• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان خوگری | سارا سعیدی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع fou_sarah
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 8
  • بازدیدها 230
  • کاربران تگ شده هیچ

fou_sarah

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
13/6/24
ارسالی‌ها
10
پسندها
90
امتیازها
83
سن
20
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
خوگری
نام نویسنده:
سارا سعیدی
ژانر رمان:
#عاشقانه #اجتماعی
کد رمان: 5655
ناظر: MAEIN MAEIN


خلاصه:
داستان، روایتگر زندگی دختری‌ست که به‌خاطر جدایی از همسرش برای قضاوت نا‌به‌جا، در دام اعتیاد افتاده و دیگر امیدی برای زندگی ندارد و دست به خودکشی می‌زند.
روشنک و همسرش، در میانه‌ی راه جدایی هستند؛ اما در لحظه‌های آخر، اتفاقات جدیدی رخ می‌دهد. با ورود فرد جدیدی به زندگی روشنک، تمام معادلات عامر به هم می‌ریزد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : fou_sarah

YEGANEH SALIMI

مدیر تالار کتاب + منتقد آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,670
پسندها
8,767
امتیازها
33,973
مدال‌ها
25
سطح
16
 
  • مدیر
  • #2
1000064887.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEGANEH SALIMI
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Benjamin4

fou_sarah

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
13/6/24
ارسالی‌ها
10
پسندها
90
امتیازها
83
سن
20
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
آخرین اسلایس لیموی نمک‌زده رو توی ظرف رها کردم و گفتم:
- صدای آهنگ رو کم می‌کنی؟
احمد کمی نگاهم کرد و گفت:
- دوباره سردردی؟
سرم رو تکون دادم و سه یا چهار کپسول دیگر رو با باقی‌مانده‌ی آمریکانوم بلعیدم.
احمد پاکت سیگارش رو به سمتم پرت کرد
- نزن اون بی‌صاحاب رو. خودتو داغون کردی.
نمی‌فهمید. دردم رو نمی‌فهمید که اگر ذره‌ای می‌دونست دارم چه دردی می‌کشم، اینارو نمی‌گفت. در عوض گوشیم رو برداشتم و روی آخرین شماره ضربه زدم. بوق اول، بوق دوم و جواب داد:
- جونم روشنک؟
- داری میای برام ترا و متا بگیر. اگه تونستی دوتا پرگا ۱۵۰ هم برام بگیر.
- داری می‌میری؟ این همه می‌خوای چی‌کار؟
- کاش این‌قدر سوال‌پیچم نکنی. یاسین و کاری که گفتم و بکنی .
گوشی رو قطع کردم و سرم رو روی میز گذاشتم. افکار درهم تنیده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : fou_sarah

fou_sarah

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
13/6/24
ارسالی‌ها
10
پسندها
90
امتیازها
83
سن
20
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
از جام بلند شدم و قرص‌ها رو ریختم تو کیفم و خودم رو از کافه بیرون انداختم. کمی تلوتلو خوردم و دستم رو به دیوار گرفتم تا تعادلمو به دست بیارم که یاسین اومد و بغلم کرد:
- نکن قربونت برم! نکن فداتشم! خودت رو داغون کردی. بیا فدات بشم بیا دردت به سرم. بیا بریم بشینیم.
بغضی که تو گلوم مونده بود ترکید، شل شدم و روی زمین نشستم:
- ولم کنید تو رو قرآن. بذارید برم بمیرم. بابا خسته شد! بابا من دیگه نمی‌خوام زندگی کنم. چرا نمی‌فهمید؟
همون لحظه از کافه بیرون اومد. یاسین نگاهی بهش انداخت و گفت:
- آروم نمیشه. دو روزه وضعش همینه. جونِ عامر بیا یه آرام‌بخش بزن بهش بتونه یه کم بخوابه. داره از بین میره.
اشکام پشت سر هم روی گونه‌هام می‌ریخت و صدای هق‌هق خفیفم رو فقط خودم می‌شنیدم. از رو زمین بلند شدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : fou_sarah

fou_sarah

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
13/6/24
ارسالی‌ها
10
پسندها
90
امتیازها
83
سن
20
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
دستم رو از دستش کشیدم بیرون و همون لحظه، دختری که حالا نگاه های قشنگش رو خرجش می‌کرد به سمتمون اومد و گفت:
- عشقم بیا بریم دیگه! شیفتمون شروع شده. باز این زنیکه گیر میده بهمون.
عامر نگاه کوتاهی بهش انداخت و سرش رو تکون داد.
عقب گرد کردم و سلانه‌سلانه و تلو‌خوران به سمت خیابون اصلی قدم برداشتم. ریموت ماشینو زدم و نشستم تو ماشین و سرم رو روی فرمون گذاشتم.
احساس حقارت تمام وجودم رو گرفته بود و حس می‌کردم بدبختی، روی زندگیم سایه انداخته. تا رسیدن به خونه همراه اهنگ هق‌هق کردم و ناله کردم و همخونی کردم و همون آهنگ تا خونه پشت سر هم تکرار شد. ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و پیاده شدم. خودم رو داخل اسانسور انداختم و دکمه‌ی ۵ رو فشار دادم. سمفونی بتهوون روی اعصاب بود و منتظر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : fou_sarah

fou_sarah

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
13/6/24
ارسالی‌ها
10
پسندها
90
امتیازها
83
سن
20
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
چشم‌هام‌ رو بستم؛ ولی دوباره صداش تو گوشم پیچید:
- گارو نمی‌خواد که عشقم! با خودکار استینت رو می‌پیچونم ازت رگ می‌گیرم. آخه من قربونت برم که یه‌دونه رگ درست‌حسابی نداری!
- عامر به خدا دردم می‌گیره. نمی‌خوام ولش کن
- آخه قربونت بشم از صبح حالت تهوع داری و داری درد می‌کشی. دخترم آروم باش! من که بهت درد وارد نمی‌کنم.
چشم‌هام رو باز کردم و نور چراغ دوباره توی چشمم افتاد. کام آخر رو از سیگارم گرفتم و خاموشش کردم.
احساس پوچی سرتا سر وجودم رو گرفته بود. به خشاب‌های قرص روی میز خیره شدم و بدون تردید، تمام قرص‌ها رو از خشاب درآوردم و با آب بلعیدم.
خوش‌حال بودم. می‌دونستم برگشتی نیست. این‌بار بعد از مدت‌ها خوشحال بودم!
نمی‌دونم چقدر گذشته بود؛ اما عامر اومده بود. برگشته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : fou_sarah

fou_sarah

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
13/6/24
ارسالی‌ها
10
پسندها
90
امتیازها
83
سن
20
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
پرستار اخم کمرنگی کرد و آروم گفت:
- عرضم به حضورتون که اگر صلاح می‌دونید خانم‌ دکتر، بهتون فنتالین تزریق کردم.
تشکر آرومی زیر لب کردم و به قصد خوابیدن چشم‌هام رو بستم. پرستار دوباره گفت:
- نخواب خوشگله. هم ملاقاتی داری و هم وقت ناهارته. خیلی خاطرت عزیزه ها! چهار‌ روز بستگانت از بیمارستان بیرون نرفتن.
بستگانم؟ مگه من کسی رو دارم؟ گوشه‌ای از ذهنم اسم یاسین و بقیه‌ی اطرافیانم پررنگ شد و به خودم تشر زدم:
- خیلی بی‌چشم و رویی روشنک! کم همه‌جا پشتت تمام قد وایسادن؟
با بازشدن در اتاق، دست از تشر زدن به خودم برداشتم و به یاسین و احمدرضا و نازی نگاه کردم که باهم وارد اتاقم شدن.
نازی، تقریبا به سمتم دوید و دستم رو توی دستش گرفت و گفت:
- خیلی ازت شکارَم روشنک. به خدا مرخص بشی با چَک و لگد میفتم تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : fou_sarah

fou_sarah

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
13/6/24
ارسالی‌ها
10
پسندها
90
امتیازها
83
سن
20
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
به سمت من اومدن. بهشون لبخند زدم و وقتی کنار تختم ایستادن گفتم:
- فکر می‌کردم نمیاید.
آرمان تخت همراه رو باز کرد و روش دراز کشید.
- من واقعاً نمی‌خواستم بیام. می‌دونستم زنده موندی و قراره تا اخر عمر دلیل موهای سفید من باشی.
- الان ناراحتی از زنده موندنم؟ راستشو بگو.
آرمان به سمت من چرخید و دستش رو زیر سرش گذاشت و گفت:
- روشی جدی یه سوال مهم برام پیش اومده. تو چیزی به اسم مغز اصلاً توی سرت هست؟
قبل از من مهدی جواب داد:
- اگه مغز داشت که الان این‌جا نبود.
حوصلم از این که این‌قدر کل‌کل می‌کردن سر رفت و با بلندترین صدایی که توانش رو داشتم گفتم:
- میشه دو دقیقه ساکت بشید؟ واقعاً مغزم توانایی نداره همه‌ی حرفاتون رو تجزیه و تحلیل کنه. اگر هم یادتون نیست، یادتون میارم که من از نظر روحی حالم بده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : fou_sarah

fou_sarah

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
13/6/24
ارسالی‌ها
10
پسندها
90
امتیازها
83
سن
20
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
- کاملا جدی‌ام. البته اگر خیلی به این قیافه و سبک زندگی‌ش علاقه داره و شما هم تایید می‌کنید، نمی‌فرستمش کمپ.
یاسین با حرص از لای دندون‌های کلید شده‌اش گفت:
- عامر حالی‌ته چه غلطی داری می‌کنی؟ تیشه برداشتی داری می‌زنی به ریشه‌ی زندگی روشنک.
احمدرضا در رو باز کرد و هردوشون رو از اتاق کشید بیرون.
صدای جرّ و بحثشون به گوش های خیلی تیزِ من، دست‌و‌پا شکسته می‌رسید.
عامر: یاسین چرا فکر کردی این‌قدر مهمی که می‌تونی برای زن من تصمیم بگیری؟
یاسین: زنت؟ اگر زنت بود که یه ذره غیرت به خرج می‌دادی و حرف هر ننه من غریبمی رو باور نمی‌کردی و گوه نمی‌زدی تو زندگی خودت و این دختر بدبخت.
عامر: دِ آخه به‌ توچه؟ زن من ه*رز کرده، الانم از زن بودن یه اسم نجسش تو شناسنامه منه که این داستانا تموم بشه همونم پاک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : fou_sarah

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا