- تاریخ ثبتنام
- 17/2/24
- ارسالیها
- 122
- پسندها
- 1,657
- امتیازها
- 9,703
- مدالها
- 7
- سن
- 20
سطح
8
- نویسنده موضوع
- #41
مگر میشود تو برایم لبخند بزنی بعدش قد نکشم و گل ندهم؟! الانم خوب شدم دیگر یعنی هر وقت به این چیزها فکر میکنیم حالم خوب میشود؛ سر صبحی دکتر آمد بالای سرم و گفت:( چشمانت چرا خیس است؟! گریه کردی؟! ) گفتم:( تابستان مگه نیست؟! منهم حساسیت دارم دیگر! ) گفت:( بهتری؟! ) گفتم:( بله ) گفت:( مرخصت میکنم بروی همین روزها! ) گفتم:( فقط قبلاش آن قلم و کاغذ من را بده. ) رفت! دکتر عاقله ببین میدانی چیست؟! نیستیها ولی انگار هستی، میبینمت اما صدایی از تو نیست، ولی ساکت که میشوم صدایت میپیچد در گوشم، اما بلدم اینطور وقتها چیکار کنم! یعنی یاد گرفتم، سرم را میکوبم لبه دیوار خون میآید، مورچهها قطار میشوند از کنار شقیقهام رژه میروند اما صدایت دیگر قطع میشود به خدا دکتر خودش گفت خوب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش