متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان انفجار خورشید | آتنا.هاریکا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ati.novel
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 16
  • بازدیدها 510
  • کاربران تگ شده هیچ

ati.novel

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
21
پسندها
119
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
انفجار خورشید
نام نویسنده:
آتنا.هاریکا
ژانر رمان:
#عاشقانه #درام #اجتماعی
کد رمان: 5660
ناظر رمان: Fatima_rah85 Fatima_rah85

هلیا دختریه که از بچگی تو یتیم‌خونه بزرگ شده و هیچ چیزی از خانواده و گذشتش نمی‌دونه!
هلیا زمانی که از یه دانشگاه معتبر تو انگلیس بورسیه میشه از ایران میره و اون‌جا تو یه خوابگاه دانشجویی مستقر میشه؛ اما وقتی هم اتاقیاش اذیتش می‌کنن، نصف شب از اون‌جا فرار می‌کنه و توی یکی از محلات پایین شهر و خطرناک لندن گیر چند تا لات میفته؛ اما توسط یه دیوونه تیمارستانی از دستشون در میره و بعد از اون شب دیگه هیچ وقت ناجیش رو نمی‌بینه تا روزی که توی تيمارستان...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mers~

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,694
پسندها
34,762
امتیازها
66,873
مدال‌ها
37
سن
18
  • مدیر
  • #2
تایید رمان.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mers~

ati.novel

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
21
پسندها
119
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #3
تنهایی خیلی سخته. این که بدون کمک کسی بخوای برای رسیدن به اهدافت تلاش کنی، این که تو طول این مدت به‌خاطر چیزی که دست تو نبوده تحقیر بشی و عذاب بکشی، این که برای رسیدن به جایی که لایقشی، افراد و مکانی رو که لایقت نیستن رو تحمل کنی خیلی سخته؛
اما گاهی اوقات یه اتفاقی تو زندگیت میفته که باعث میشه سختی ‌هایی‌ که می‌کشی رو فراموش کنی و از زندگی لذت می‌بری.
لذتی مرگبار که با وجود این که می‌دونی نابودت می‌کنه، بازم حاضری تجربه‌ش کنی.
برای رسیدن بهش حاضری بهشت رو ول کنی و وارد جهنم بشی؛ حتی اگه قبلاً جهنم رو تجربه کرده باشی و زخمایی‌ که به روحت وارد شده خوب نشده باشن، حاضری جهنم رو تجربه کنی؛ چون که فکر می‌کنی جهنم همراه اون دیگه به اندازه قبل درد نداره؛ اما سخت در اشتباهی‌‌‌‌...
چون که اون خود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ati.novel

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
21
پسندها
119
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #4
'هلیا'
توفیقی: بهت تبریک میگم دخترم، تو مایه افتخار مایی.
باورم نمی‌شد. این توفیقیِ؟ همون که تو تمام این مدت که این‌جا بودم جز تحقیر و تنبیه، چیز دیگه‌ای ازش آیدم‌ نشده! اما حالا که از یه دانشگاه معتبر تو یه کشور خارجی بورسیه شدم، داشت بهم می‌گفت مایه افتخاری.
لبخندی زدم و گفتم:
- خیلی ممنون خانم توفیقی شما لطف دارید.
توفیقی: امیدوارم از این فرصتی که به دست آوردی بهترین استفاده رو بکنی، تو لیاقت بیش‌تر از اینا رو داری.
و بعد رو به دخترای دیگه بلند گفت:
به افتخار هلیا که باعث سربلندی من و شما شده امشب رو آزادید و می‌تونید تا دیر بیدار باشید.
بعد از گفتن این حرف همه بچه‌ها جیغ کشیدن و گفتن هورا. توفیقی گوشش رو گرفت و گفت:
- اگه بخواین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ati.novel

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
21
پسندها
119
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #5
دستمو ‌کنار زد و بلند اسممو فریاد زد. منم دوتا پا داشتم شیش تا دیگه هم قرض گرفتم و با سرعت هر چه تمام تر رفتم سمت اتاقمون.
بهار: وایسا کاری‌ت ندارم.
خندیدم و گفتم:
- عمراً!
سریع رفتم تو اتاق و خواستم درو ببندم که رسید و پاش رو گذاشت لای در. بعدش درو هل داد و باز کرد. با لبخند مسخره‌ای عقب‌عقب رفتم و گفتم:
- بهار جون، گفته بودم چقدر دوست دارم؟!
بهار ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خر نمیشم!
بعدشم خیز برداشت سمتم که جیغ کشیدم و دویدم و کنار تخت نیاز پناه گرفتم و گفتم:
- دستت به من بخوره...
می‌خواستم تهدیدش کنم که یهو دوید سمتم و من. دوباره جیغ کشیدم و خودمو انداختم روی تخت. نیاز که یکی جیغ کشید و باعث شد من بیفتم پایین تخت. اَی دل غافل؛ نیاز رو تخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ati.novel

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
21
پسندها
119
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #6
الکی اخم کردم و گفتم:
- من می‌دونستم شما منو به خاطر خودم نمی‌خواید!
بچه‌ها به این حرف و حرکتم خندیدن.
الان تو بهترین حال بودم. کاشکی دنیا همین‌جا، بین بغل بهترین دوستام که برام حکم خواهر نداشته‌م، شایدم داشته‌م رو دارن وایسه.
من الان خوشبخت‌تر از هر زمانی‌ام‌.
تو حال خوش‌مون بودیم که با صدای دست برگشتیم و پشت سرمون رو نگاه کردیم.
اخمام رفت تو هم. یعنی فقط یه دفعه گند نزنید به حال خوبمون، فقط یه دفعه!
از رو تخت بلند شدم و رفتم جلوی صنم و دوتا دوستش که چه عرض کنم،‌ نوچه‌هاش وایستادم.
هلیا: فرمایش؟!
صنم دست زد و الکی مثلاً اشکاش رو پاک کرد و گفت:
- وایی اشکم در اومد. چه صحنه احساساتی!
دوباره برگشت به حالت خودش و جدی گفت:
- چقدر چندش‌آور!
مریم اومد کنارم وایستاد و گفت:
- مجبور نیستی نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ati.novel

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
21
پسندها
119
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #7
خندم‌ رو جمع کردم و گفتم:
- بذار فکر کنم. اوم! مثلاً می‌تونه به‌خاطر این باشه که من از همه‌چیز زدم. از خوش‌حالیم زدم، از همه زمانایی که می‌تونستم لذت ببرم زدم و نشستم پای کتابام و درس خوندم. درس خوندم و درس خوندم تا به امروز و این‌جا برسم. می‌تونه به‌خاطر این باشه که زمانی که تو به فکر این بودی که کدوم رژلب و با کدوم لباس ست کنی یا این که چطوری مدرسه رو بپیچونی بری سر قرار، من داشتم درس می‌خوندم. می‌‌تونه به‌خاطر این باشه؟
صنم که از گفتن حقایق زندگی‌ش عصبانی و صورتش قرمز شده بود گفت:
- تو چطور جرئت کردی؟
و بعدشم دستشو بلند کرد که بزنه تو گوشم؛ اما قبل از این که بفهمه، دستش رو تو هوا گرفتم و با جدی‌ترین حالتی که می‌تونستم گفتم:
- هرگز صنم، هرگز!
بعدشم دستشو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ati.novel

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
21
پسندها
119
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #8
صنم انگشت اشاره‌ش رو به‌سمتم گرفت و گفت:
- تقاص اینکارتو‌ پس میدی!
در حالی که داشتم می‌رفتم سمت تختم، دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم:
- برو بذار باد بیاد.
یکی از دوستاش خواست بهش کمک کنه که پسش زد و با عصبانیت از اتاق بیرون رفت
روی تخت نشستم و عصبی پامو تکون دادم. دست خودم و به اراده‌ی خودم نبود. هروقت عصبی می‌شدم پای راستم شروع به تکون خوردن می‌کرد.
نیاز: خوبی؟
با شنیدن صداش چشمامو از کف اتاق گرفتم و به نیاز نگاه کردم. چشمام که به چشمای اشکی‌ش افتاد سعی کردم آرام‌بخش‌ترین لبخند ممکن رو بزنم و گفتم:
- آره قربونت برم.
صحرا: دختره‌ی پررو از حسادت داشت می‌ترکید!
بهار: معلومه، رتبه اول شدن تو کنکور، اونم رشته دندان‌پزشکی، کم چیزی نیست! حالا هم که بورسیه.
پاهامو رو تخت گذاشتم و به پشت سرم تکیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ati.novel

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
21
پسندها
119
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #9
***
چون عصبی شده بودم، پام دوباره داشت تکون می‌خورد. الان رو تخت نشسته‌م‌ و دارم به جنازه‌ی موهام روی زمین نگاه می‌کنم.
کثافت نصف موهامو چیده و نصفش رو گذاشته. الانم خانوم سلطانی داره باهم هم‌اندازه‌شون‌ می‌کنه.
زیر لب میگم:
- عوضـی عـفریتـه، کثـافـت حیف نون... .
صحرا که کنارم نشسته بود با آه گفت:
- موهای به اون قشنگی و خوشگلی دود شدن رفتن هوا!
بهار یکی زد به شونه صحرا و گفت:
- نمی‌بینی خودش آتیشی و آماده حمله‌ست؟ چرا بدتر هیزم می‌ریزی تو آتیشش!؟
نیاز که جلوم نشسته بود لبخند مزخرفی زد و گفت:
- ولی موهای کوتاهم‌ بهت میاد؛ چون خودت خوشگلی همه مدل خوشگل میشی.
پوزخندی‌ زدم؛ هِه! الان داره این‌طوری میگه من نرم گیسای دخترِ عوضـی رو نکنم‌ بذارم کف دستش....
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ati.novel

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
21
پسندها
119
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #10
بعدش دوباره بغلش کردم.
هلیا: مگه من می‌تونم بدون دستپخت خوش‌مزه شما زندگی کنم؟ هنوز طعم قرمه‌سبزی دیشب زیر زبونمه. گرچه فکر نکنم هرگز مزه‌شو‌ فراموش کنم.
بعد از اون رفتم پیش نهال خانم (مددکار پرورشگاه‌) که مثل یه خواهر مهربون و دلسوز برای همه ما بود. اون بزرگ‌ترین حامی من بود و شاید اگه به کمک اون نبود، من نمی‌تونستم بورسیه بشم.
هلیا: نهال خانم.
نهال خانم که خنده‌ قشنگی به لب داشت بغلم کرد و گفت:
- دیدی گفتم می‌تونی؟ دیدی تونستی؟ باید به خودت افتخار کنی.
از بغلش اومدم بیرون و گفتم:
- به لطف شما.
نهال: تو خودت لیاقتشو‌ داشتی، من فقط یه وسیله بودم.
لبخندی زدم. رفتم پیش خانم توفیقی. برعکس بقیه جرئت نکردم بغلش کنم؛ البته اونم خیلی مایل نبود. اصلاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا