• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان وهمِ ماهوا | سارا بهار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع GHOGHA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 26
  • بازدیدها 1,402
  • کاربران تگ شده هیچ

GHOGHA

مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
837
پسندها
5,715
امتیازها
22,273
مدال‌ها
20
سن
24
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
***
صدای مادرم و رضا در گوشم می‌پیچد. با صدایی بلند درباره من چیزهایی می‌گویند که ای کاش گوش‌هایم نمی‌شنیدند. صدای مادرم هم‌چون همیشه راه اشک‌هایم را باز می‌کند.
- می‌بینی رضا! دختره‌ی نکبت تا لنگ ظهر خوابه و نمی‌گه پا بشم خونه رو جمع کنم مهمون میاد برای فاتحه.
صدای رضا هم بیشتر از آن، روی اعصاب و معده‌ام چنگ می‌اندازد و باعث می‌شود حالت تهوع بگیرم. حالم بد است، سریع از جایم بلند می‌شوم تا خود را به سرویس برسانم. از روی تخت خود را به پایین سُر می‌دهم و به سمت درب اتاق قدم برمی‌دارم. خنکیِ کف اتاقم به پاهای برهنه‌ام اصابت می‌کند و سرمای جان فرسا را به مغز و استخوانم وارد می‌کند. نفس‌ عمیقی کشیدم و دستم را روی دست‌گیره در گذاشتم و دست‌گیره را فشردم. بیرون که می‌آیم، مادرم در هال کوچکمان که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

GHOGHA

مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
837
پسندها
5,715
امتیازها
22,273
مدال‌ها
20
سن
24
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
حالم بد بود. از مادرم بیزار بودم. می‌خواستم بابت تمام حال بدی که سرم آورده است تقاص پس دهد؛ ولی او مادرم است! حتی وقتی زیر دست و پایش لگد کوبم می‌کند، من می‌توانم از خود دفاع کنم و دوبرابرش را سرش بیاورم؛ ولی او مادرم است... اگر او دلش سنگ است من که دلم سنگ نیست، من که مانند او نیستم. فشار شدیدی در سرم احساس می‌کنم. سرم به درد آمده است، هرگاه که اشک‌هایم راه می‌افتند سردردم هم عود می‌کند. بیخیالِ سرویس، می‌خواهم به سمت اتاقم بروم و مسکنی بخورم؛ ولی مادر به شدت مچ دستم را می‌گیرد و می‌غرد:
- کجا؟ باز می‌خوابی بچپی توی اتاق بی صاحابت؟
با اعصبانیت دستم را می‌فشارد و مرا به دنبالش می‌کشاند. تمام تنم درد می‌کند و به سختی به دنبالش کشیده می‌شوم. مچ دستم کم مانده کنده شود. حتماً باز می‌خواهد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

GHOGHA

مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
837
پسندها
5,715
امتیازها
22,273
مدال‌ها
20
سن
24
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
***
اشک‌هایم را با انگشتان دست‌های سردم پاک می‌کردم و چمدانم را با دست‌های شبنم‌زده از چشم‌هایم، می‌بستم. حالم بد بود. می‌خواستم از هرچه که است دور باشم. اصلاً چیزی نبود که باشد! دیگر هیچ نبود!
تمام بدنم و دل و جانم از کتک‌هایی که از مادر و رضا خورده بودم، تکه پاره بود. آهی می‌کشم و روسری سبز یشمی‌ام را به‌سر می‌کنم و از اتاقم خارج می‌شوم. پایم را که درونِ هال می‌گذارم صدای آلفرد را می‌شنوم که میـو کنان جلویم سبز می‌شود و با چشمان کهربایی‌اش معصومانه و میو‌وار به من خیره می‌شود.
چند روزی است که آلفرد را ندیده‌ام، دقیقاً از روز مرگ پدر به بعد ندیدمش. دلم برایش تنگ شده است.
حالم بد است؛ ولی به ناچار برایش لبخند می‌زنم، لبخندی کاملاً مصنوعی و گربه‌خرکُن!
لبخندم باعث می‌شود بپرد بغلم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

GHOGHA

مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
837
پسندها
5,715
امتیازها
22,273
مدال‌ها
20
سن
24
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
می‌خواهم چیزی بگویم تا این بحث بی‌فایده همین‌جا چال شود؛ اما این‌بار او مانعم می‌شود. خشم چشم‌هایش را به من هدیه می‌دهد و با صدایی که از شدت بغض و عصبانیت دو رگه شده، می‌گوید:
- باشه ماهوا خانم برو! برو ولی نه از این خونه! از سرم برو! برو ولی نه از این شهر! از قلبم برو! برو ولی نه از این کشور! از خاطراتم برو! برو ولی چمدونتم از بوی موهات پرکن با خودت ببر... .
زانو میزند کف آسفالت سوزانی که ثمره‌ی گرمای شدید مرداد ماه است. می‌بینم شکستنش را! می‌بینم؛ اما دلم نمی‌سوزد! دلم برای شکستن مردی که دلم را سوزانده نمی‌سوزد. دلم بخواهد برایش بسوزد، خودم طوری می‌سوزانمش که نشود ذره‌ای از خاکسترش پیدا!
زیرلب می‌نالد:
- تو بری خاطرات‌مون منو می‌کشه ماهوام... .
مطمئن بودم هم‌چون چیزی اتفاق نخواهد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

GHOGHA

مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
837
پسندها
5,715
امتیازها
22,273
مدال‌ها
20
سن
24
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
می‌خواهم نگویم یا دروغی سرهم کنم و تحویل بدهم تا مبادا به گوششان نرسد؛ اما او نازلی است، تنها رفیقم و نمی‌توانم به او دروغ بگویم. پس سعی می‌کنم راست و کج، واضح و ناواضح صحبت کنم:
- یه روستای خوش آب و هوا است که اتفاقاً دوستم مژگان اون‌جا زندگی می‌کنه، راستش هم می‌خوام به دوستم سر بزنم و هم توی اون طبیعت بِکر، یکم حال و هوام عوض بشه.
صدایش مثل همیشه آرام و خواهرانه است:
- ای جانم دختر خوشگلمون برو، طبیعت شمال حالتو عوض می‌کنه، برو ولی برگرد! از خدا می‌خوام یک عالمه بهت خوش بگذره، به دوستت هم سلام برسون.
لبخندی روی لب‌هایم می‌نشیند و می‌گویم:
- نازلی من دارم بی‌خبر میرم ها! حواست باشه یوقت بهشون نگی کجام.
با لحن اطمینان بخشی پاسخم را می‌دهد:
- خیالت راحت دوست جونم، خیالت راحت، فقط مواظب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

GHOGHA

مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
837
پسندها
5,715
امتیازها
22,273
مدال‌ها
20
سن
24
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
***
آرام چشمانم را باز می‌کنم. نور چشمانم را می‌زند و
صورت مهربان زنی را مقابلم می‌بینم که روی مبل تک نفره دقیقاً رو به روی کاناپه‌ای که من رویش دراز کشیده‌ام، نشسته است. با تعجب به زن و همین‌طور خانه‌ای که در آن حضور داشتم نگاه می‌کردم که زن مهربان لبخندی حواله‌ام کرد و گفت:
- وای بیدار شدی!
مگر قرار بود بیدار نشوم؟! صدایم را صاف کردم و پرسیدم:
- ببخشید... من این‌جا... منظورم اینه که من چطور اومدم این‌جا و شما کی... .
سوالات نصفه نیمه‌ام را می‌بُرد و با مهربانی لب می‌گشاید:
- من صاحب خونه‌ای هستم که کنارش متوقف شدی!
تعجبم بیشتر می‌شود؛ اما آن خانه تماما در تاریکی فرو رفته بود و اثری از حیات نداشت، یا شاید هم لامپ‌هایش آن لحظه خاموش بودند. از این‌ها گذشته من چطور به این‌جا آمدم؟ سوالم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

GHOGHA

مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
837
پسندها
5,715
امتیازها
22,273
مدال‌ها
20
سن
24
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
ساعتی بعد می‌گوید:
- هنوز خیلی مونده تا صبح، بگیر بخواب عزیزم، مسافری و نیاز به استراحت داری.
سری تکان می‌دهم که می‌گوید:
- رو کاناپه نخواب اذیت میشی، میرم بالا و اتاقم رو برات آماده می‌کنم تا راحت استراحت کنی.
می‌خواهم مخالفت کنم و بگویم قصد مزاحمت ندارم که اتاق خوابش را تصرف کنم و او را آواره‌ی مُبل و کاناپه؛ اما او پیش از آن‌که به من اجازه حرفی بدهد از پله‌های مارپیچ بالا می‌رود. لُپ‌هایم را باد می‌کنم و سپس پووفی می‌کشم و مشغولِ آنالیز منزلش می‌شوم. زرق و برق زیادی دارد و چشم را می‌زند. خیره می‌مانم روی لبخند زنِ مهربان و همسر مرحومش در قاب عکس!
با خود می‌اندیشم این زنِ مهربان از جدایی بیشتر زجر کشیده یا من؟! اما درد دارد! فرقی ندارد جدایی چگونه پیش بیایید، دردش در جای خودش ثابت است،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

GHOGHA

مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
837
پسندها
5,715
امتیازها
22,273
مدال‌ها
20
سن
24
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
اخم بین ابروهایش عمیق‌تر شد و طوری لب گشود که مشخص بود مخاطبش من نبودم:
- درست میگه عزیزم؟!
- آره همسرم!
صدای زن مهربان را که می‌شنوم نمی‌دانم ذوق کنم یا وحشتم باید بیشتر شود؟! اصلاً نمی‌دانم آن‌جا چه خبر است! توهم زده‌ام یا با من بازی می‌کنند؟!
زن از پله‌های مارپیچ پایین آمد و کنار مرد مقابلم ایستاد؛ اما... اما آنچه وحشتم را افزایش می‌داد در آن‌لحظه نه حرف‌هایشان بود و نه حضورشان، بلکه فقط و فقط چاقوی بزرگی که انگار مناسب قصابی‌ست و در دست زن مهربان که اکنون حس می‌کردم لبخندش کریه و وحشت‌آور است، بود! درحالی که حس می‌کردم مرگم فرا رسیده و آن دو فرشتگان مرگم هستند، فکرم را با خشکی دهانم به سختی لب زدم:
- شما... شما... می‌خواین منو... سلاخی کنید؟!
با خارج شدن این حرف‌ها از دهانم، هردو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

GHOGHA

مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
837
پسندها
5,715
امتیازها
22,273
مدال‌ها
20
سن
24
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
باز از درون می‌شکنم و بی‌هیچ درنگی تماس را قطع می‌کنم و موبایلم را خاموش و به کناری پرت می‌کنم. به جاده‌ی مقابلم خیره می‌شوم، هنوز شب است.
حتی حواسم آن‌قدر پرتِ صدا و لحن لعنتیِ فرهاد بود که قبلِ خاموش کردن موبایلم به فکرم نرسید به ساعت نگاهی بیاندازم!
تاریکیِ شب وسوسه‌ام می‌کند که دوباره به خواب بروم؛ اما وحشتی که در کابوسِ لحظات پیشم تجربه کرده‌ام به نوعی برای یک‌ماه از خواب گریزان بودنم کافی است! از کودکی همین‌طور بوده‌ام، هرگاه کابوس می‌دیدم تا مدت‌ مدید و به صورت شدید از شّدت وحشت، بی‌خواب می‌شدم. سرم درد می‌کند و گویا که اکسیژن درون ماشین به اندازه‌ی سر سوزن هم موجود نیست، درحالی‌که نفسم تنگ می‌شود، نیم‌نگاهی به آلفرد که هنوز به راحتی خواب است می‌اندازم و در ماشین را باز کرده و از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

GHOGHA

مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
837
پسندها
5,715
امتیازها
22,273
مدال‌ها
20
سن
24
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
صدای پیرزن مرا از افکار بی‌سروتهم جدا می‌کند:
- نگفتی دخترم، کجا میری؟!
ابروهایم با تکرار سؤالش درهم می‌رود.
دوست نداشتم کسی زیاد از من سوال بپرسد. هیچ‌وقت دوست نداشتم! از همان کودکی تا کنون، از جواب دادن خوشم نمی آمد، حتی اگر یک سؤال ساده باشد. سعی می‌کنم مؤدب باشم و کوتاه پاسخ می‌دهم:
- یه روستا همین نزدیکیا.
- کار خوبی می‌کنی... اون‌جا خیلیا منتظرتن!
از حرفش حیرت و وحشت باز هم‌زمان به مغزم هجوم می‌آورند و موهای تنم سیخ می‌شوند!
یعنی چه؟! چه کسی آن‌جا منتظرم هست؟! پیرزن از چه سخن می‌گفت؟! ذهنم با حرفش بهم ریخته است. می‌خواهم بدانم منظورش چیست؛ اما توان باز کردن سر صحبت را هم ندارم. فقط زودتر می‌خواهم خودم را برسانم به روستا و روی زانوی مژگان یک دل سیر خوابم ببرد. چشمانم خشکی می‌کنند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا