• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دریچه وهمِ ماهوا | سارا بهار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع سارابـهار❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 8
  • بازدیدها 1,014
  • کاربران تگ شده هیچ

سارابـهار❁

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
853
پسندها
6,359
امتیازها
22,273
مدال‌ها
19
سن
24
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
دریچه وهمِ ماهوا
نام نویسنده:
سارا بهار
ژانر رمان:
#فانتزی
کد رمان: 5689
ناظر:
L.latifi❁ L.latifi❁


خلاصه:
ماهوا در دوزخِ زندگی‌اش، جایی که نه امیدی است و نه نوری برای راهیابی؛ آن‌چنان غرق شده که حتی از نجات خود نیز ناامید می‌شود. تنها و در جستجوی قطره‌ای زندگی، ناگهان دریچه‌ای به آن‌سوی دنیاها باز می‌شود؛ حالا او در میان سحر و جادو، باید به دنبال راه نجات بگردد، راهی که دریچه‌ایست به جهانِ سحرآمیز!
 
آخرین ویرایش
امضا : سارابـهار❁

Ghasedak.

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
1,065
پسندها
3,202
امتیازها
19,173
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • مدیر
  • #2
C832C135-713C-4B73-9F8B-4C6EF3835B2F.jpeg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

سارابـهار❁

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
853
پسندها
6,359
امتیازها
22,273
مدال‌ها
19
سن
24
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
او با قلبی شکسته و روحی از هم گسیخته، هنوز در تلاش است تا قطره‌ای زندگی بیابد.
دل کوچکش از داغیِ هزاران شکست به شدت سوخته است، زخمی که به راحتی التیام نمی‌یابد. به دنبال آرامشی گم‌شده می‌گردد، آرامشی که از دست رفته و در جایی دورتر از این جهان درون خود، فقط یک هاله از آن باقی مانده است. او تصمیم می‌گیرد به جایی پناه ببرد؛ جایی که شاید بتواند برای لحظه‌ای آرام بگیرد، در آن مکان پر از ظلمت، خون‌ها به زمین می‌ریزد، خون‌هایی که در بطن‌شان داستان‌های تلخ و پر از درد نهفته است.​
 
امضا : سارابـهار❁

سارابـهار❁

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
853
پسندها
6,359
امتیازها
22,273
مدال‌ها
19
سن
24
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
لوکیشن: « قاره‌ی ایکس_نوی‌لند»
(30 نوامبر 2065)
***
وزش باد سرد از لابه‌لای درختان خشک عبور می‌کرد و برگ‌های پژمرده را هم‌چون خاطراتی کهنه در هوا می‌چرخاند. هوا بوی خاک باران‌خورده و اندوه داشت.
دست‌هایم را از شدت سرما در جیب پالتوی مشکی‌ام فرو برده بودم و بی آن‌که کلمه‌ای از لبانم خارج شود، آرام و بی غرض، خیره بودم به سنگی که هنوز مرطوب از آب زلال فاتحه‌خوانان بود. دلم نمی‌خواست چشمانم یاری کنند و نامش را روی آن سنگ حک شده ببینم، آن هم آن‌چنان رسمی، بی‌احساس، سرد!
عمو فین با استایل اتو کشیده و سیاهش مقابلم می‌ایستد. دست راستش را جلو می‌آورد و انگشتان ظریفم را محکم می‌فشارد. لحظه‌ای به مادر و گریه‌های اعصاب‌ خُردکُنش خیره می‌شود و سپس با آرامش همیشگی‌ِ صدایش می‌گوید:
- خدا بهت صبر بده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سارابـهار❁

سارابـهار❁

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
853
پسندها
6,359
امتیازها
22,273
مدال‌ها
19
سن
24
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
تصور این‌که روزی برسد که چندین سال از رفتنش گذشته و تنها من مانده‌ام با یک قلب پر درد...آه! تصورش هم برایم غیرقابل توصیف است، آخر من با این اندوه مگر می‌توانم کنار بیایم؟ هرچند چندین سال هم گذشته باشد. او تنها پدرم نبود، بلکه تکیه‌گاهم بود. صدای خشن مادرم می‌آید که مرا صدا می‌زند و مرا که غرق اشک‌هایم هستم به تکاپو می‌اندازد. می‌ترسم حالم را بدتر کند آن هم جلوی تمامی مردمی که در قبرستانِ عمومی‌ای که در جنوب نوی‌لند قرار دارد و تعداد جمعیت حاضر در آن‌جا به بیش از یک‌هزار نفر می‌رسد. از فکر آن‌که جلوی همه‌شان دستش را رویم بلند کند به خود می‌لرزم و سریعاً سوگواری را در دلم مدفون می‌کنم و با قدم‌های بلند سعی می‌کنم خود را به مادر برسانم. مادری که فقط نام مادر را یدک می‌کشد! با قدم‌های سریع‌،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سارابـهار❁

سارابـهار❁

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
853
پسندها
6,359
امتیازها
22,273
مدال‌ها
19
سن
24
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
همان‌طور که به آرامگاه نزدیک می‌شوم زیر لب با بغض می‌گویم:
- ببخش که نتونستم نجاتت بدم بابا... .
صدایم در سکوت آرام قبرستان گم می‌شود. حقیقت این بود که نمی‌دانم پدر را از چه چیزی باید نجات می‌دادم؛ اما حس می‌کردم در تمام این سال‌ها، یک جایی، یک لحظه، یک انتخاب، باعث شده که این سرنوشت برایمان رقم بخورد. شاید اگر من هیچ‌گاه به دنیا نمی‌آمدم مادر آن همه بهم نمی‌ریخت و سنگدلی‌اش را بر سر پدرم آوار نمی‌کرد. چشمانم را از شدت درد زخم‌های سرم روی هم می‌فشارم و به اطراف آرامگاه نگاهی می‌اندازم که رضا را پیدا کنم. اقوام، دوستان، چهره‌های غریبه و آشنایی که بعضی‌هایشان را سال‌ها ندیده بودم همه سیاه‌پوش، همه در ظاهر غمگین، اما برخی در گوشه‌ای آرام درباره‌ی موضوعاتی دیگر حرف می‌زدند؛ گویا مرگ پدرم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سارابـهار❁

سارابـهار❁

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
853
پسندها
6,359
امتیازها
22,273
مدال‌ها
19
سن
24
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
سپس درحالی‌که آب دهانم را فرو می‌برم و سعی می‌کنم مؤدب باشم، با صدایی دردمند لب می‌زنم:
- به جا نیاوردم... ببخشید شما جنابِ؟
چهره‌اش مرموز و سرد است همانند دستش، دستش که روی شانه‌ام قرار دارد سرد است، طوری سرد که گویا می‌تواند هر آن، منجمدم کند! با صدایی بم می‌گوید:
- پدرت می‌دونست انتخابش منجر به مرگش میشه و باز هم انتخابش رو کرد. پس با غصه خوردن انتخاب پدرت رو بی ارزش نکن ماهوا!
با دقت به چهره‌اش خیره می‌شوم، مردی نسبتاً 45 ساله با کت و شلواری رسمی و پیراهنی سفید که کفش‌های مارکش هیچ‌گونه گل و لایی ندارند، گویا که اصلاً در کف زمین آن قبرستان گل‌آلود راه نرفته است.
از چه انتخابی صحبت می‌کند؟ اصلاً نامم را از کجا می‌داند؟! باید سریع‌تر به آن مکالمه پایان دهم، آه اگر مادرم بیاید! در چشمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سارابـهار❁

سارابـهار❁

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
853
پسندها
6,359
امتیازها
22,273
مدال‌ها
19
سن
24
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
به سختی زبانم را روی لب‌های ترک‌ خورده‌ام می‌کشم و می‌گویم:
- داداش! منظورم اون مردی بود که کمی پیش داشتم باهاش حرف می‌زدم.
دستش که لای موهایم می‌پیچد و موهای پرشانم را که مُشت می‌کند تازه می‌فهمم که کار را بدتر کرده‌ام.
- با کدوم مرد حرف می‌زدی هان؟
موهایم را محکم می‌کشد و جیغم را درجا خفه می‌کنم تا مبادا کار از آنی که است بدتر شود و دردسر بدتری برایم ایجاد شود.
- حرف بزن دختره‌ی... .
قبل از آن‌که جمله‌اش را کامل کند صدای نازلی، ناجیِ نجاتم می‌شود.
- هی! آقا رضا!
نزدیک‌ می‌آید و بی‌تردید، دست رضا را محکم از لای موهایم بیرون می‌کشد، مقابلش می‌ایستد و می‌غرد:
- چته آقا رضا؟ افسار پاره کردی؟
نازلی با قد بلند و چهره‌ی جدی و جذابش که موهای آبی‌سیاهِ موج‌دارش از شال مشکی‌اش بیرون ریخته‌اند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سارابـهار❁

سارابـهار❁

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
853
پسندها
6,359
امتیازها
22,273
مدال‌ها
19
سن
24
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
لحظه‌ای نفس کشیدن را از یاد می‌برم. نمی‌دانم چهره‌ام چگونه می‌شود که چشمان نازلی پر از نگرانی می‌شوند، شانه‌هایم را محکم می‌گیرد و می‌گوید:
- خوبی ماهوا؟
پیش از آن‌که بتوانم پاسخش را بدهم، سایه‌ای که در گوشه‌ای می‌خزد، توجهم را جلب می‌کند. چیزی درختان نیمه خشک کاج را تکان داد گویا که باد نباشد؛ بلکه چیزی نامرئی از میانشان عبور کرده باشد.
- ماهوا!
نازلی باری دیگر نامم را نجوا می‌کند و ناچاراً آب دهانم را فرو می‌برم و می‌گویم:
- خوبم‌خوبم...چیزی نیست.
چشمان آبی‌اش متعجب و نگران هستند. می‌پرسد:
- اگه چیزی نیست، پس چی داری میگی؟
باید برایش تعریف کنم. دیگر نمی‌توانم چیزی که با آن رو‌به‌رو شده‌ام را پنهان کنم. پیش از آن‌که دهان بگشایم، صدای مادر از فاصله‌ی کمی گوشم را می‌خراشد:
- زود باش بیا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سارابـهار❁

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا