- ارسالیها
- 9,417
- پسندها
- 40,325
- امتیازها
- 96,873
- مدالها
- 41
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #31
دستم را روی سختیِ میزِ چوبی فشردم. چشمهایم جایی روی جورابهای راهراهِ مشکی سفیدم قفل بود. پوست لبم را کندم. چرا نمیرفت؟ امروز برای شنیدن حرفهایش زیادی ضعیف بودم.
- با توأم! حرف بزن!
چه میخواست بشنود؟ مگر قانع میشد؟ نه او مرا میشنید و نه من دلیل قانعکنندهای داشتم. نفس خستهای کشیدم و سرم را بالا بردم. خیره به چشمهای خشمگین و غرانش، آرام گفتم:
- میخونم مامان.
بغض داشتم، حس میکردم توانی برای ادامه دادن ندارم. حس اضافی بودن، بیمصرف بودن و شکست، جایجایِ تنم را میخراشید. بغض گلویم را میفشرد؛ اما نمیخواستم اشکم را جلوی او به حراج بگذارم. صدای عصبیتر از قبلش، گوشم را خراشید.
- آره! همیشه میخونی!
و صدای قدمهایش و دری که کوبیده شد، کمی از جای پراندم. ترسیده و...
- با توأم! حرف بزن!
چه میخواست بشنود؟ مگر قانع میشد؟ نه او مرا میشنید و نه من دلیل قانعکنندهای داشتم. نفس خستهای کشیدم و سرم را بالا بردم. خیره به چشمهای خشمگین و غرانش، آرام گفتم:
- میخونم مامان.
بغض داشتم، حس میکردم توانی برای ادامه دادن ندارم. حس اضافی بودن، بیمصرف بودن و شکست، جایجایِ تنم را میخراشید. بغض گلویم را میفشرد؛ اما نمیخواستم اشکم را جلوی او به حراج بگذارم. صدای عصبیتر از قبلش، گوشم را خراشید.
- آره! همیشه میخونی!
و صدای قدمهایش و دری که کوبیده شد، کمی از جای پراندم. ترسیده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر