- تاریخ ثبتنام
- 29/6/24
- ارسالیها
- 34
- پسندها
- 130
- امتیازها
- 490
- مدالها
- 1
سطح
1
- نویسنده موضوع
- #21
***
- تینا؟
همزمان که چمدانم را میبندم، میگویم:
- بله خانمجان؟
- سبحان زنگ زد گفت الان میاد که وسایلت رو ببره بزاره توی خونه... گفت خودت هم باهاش بری.
- چرا برم؟
- گفت مثل اینکه میخواد ببرتت هواخوری... بهنظرم برو باهاش... این چند وقت همش خونه بودی... تنوع میشه برات.
- چشم.
با صدای آیفون هول میشوم و به سمت کمدم پناه میبرم. سبحان بعد از کمی احوال پرسی با خانمجان وارد اتاق میشود.
- سلام آقا سبحان.
- سلام... چرا هنوز آماده نیستی؟
- آمادهام... وایسید چادرم رو سرم کنم... میام.
- من میرم چمدونت رو میذارم توی ماشین... خودت هم زود بیا.
- چشم.
با عجله چادرم را میپوشم و از اتاق خارج میشوم.
- خانمجان... من دارم میرم... چیزی لازم ندارید؟
- نه مادر... خدا به همراهت... فقط زود بیا خونه...
- تینا؟
همزمان که چمدانم را میبندم، میگویم:
- بله خانمجان؟
- سبحان زنگ زد گفت الان میاد که وسایلت رو ببره بزاره توی خونه... گفت خودت هم باهاش بری.
- چرا برم؟
- گفت مثل اینکه میخواد ببرتت هواخوری... بهنظرم برو باهاش... این چند وقت همش خونه بودی... تنوع میشه برات.
- چشم.
با صدای آیفون هول میشوم و به سمت کمدم پناه میبرم. سبحان بعد از کمی احوال پرسی با خانمجان وارد اتاق میشود.
- سلام آقا سبحان.
- سلام... چرا هنوز آماده نیستی؟
- آمادهام... وایسید چادرم رو سرم کنم... میام.
- من میرم چمدونت رو میذارم توی ماشین... خودت هم زود بیا.
- چشم.
با عجله چادرم را میپوشم و از اتاق خارج میشوم.
- خانمجان... من دارم میرم... چیزی لازم ندارید؟
- نه مادر... خدا به همراهت... فقط زود بیا خونه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر