- تاریخ ثبتنام
- 28/8/18
- ارسالیها
- 10,031
- پسندها
- 42,058
- امتیازها
- 96,873
- مدالها
- 43
سطح
41
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #41
با پشت دست، شانهام را هُل داد. ضربان قلبم بالاتر رفت. چیزی به فروپاشیام نمانده بود.
- حرف بزن. واسه اون که خوب لبخند میزدی. مثل همون مامانِ... .
از فحشی که به زبان آورد، چشمهایم را بستم. تنم به درد نشسته بود و روحم... روحم در آستانهی مرگ بود.
لرزیدم و با تنی زبانی که میگرفت، به حرف آمدم.
- هی...هیچکس. میخواست از...ازم جزوه بگ...بگیره.
- واسه یه جزوه اینقد عشوه میومدی؟
قلبم سوخت، جانم سوخت، تمام روحم سوخت! این قساوت، این ظلم مرا میکشت. چیزی نگفتم و او نیز ساکت شد. بقیهی مسیر به سکوت و نفسهای عمیق حاکی از عصبانیتش گذشت. دوست نداشتم نگاهش کنم، دوست نداشتم باشد. مرگم را آرزو میکردم. آرزو میکردم که بمیرم و به این حد خوار و خفیف نشوم.
جلوی خانه که ایستاد، در را...
- حرف بزن. واسه اون که خوب لبخند میزدی. مثل همون مامانِ... .
از فحشی که به زبان آورد، چشمهایم را بستم. تنم به درد نشسته بود و روحم... روحم در آستانهی مرگ بود.
لرزیدم و با تنی زبانی که میگرفت، به حرف آمدم.
- هی...هیچکس. میخواست از...ازم جزوه بگ...بگیره.
- واسه یه جزوه اینقد عشوه میومدی؟
قلبم سوخت، جانم سوخت، تمام روحم سوخت! این قساوت، این ظلم مرا میکشت. چیزی نگفتم و او نیز ساکت شد. بقیهی مسیر به سکوت و نفسهای عمیق حاکی از عصبانیتش گذشت. دوست نداشتم نگاهش کنم، دوست نداشتم باشد. مرگم را آرزو میکردم. آرزو میکردم که بمیرم و به این حد خوار و خفیف نشوم.
جلوی خانه که ایستاد، در را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش