• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول BSY داستان کوتاه هومرگ | دیاناس کاربر انجمن یک رمان

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,031
پسندها
42,058
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #41
با پشت دست، شانه‌ام را هُل داد. ضربان قلبم بالاتر رفت. چیزی به فروپاشی‌ام نمانده بود.
- حرف بزن. واسه اون که خوب لبخند می‌زدی. مثل همون مامانِ... .
از فحشی که به زبان آورد، چشم‌هایم را بستم. تنم به درد نشسته بود و روحم... روحم در آستانه‌ی مرگ بود.
لرزیدم و با تنی زبانی که می‌گرفت، به حرف آمدم.
- هی‌...هیچکس. می‌خواست از...ازم جزوه بگ...بگیره.
- واسه یه جزوه اینقد عشوه میومدی؟
قلبم سوخت، جانم سوخت، تمام روحم سوخت! این قساوت، این ظلم مرا می‌کشت. چیزی نگفتم و او نیز ساکت شد. بقیه‌ی مسیر به سکوت و نفس‌های عمیق حاکی از عصبانیتش گذشت. دوست نداشتم نگاهش کنم، دوست نداشتم باشد. مرگم را آرزو می‌کردم. آرزو می‌کردم که بمیرم و به این حد خوار و خفیف نشوم.
جلوی خانه که ایستاد، در را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,031
پسندها
42,058
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #42
لباس‌هایم را با بی‌حسی تعویض کردم و باز هم خوردم را روی تخت پرتاب کردم. اشک‌هایم یکی پس از دیگری، بالشم را خیس می‌کردند. پلک زدم و گریستم. برای تمام ندیده گرفته شدن‌ها، تهمت‌ها، توهین‌ها و سکوت‌هایی که گریبانم را گرفته بود. برای پدری که باید پدری می‌کرد و کابوس تمام زندگی‌ام شده بود. دلیل اضطرابم، تمام استرسی که می‌کشیدم. صدای باز شدن در را شنیدم. چشم‌هایم را بستم. پس از مدت کوتاهی حس لمس دست مامان، فقط احساسات بد و منفی‌ام را تشدید کرد.
- یلدا؟
بیشتر در خودم جمع شدم و با گریه گفتم:
- می‌خوابم بخوابم مامان! توروخدا!
صدای نفس عمیقش را شنیدم و سپس رفتنش. در را که بست، پتو را روی خودم کشیدم و بی‌صداتر از همیشه گریستم.
آنقدر ادامه یافت و طولانی شد که سنگین شدن پلک‌هایم مرا به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,031
پسندها
42,058
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #43
غروب است. خورشید کم‌رمق، آخرین نفس‌های نارنجی‌اش را بر گورستانی خاموش پهن کرده، جایی که سایه‌ها کشیده‌تر از همیشه‌اند و باد، انگار که از غم، زبان بریده باشد، آرام بر برگ‌های خشک می‌لغزد.
میان آن‌همه سنگ سرد، قبری تازه دهان باز کرده، با خاکی که هنوز بوی خامِ زمین را می‌دهد. جماعتی سیاه‌پوش گرد آن حلقه زده‌اند، بی‌صدا، بی‌حرکت، گویی که هر یک در دل خود عزایی کهن‌تر از این مرگ را مرور می‌کنند. تنها صدای گریه‌ای گاه‌به‌گاه، مثل موجی شکسته، میانشان طنین می‌اندازد و خاموش می‌شود.
دخترک سکته‌ی قلبی کرده بود. ساعت نه و چهل و هفت دقیقه‌ی شب نیز ساعت مرگ او ثبت شده بود. پزشکان فشار روحی بلندمدت را عامل سکته قلبی دانسته بودند.
مادری بر خاک افتاده، دستان لرزانش مشتی خاک را میان انگشتانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا