متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه هومرگ | دیاناس کاربر انجمن یک رمان

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,325
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #31
دستم را روی سختیِ میزِ چوبی فشردم. چشم‌هایم جایی روی جوراب‌های راه‌راهِ مشکی سفیدم قفل بود. پوست لبم را کندم. چرا نمی‌رفت؟ امروز برای شنیدن حرف‌هایش زیادی ضعیف بودم.
- با توأم! حرف بزن!
چه می‌خواست بشنود؟ مگر قانع میشد؟ نه او مرا می‌شنید و نه من دلیل قانع‌کننده‌ای داشتم. نفس خسته‌ای کشیدم و سرم را بالا بردم. خیره به چشم‌های خشمگین و غرانش، آرام گفتم:
- می‌خونم مامان.
بغض داشتم، حس می‌کردم توانی برای ادامه دادن ندارم. حس اضافی بودن، بی‌‌مصرف بودن و شکست، جای‌جایِ تنم را می‌خراشید. بغض گلویم را می‌فشرد؛ اما نمی‌خواستم اشکم را جلوی او به حراج بگذارم. صدای عصبی‌تر از قبلش، گوشم را خراشید.
- آره! همیشه می‌خونی!
و صدای قدم‌هایش و دری که کوبیده شد، کمی از جای پراندم. ترسیده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,325
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #32
می‌خواستم از جای برخیزم و از اتاق بیرون روم، می‌خواستم به او بگویم چقدر پتانسیل هلاکت را در خود رشد و نمو میدهم؛ اما تکان نخوردم. او درمان بود و درد نیز هم! قطرات گرم اشک، روی زمین سوزان گونه‌هایم یخ می‌بستند و جاده‌ی بلند گلویم را طی می‌کردند. خیس شدن روتختی را حس می‌کردم. برایم مهم نبود. فقط می‌خواستم خالی شوم؛ خالی از این وضعیت اندوه‌باری که شانه‌های نحیفم را به قصد درهم‌شکستن می‌فشرد‌.
خیره بودم؛ خیره به دیوار مقابلم. خبری از هق‌هق‌کردن‌هایم نبود، تنها ردی زمخت از اشک‌هایم روی گونه‌هایم نشسته بود. خبری از مادر نبود؛ تنها چند دقیقه یک‌بار صدای سرزنش‌هایش را می‌شنیدم. پلک زدم و سرجایم نشستم. دستی زیر چشم‌هایم کشیدم. نم کوچکی از اشک را حس کردم. بی‌تعلل پاک کردمش و از جای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,325
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #33
مات ماندم. فرصت صحبتی نبود، چراکه او همیشه در صحبت‌کردن پیش‌قدم میشد.
- نه، غذا هم نخور. می‌خوای بمیری؟ نه غذا می‌خوری، نه درس می‌خونی، نه دوستای درست و حسابی انتخاب می‌کنی. چیکار داری می‌کنی با زندگیت؟ هان؟ هیچ فکر کردی بهش؟
صدایش بالا بود و رعشه به تنم انداخت. دست‌هایم پیچک‌وار دور تنم پیچیدند. انگار زمستان به تنم زد که ان‌گونه مجسمه‌وار، توان تکان‌خوردن نداشتم. اشک در چشمانم حلقه زد. چه گفته بودم؟ فقط نمی‌خواستم با دیدنم عصبی‌تر از قبل شود.
با دیدن اشک‌هایم، عصبی‌تر از قبل غرید:
- نمی‌شه هم باهاش حرف زد. اشکت دم مشکته. چی گفتم؟ هان؟
بی‌اختیار سرم را تندتند به چپ و راست تکان دادم و با چانه‌ای که از بغض می‌لرزید، زمزمه کردم:
- ه...هیچی!
قدمی به عقب برداشت و به کابینت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,325
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #34
عسلیِ چشم‌هایش دلنشین بود. گویی شهد شیرین نگاهش مرا درون خود حل می‌کرد. از خیرگی‌هایم لبخند زیبایی به لب کاشت و زمزمه کرد:
- به چی می‌خندی؟
لبخندم پررنگ‌تر شد.
- چشمات!
تغییر حالت چشمان کشیده‌اش را به گرد، نظاره کردم و سپس صدایی که لالایی گوشم شد.
- چشمام خنده‌داره مگه؟
این‌بار با صدا خندیدم کمی سرجایم جا‌به‌جا شدم.
- نه! چشمات... چشمات قشنگن.
خندید. برق نشسته در چشم‌هایش را می‌دیدم. دستش را به سمت سبد چوبی برد و سیب سرخی برداشت.
- سیب می‌خوری؟
با همان لبخند، پرشوق سری تکان دادم که مشغول پوست گرفتن سیب سرخ شد. ریه‌هایم را مملو از بوی خوش گل‌های اطرافم کردم و نگاهم کاوشگری شد برای چرخیدن در این بهشت کوچک!
سربازان کوچک و سبز زنگ زمین در نبرد با سختی خاک پیروز شده بودند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,325
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #35
لبخند عمیقی زد و نگاهش را به سیبی که نصف و نیمه پوست گرفته بود، دوخت.
- اگه اسمم رو بهت بگم، پیشم می‌مونی؟
مات ماندم. منظورش چه بود؟ یعنی... .
- یع...یعنی چطوری؟
لحن پرهیجانم به خنده انداختش. قرار بود برای همیشه پیش او بمانم؟
سیب را روی بشقاب گذاشت. خواست تکه‌اش کند که بی‌حواس و عجول دست جلو بردم تا جلویش را بگیرم. برای فهمیدن این موضوع زیاد از حد عجله داشتم؛ اما سوزشی که در انگشت اشاره‌ام جریان گرفت، صدای «آخ»م را درآورد.
به ثانیه نکشید که رنگ سرخ خون، هارمونی‌اش با سرخی سیب را به چشمانم کوبید. جلو آمد و با نگرانی پرسید:
- چی‌شدی؟
لمس نگرانی‌اش شیرین بود. این‌قدر برایش مهم بودم؟ بی‌توجه به سوزش دستم، لبخند پرذوقی زدم و بی‌توجه که این‌که‌ سعی داشت بفهمد زخمم عمیق است یا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,325
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #36
خیره به برق چشمانم، منتظر جوابی از من بود. پلک زدم و خشک‌شده، لب زدم:
- من دوست دارم!
لبخندش عمق گرفت. چال گونه داشت! چطور متوجه نشده بودم؟ دست دراز کردم که چال گونه‌اش را لمس کنم؛ اما با به یاد آوردن مسئله‌ای، دستم میان راه خشک شد. لبخندی که به لب داشت، کم‌رنگ‌تر شد.
- چی‌شد یلدا؟
چشمانم را از شهد چشم‌هایش گرفتم و خیره به زیراندازی که روی سبزه‌های کوچک پهن شده بودند، پرسیدم:
- اگه اینجا بمونم، نمی‌تونم دیگه برگردم پیش مامان؟ همیشه اینجام؟
پلک‌هایش را از سر آرامش باز و بسته کرد و سپس چند ضربه به ران پایش زد:
- بیا سرت رو بذار اینجا.
بی‌حرف، به آنچه گفته‌بود، عمل کردم. دستش موج موهایم را نشانه گرفت. لبخندی از سردی دستش روی لبم نقش بست.
- نه!
لبخندم رنگ باخت. نمی‌توانستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Kalŏn
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Seta~

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,325
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #37
- چرا؟
خیره به چشم‌هایم، با همان لبخند زیبا، گفت:
- که بری خونه. هر چقدر که بخوابی می‌تونی فکر کنی؛ اما دیر نکن. من این‌جا منتظرتم که وقتمو برات صرف کنم، که بگم چقدر دوستت دارم یلدا.
نم اشک را در چشم‌هایم حس کردم. این حس تکرار نمی‌شد. مثل این حس را نمی‌توانستم بیابم.
چشم‌هایم را آرام‌آرام بستم و پس از لحظاتی چشم باز کردم.
روی تختم بودم! با همان لبخند از جای برخاستم. گوشی را برداشتم و ساعت را چک کردم. یازده صبح بود. باید به کلاس کنکور می‌رفتم. پرانرژی، درحالی‌که آهنگ شادی زیر لب زمزمه می‌کردم، به سمت سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و رویم زدم. به سمت آشپزخانه که قدم برداشتم، با دیدن پدرم که جایی مقابل مادر نشسته بود، یکه خوردم. ساکت و پرابهام خیره‌شان بودم که نگاهشان به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Kalŏn
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Seta~

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا