• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان بی‌صدا گریه کن | ملیکا یکتا کاربر انجمن یک رمان

Melika_R

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
29/6/24
ارسالی‌ها
13
پسندها
9
امتیازها
3
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
بی‌صدا گریه کن
نام نویسنده:
ملیکا یکتا
ژانر رمان:
#عاشقانه
کد رمان: 5664
ناظر: .lTimal. .lTimal.

خلاصه:
تینا و سبحان نه عاشق و معشوق‌اند و نه دو دوست..
بلکه برای رهایی از بندِ محدودیت‌هایشان تن به کارهایی می‌دهند که سرنوشت آن‌ها را به بازی گرفته...
تینا برای رهایی از محدودیت‌های برادرش تن به ازدواج با سبحان می‌دهد.. و سبحان برای رسیدن به شرکت پدرش تن به این ازدواج می‌دهد..
اما بی‌خبر از این‌که این‌ ازدواج نه تنها آن‌دو را از بند این محدودیت‌ها رها نمی‌کند..بلکه آن‌هارا اسیر می‌کند..
اسیرِ زندانی به نام "عشق"
پایان خوش
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,745
پسندها
21,567
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ❥لیلیِ او

Melika_R

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
29/6/24
ارسالی‌ها
13
پسندها
9
امتیازها
3
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
عشق مانند شمع است...
گاهی تاریکی قلبت را روشن و پرنور می‌کند و گاهی ذره‌ذره قلبت را می‌سوزاند..
عشق مهمانی ناخوانده است که بدون اطلاع قلبت را به بازی می‌گیرد..
تینا و سبحان دو عاشق و معشوق نیستند...بلکه برای رهایی از بندهای محدودیت هایشان تن به کاری می‌دهند که سرنوشت آنها را به بازی می‌گیرد...
آنها نمی‌دانند که در این راه عشق بدون اطلاع قبلی درِ خانه‌ی آنها را خواهد زد..
 

Melika_R

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
29/6/24
ارسالی‌ها
13
پسندها
9
امتیازها
3
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
#بی_صدا_گریه_کن
#پارت_یک
شوکه به صورت آراد خیره می‌شوم..
_چ..چی‌میگی آراد؟یعنی چی که منو نمی‌خوای؟شوخی میکنی؟
آراد با صورتی قرمز از عصبانیت فریاد می‌زند:
نمی‌فهمی تینا؟نمی‌خوامت..اگه هم اومدم خواستگاریت به اصرار خانواده ام بود..این عقد کوفتی رو بهم بزن..بگو نمی‌خوای
بغضم می‌شکند و می‌گویم:برای چی الان اینو میگی؟یک‌روز قبل از عقد؟می‌خواستی سکه یه پولم کنی که چی؟حالم ازت بهم‌میخوره آراد..
اشک‌هایم را پاک می‌کنم و چادرم را روی سرم می‌کشم و می‌روم..
به ساده لوح بودنم پوزخندی میزنم..
تا الان سرد بودنش را پای مرد بودنش گذاشتم..پای غرورش..
چه‌ می‌دانستم که فکرش درگیر کسی دیگر است..
اصلا گناه من چه بود؟
با لرز وارد خانه می‌شوم و با دیدن میوه های درون حوض...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

Melika_R

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
29/6/24
ارسالی‌ها
13
پسندها
9
امتیازها
3
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
#بی_صدا_گریه_کن
#پارت_دو
س...سلام خانم جان
خانم‌جان با شنیدن صدایم سربلند می‌کند و با دیدنم نگران نگاهم می‌کند.
+این چه سر و ریختیه؟چی‌شده؟
- خ...خانم جان
این را می‌گویم و ناگهان بغضم می‌شکند..
حالا جواب مادر بیچاره‌ام را چه‌ می‌دادم؟!
+ جان؟جان مادر..دردت به جونم..چی‌شده؟
- آراد..آراد گفت منو نمی‌خواد
هق‌هقم بلند می‌شود که ناگهان خانم‌جان سیلی محکمی به صورتش می‌زند..
+یعنی چی نمی‌خواد؟تینا مادر کاری کردی؟باز شیطنت کردی؟صد‌ دفعه گفتم سنگین رفتار کن..گوش نکردی
- گف...گفت دلش پیش کس دیگه‌ای گیره..گفت به اجبار خانواده‌اش اومده خواستگاری..
خانم‌جان با غصب می‌گوید:غلط کرده پسره ی بی‌شعور..مارو مسخره کرده؟وایسا الان زنگ میزنم منیره خانم..
دامنش را چنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

Melika_R

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
29/6/24
ارسالی‌ها
13
پسندها
9
امتیازها
3
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
#بی_صدا_گریه_کن
#پارت_سه
خانم‌جان فورا سمت تلفن می‌رود و شماره‌ی منیره خانم را می‌گیرد
با لرز به دهان خانم‌جان خیره می‌شوم..
+سلام حاج خانم خوبید؟
_....
+ والا چه احوال‌پرسی..پسرتون که با این کارهاش واسمون حال و روز نذاشته
-....
+ والا امروز آراد به تینا گفته که دلش پیش کس دیگه‌ای گیره و به اجبار شما اومده خواستگاری..این بود قول و قرامون حاج خانم؟دخترمون رو دادیم که این‌جوری سنگ رو یخش کنید؟این رسمش نیست.
با دیدن توحید که با غضب به خانم‌جان نگاه می‌کرد..
لرزشم بیشتر می‌شود..
× خانم‌جان چی‌میگه تینا؟
سر پایین می‌اندازم..
محکم چادرم را می‌کشد و می‌گوید:لالی؟میگم چی میگه خانم جان..راسته اینا؟
خانم‌جان تلفن را قطع می‌کند و می‌گوید:توحید جان مادر برات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

Melika_R

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
29/6/24
ارسالی‌ها
13
پسندها
9
امتیازها
3
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
#بی_صدا_گریه_کن
#پارت_چهار
توحید با غصب می‌گوید:الان مشخص میشه کاری کردی یا نه..من خانم‌جان نیستم که یه مشت دروغ رو باور کنم..اون‌قدر می‌زنمت تا بگی چه غلطی کردی..پس بهتره زودتر به حرف بیای وگرنه خونت پای خودته تینا!
+ولش کن توحید..چه دروغی؟دل پسره گیره پیش یکی دیگه..نمیشه که به زور شوهرش بدی..
× عه؟تا دیروز که خوب بود همه‌چی..همین آراد دیروز نیومد به شما قول داد که به تینا از گل نازک‌تر نمیگه؟چی‌شد پس؟
بیشتر در خودم جمع می‌شوم و می‌لرزم..
با دیدن توحید که کمربند به دست با غضب نگاهم می‌کند..خودم را خیس می‌کنم..
می‌دانم هر چقدر خانم جان التماسش کند دلش به رحم نمی‌آید و تا سیاه و کبودم نکند دلش آرام نمی‌گیرد..
ده‌سال است که برنامه همین است..اسمش را هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

Melika_R

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
29/6/24
ارسالی‌ها
13
پسندها
9
امتیازها
3
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
#بی_صدا_گریه_کن
#پارت_پنج
..........................
آرام‌ چشم‌هایم را باز می‌کنم و با دیدن خانم‌جان لبخندی به رویش میزنم.
+ به هوش اومدی مادر؟قربونت برم درد داری؟برات سوپ ماهیچه بار گذاشتم، بخوری بدنت قوت بگیره.
با درد می‌گویم:بدنم درد می‌کنه خانم‌جان
خانم‌جان آهی می‌کشد و می‌گوید:من چی‌کار کنم از دست شماها؟غصه کدوم‌تون رو بخورم آخه؟
× به‌به چه عجب بیدار شدی تینا خانم
با دیدن توحید می‌لرزم و می‌گویم:س...سلام داداش
پشیمان نگاهم می‌کند و می‌گوید :خوبی؟درد داری؟
- ی‌...یکم داداش..خوب میشم
× پاشو ببرمت پیش دکتر..دارو بنویسن واست..دردت آروم بشه
+ نمی‌خواد ،لازم نکرده.. پاشو برو بیرون توحید..
توحید نگاهش را از خانم‌جان می‌گیرد و می‌گوید:تینا نمی‌خواستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melika_R

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
29/6/24
ارسالی‌ها
13
پسندها
9
امتیازها
3
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
#بی_صدا_گریه_کن
#پارت_ششم
......................(پرش زمان)
× آبجی کوچولو نمی‌خوای پاشی؟
با صدای توحید فورا از جایم بلند ‌می‌شوم و می‌گویم:سلام داداش..ببخشید زیاد خوابیدم..خانم‌جان کجاست؟
× رفته پیش خاله زهرا..گفت من بهت ناهارت رو بدم.
می‌دانستم خانم‌جان قصدش از رفتن فقط آشتی دادن من و توحید بود..
- برای چی رفت داداش؟چیزی به شما نگفت؟
× نه نگفت..بشین تا غذات رو بدم..
با دیدن سینی در دستش تازه یادم می‌افتد که چه‌قدر گرسنه‌ام
- داداش خودم می‌خورم..بچه که نیستم
× می‌خوام خیالم راحت شه..
چشمی می‌گویم و توحید با حوصله مشغول غذا دادن به من می‌شود..
همیشه سعی داشت که جای خالی حاج‌بابا را برایم پر کند اما حیف که این اخلاق گندش مانند سدی بود که نمی‌گذاشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melika_R

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
29/6/24
ارسالی‌ها
13
پسندها
9
امتیازها
3
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
#بی_صدا_گریه_کن
#پارت_هفتم
با بغض می‌گویم:آخه داداش درسم خوبه،همه معلم‌هام میگن من حتما پزشکی قبول میشم..توروخدا بزار بر..
حرفم را قطع می‌کند و می‌گوید:نمیشه تینا بفهم اینو،این‌قدر خیال‌بافی نکن..پزشکی مگه کشکه که همه قبول بشن..اصلا مگه کتاب تست داری؟بدون کتاب و کلاس که پزشکی قبول نمیشی
لب میگزم..نمی‌دانست که خانم‌جان آرزویش دیدن موفقیتم است..
نمی‌دانست که خانم‌جان چندروز پیش با پول پس‌اندازش برایم کتاب تست خریده بود..
× شنیدی چی گفتم تینا؟
- ها؟چی‌گفتید داداش؟
قاشقی را در دهانم می‌گذارد و می‌گوید:گفتم دیپلمت رو بگیر بشین خونه،خانم‌جان پاهاش درد می‌کنه، بهت نیاز داره..بهتره فکر دانشگاه رو بندازی بیرون از سرت..که اگه قبول هم بشی نمی‌فرستمت بری.
دیگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 12)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا