• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان بی‌صدا گریه کن | ملیکا یکتا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Melika_R
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 30
  • بازدیدها 823
  • کاربران تگ شده هیچ

Melika_R

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
29/6/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
130
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
***
- تینا؟
هم‌زمان که چمدانم را می‌بندم، می‌گویم:
- بله خانم‌جان؟
- سبحان زنگ زد گفت الان میاد که وسایلت رو ببره بزاره توی خونه... گفت خودت هم باهاش بری.
- چرا برم؟
- گفت مثل این‌که می‌خواد ببرتت هواخوری... به‌نظرم برو باهاش... این چند وقت همش خونه بودی... تنوع میشه برات.
- چشم.
با صدای آیفون هول می‌شوم و به سمت کمدم پناه می‌برم. سبحان بعد از کمی احوال پرسی با خانم‌جان وارد اتاق می‌شود.
- سلام آقا سبحان.
- سلام... چرا هنوز آماده نیستی؟
- آماده‌ام... وایسید چادرم رو سرم کنم... میام.
- من میرم چمدونت رو می‌ذارم توی ماشین... خودت هم زود بیا.
- چشم.
با عجله چادرم را می‌پوشم و از اتاق خارج می‌شوم.
- خانم‌جان... من دارم میرم... چیزی لازم ندارید؟
- نه مادر... خدا به همراهت... فقط زود بیا خونه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melika_R

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
29/6/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
130
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
- وسایلت رو گذاشتم توی اتاق سمت راست... اتاقت اونجاست.
- یعنی... یعنی قرار نیست اتاق‌مون یکی باشه؟
اخم می‌کند و می‌گوید:
- نه! ما باهم قرار گذاشتیم... یادت که نرفته؟
- نه.
تا آخر مقصد سکوت می‌کنم. ناگهان با دیدن تابلوی پارک ارم متعجب به سبحان نگاه می‌کنم... پارک ارم؟ آن هم سبحانی که نمی‌توانست لحظه‌ای با من تنها باشد!
- اون‌طوری نگاهم نکن... فعلا بشین... می‌فهمی.
- آخه آقا... .
حرفم نصف و نیمه می‌ماند و سریعا به تلفنش پاسخ می‌دهد.
- قربونت برم بگو کجایی تا بیام دنبالت... .
بعد از کمی صحبت... تلفن را قطع می‌کند و می‌گوید:
- پیاده شو.
شوکه نگاهش می‌کنم... یعنی می‌خواست مرا با عشقش روبرو کند... برای چه؟ که ثابت کند خیلی دوستش دارد؟
سبحان به سمت صندلی کنار پارک حرکت می‌کند. با شنیدن صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melika_R

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
29/6/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
130
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
با استرس پیامکی را که از طرف سبحان برایم ارسال شده بود را باز می‌کنم.
" خودت بازی رو شروع کردی! از الان به بعد هربلایی سرت بیاد مقصرش فقط خودتی."
پوزخندی به پیامش می‌زنم. خیال می‌کرد به همین سادگی از او دست می‌کشم؟ می‌خواستمش... او تمام نداشته‌هایم را جبران می‌کرد... تمام بی‌مهری‌ها را برایم جبران می‌کرد. همان حمایت‌های مالی‌اش هم برای من محبت بود... اگرچه سرد بود.
اصلا من عاشقِ همان غرورش بودم. بی‌خیال وارد خانه می‌شوم و سلام گرمی به خانم‌جان می‌کنم.
- سلام خانم‌جان... خوبی؟
- علیک سلام... پس سبحان کو؟ می‌گفتی بیاد داخل یه چایی بخوره.
- ممنون... خسته بود... منم فرستادمش بره.
با شنیدن سرفه مصلحتی توحید تازه متوجه حضورش می‌شوم.
- سلام داداش خسته نباشی.
- سلام... ممنون.
- بااجازه من میرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melika_R

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
29/6/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
130
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
با ذوق به تالار نگاه می‌کنم و از دیدن آن همه جمعیت که به خاطر ما به استقبال آمده بودند لبخندی روی لبم می‌نشیند...
- کجا سیر می‌کنی؟ پیاده شو.
با دیدن سبحان که درب ماشین را باز کرده بود و با اخم به من خیره شده بود فورا از ماشین پیاده می‌شوم و هم‌زمان که چشمکی حواله‌اش می‌کنم، دستم را دور کمرش حلقه می‌کنم.
- تو انگار عادت داری آویزون همه بشی!
با خنده می‌گویم:
- نه‌خیر... فقط آویزون شوهرم میشم.
لب تر می‌کند تا چیزی بگوید اما با دیدن خانم‌جان که اسپند دود‌کنان و مرجان‌خانم که به سمتمان قدم بر‌می‌داشتند سکوت می‌کند.
- ماشالله... ماشالله... چشم بد دور باشه ازتون مادر.
این‌بار مرجان‌خانم محکم مرا در آغوش خود می‌سپارد و می‌گوید:
- خیلی خوشحالم که تو عروسم شدی! روزی هزار‌بار خداروشکر می‌کنم که تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melika_R

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
29/6/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
130
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
سبحان با حسرت خاصی به او نگاه می‌کند و تنها لب می‌زند:
- تو که می‌دونی من فقط تورو دوست دارم.
آیسان بی‌توجه به حرفش او را نادیده می‌گیرد و لبخندی را نثارم می‌کند.
- تبریک میگم عزیزم! خوشبخت بشید.
- ممنونم.
آیسان نقش بازی کردن را بلد نبود. چشمانِ اشکی‌اش همه‌چیز را ثابت می‌کرد! مرجان‌خانم به سمتم می‌آید و آرام پچ می‌زند:
- چی‌ می‌گفت؟ ناراحتت کرد؟
- نه خاله چیزی نگفت. فقط تبریک گفت.
مرجان‌خانم لب باز می‌کند تا حرفی بزند اما با دیدن زنِ میان‌سالِ روبرویش خشکش می‌زند.
- به‌به تبریک میگم عزیزدلم... الهی خوشبخت بشی عزیزدلِ عمه... مارو که لایق ندونستی عقدت دعوت کنی... اما خیلی خوشحالم که دارم عروسیت رو می‌بینم.
- عمه‌جان این چه حرفیه؟ راستش ما عقد رو مفصل نگرفتیم... برای همین نشد که در خدمتت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melika_R

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
29/6/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
130
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
چند دقیقه بعد خانم‌جان به سمتم می‌آید و لبخند دندان‌نمایی به رویم می‌زند. در مردمک چشمانِ چروکیده‌اش اشک حلقه می‌زند...خانم‌جان کی این‌قدر پیر شده بود؟! این‌که تمام غم‌هایش را خودش تنهایی به دوش می‌کشید در پیر شدنش بی‌تاثیر نبود! بلند می‌شوم و محکم در آغوشش می‌گیرم و هم‌زمان موهای سفیدش را می‌بوسم.
- مبارکت باشه مادر... الهی خوشبخت بشی قربونت برم.
- خوشبخت میشم. خانم‌جان، خوشبخت میشم.
این‌بار پیشانی پر از چروکش را می‌بوسم و می‌گویم: هیچ‌وقت یادم نمیره که جوونیت رو برای من و داداش گذاشتی خانم‌جان، قول میدم برات جبران کنم.
- تو فقط خوشبخت شو، من هیچی نمی‌خوام.
لبخندی می‌زنم و دیگر چیزی نمی‌گویم.
***
- سلام.
با صدای سبحان به خودم ‌می‌آیم و از عکس گرفتن با مرجان‌خانم دست می‌کشم.
- عزیزم من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melika_R

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
29/6/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
130
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
طوری که سبحان نشوند لب می‌زند:
- حلالم کن... می‌دونم یک جاهایی تند رفتم.
توحید بعد از رفتن حاج‌بابا مسئولیت من و خانم‌جان را به گردن گرفت... سخت کار می‌کرد که مبادا نسبت به دوستانم احساس کمبود کنم... اما نمی‌دانست که من فقط محبت برادرانه‌اش را می‌خواستم. هرچند که محبتش را هم نمی‌توانست درست نشان دهد... نگرانی‌ و ناراحتی‌هایش را با کتک نشان می‌داد... اما گاهی باید نفرت‌ها را کنار گذاشت و جای آن را به محبت داد.
- ب... بخشیدمت داداش.
لبخندی می‌زند و سپس به گفتگو با سبحان ادامه می‌دهد.
***
یکی از رسم و رسومات کلیشه‌ای برپایی جشن دوباره در خانه است. طبق تصمیم خانم‌جان و مرجان‌خانم قرار براین شد که‌ پس از عروسی در تالار، یک عروسی درخانه‌ برگزار کنیم. که البته این جشن برخلاف تالار مختلط بود.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melika_R

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
29/6/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
130
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
***
چند ساعتی از آمدنمان به خانه‌ی مشترکمان می‌گذشت... البته بماند که هنگام خداحافظی با خانم‌جان و توحید چه‌قدر در آغوش آن‌ها اشک ریختم...بی‌حوصله لباس سفیدم را از تنم در می‌آورم و آن را با یک تیشرت و شلوار جایگزین می‌کنم. جلوی آینه می‌نشینم و آرایشم را پاک می‌کنم، از آینه نگاهی به سبحان می‌اندازم. با غضب نگاهم می‌کند و پوزخندی می‌زند.
- چیه؟ کار بدی می‌کنم؟
- چوب خطتت برای امشب زیادی پره!
بی‌توجه به حرفش کرم مرطوب کننده را به پوست سفیدم می‌زنم.
- هرچیزی یه تاوانی داره دیگه درسته؟
- تاوان عاشقی چیه؟
از جایش بلند می‌شود و به سمتم قدم برمی‌دارد...تنم را حصار بازوهایش می‌کند و سپس لب می‌زند:
- نظرت راجب یه شب خوب چیه؟ هوم؟
از این همه نزدیکی می‌ترسم. آب دهانم را با ترس می‌بلعم و می‌گویم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melika_R

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
29/6/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
130
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
- از جلوی چشمام گمشو عوضی!
بلند می‌خندد و می‌گوید:گم شم؟ برم کجا؟ بهت گفتم که هرچیزی یه تاوانی داره خانوم کوچولو اما گوش نکردی.
بی‌توجه به حرفش، به سقف خیره می‌شوم و سکوت می‌کنم.
- غذات رو میزه، گشنت شد بخور.
به چهره‌ی اخمویش نگاه می‌کنم و انگار که دوباره دلم برایش می‌لرزد... چرا این‌قدر دوست‌‌داشتنی بود؟! خودم هم نمی‌دانم.
- می‌دونستی وقتی اخم می‌کنی خیلی جذاب میشی؟
بی‌توجه به حرفم بلند می‌شود و سمت در می‌رود.
- این‌قدر سریع دیشب رو فراموش کردی؟ هوم؟ فکر کنم نیازه بازم تکرارش کنم.
سپس در را محکم می‌بندد و از اتاق خارج می‌شود. بی‌توجه به حرفش، به سمت تلفنم نیم‌خیز می‌شوم و روشنش می‌کنم. با دیدن پیامک فاطمه توجهم به سمتش جلب می‌شود.
"سلام عزیزم خوبی؟ رتبه ها اعلام شدن، گفتم شاید درگیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melika_R

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
29/6/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
130
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
- فعلا زنگ نزن.
- چرا اون‌وقت؟!
- در جریانی که اجازه دانشگاه رفتنت دست منه؟
- ی... یعنی چی؟
- یعنی این‌که تو زنمی و من نمی‌خوام بری دانشگاه!
بهت‌‌زده نگاهش می‌‌کنم...یعنی تمام تلاش‌هایم برای هیچ و پوچ بود؟ یعنی تمام پنج صبح بیدار شدن‌هایم بیهوده بود؟ یعنی روزی سیزده ساعت درس خواندنم هیچ تاثیری نداشت؟! بغضم می‌شکند و این‌بار با جیغ می‌گویم:
- چی‌ میگی؟ من این‌ همه درس نخوندم که تهش تو بگی اجازه نمیدم... یعنی چی نمی‌شه؟ ت... تو خودت برام کتاب خریدی گف...
با احساس سوزش شدیدی در سمت راست صورتم ساکت می‌شوم.
- خفه شو! من گفتم به شرطی که باهام همکاری کنی که بتونم با آیسان برم او‌ن‌ور آب توهم می‌تونی بری دانشگاه،مگه چیزی غیر از این بود؟
با چشمان اشکی‌ام به او خیره می‌شوم و لب ‌می‌زنم:
- الان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا