متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه هومرگ | دیاناس کاربر انجمن یک رمان

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,324
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
سینه‌ام به سختی تیر می‌کشید و نفسم یکی در میان از دهانم خارج می‌شد. هق‌هق می‌کردم و به دشواری نفس می‌کشیدم که با حس حضور جسمی انسانی در چند قدمی‌ام، ترسیده، سر بالا بردم و با هق‌هقی که رو به ناپدید شدن می‌رفت، به بالا نگریستم. خودش بود! توده‌ی دودی که اطراف سرش بود، هنوز هم پابرجا بود. همان لبخند، همان لباس‌های تیره را به تن داشت. قدمی جلو آمد و مقابلم زانو زد. دستش را جلو آورد و روی گونه‌ام گذاشت. مات ماندم. دیگر ردی از هق‌هقم نمانده بود؛ تنها بغض غریبی بود که ته گلویم را می‌فشرد.
- دستتو بده بهم.
تن صدایش گرم بود، جذاب بود. بی‌اختیار دستم را درون دستش، جایی میان انگشت‌های کشیده‌اش گذاشتم. پوست دستش سرمای مطلوبی داشت. فشاری به دستم وارد کرد و بلند شد. به دنبالش کشیده شدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,324
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
بی‌حرف و آرام، چشم‌هایی که حالا از فرط هیجان برق می‌زدند را بستم و خودم را به دستش سپردم‌. لحظاتی نگذشته بود که صدایش را از کنار گوشم شنیدم:
- نمی‌خوای چشمات رو باز کنی؟
پلک‌های دردناکم که باز شد، شگفت‌زده و حیران به سمت توده‌ی سیاهش بازگشتم.
- چ... چطوری؟
این‌بار با صدا خندید. قدم‌هایش را به جلو برداشت و من یویویی سربه‌زیر، به دنبالش کشیده شدم. روی صندلی نشاندم و با همان لبخند که انگار به صورتش دوخته شده بود، گفت:
- چطوره؟ دوسش داری؟
می‌دانستم خواب است، می‌دانستم رؤیایی بیش نیست؛ اما به این شادی نیاز داشتم؛ بندبند تنم، تمام سلول‌های جانم به این شادیِ هرچند واهی نیاز داشت.
پلک زدم و کافه‌ی کوچک و دنج را از نظر گذراندم. تمام وسایلش چوبی بود. انگار که درست، درون یک فیلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,324
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
قلبم کمی آرام گرفت. لبخندِ خجالت‌زده‌ای زدم و دستی به موهایی که قسمتی از پیشانی‌ام را پوشانده بودند، کشیدم. سر جایم نشستم و دور شدنش را دیدم. از میان میز و صندلی‌ها گذشت و وارد اتاقکی شد. خیره به درِ کرمی‌رنگ و چوبی‌اش، بی‌اختیار دستی به سرم کشیدم. با حس نبودن شال، ردی سرم، معذب و پریشان کمی در خودم جمع شدم. با همین احوال جلویش قدم از قدم برمی‌داشتم؟
نفس خسته‌ای کشیدم و زیر لب، «احمق»ی نثار خود کردم.
در حال خودخوری کردن بودم که قامت بلندش را دیدم که نزدیکم می‌شد. صدای قدم‌های آرام و بلندش، تنها نوایی بود که در کافه‌ی سوت و کورِ خلوت می‌پیچید‌. سینی را روی میز گذاشت و با کشیدن صندلی مقابلم به عقب، روبه‌رویم نشست. هنوز هم لبخند میهمان لب‌های خوش‌رنگش بود. سرم را پایین انداختم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,324
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #24
***
بی‌حوصله و حواس‌پرت، دست زير چانه گذاشته و به تخته‌ی سفیدرنگ که پر شده از فرمول‌های ریاضی بود، خیره بودم؛ اما دریغ از ذره‌ای گوش دادن و توجه. تمامم را سعی و تلاش بر یادآوری خوابی که دیشب دیده بودم، درگیر کرده بود. چیزی به یاد نداشتم. تنها سیاهی بود و سپس صدای مادر که از خواب بیدارم کرد.
با شنیدن زنگ خانه، نفس راحتی کشیدم و کتاب را داخل کوله‌ام پرت کردم. برای رفتن از این لجن‌زار لحظه‌شماری می‌کردم! کوله را روی پشتم انداختم و از جای برخاستم که صدای نازنین را از پشت‌سر شنیدم:
- هی! یلدا!
بی‌میل و به ناچار به سمتش بازگشتم و منتظر نگریستمش. کمی نگاهم کرد و چرخشی به چشم‌های گرد و مشکی‌اش داد. گویا از،طرز نگاهم معذب شده بود.
- امشب با بچه‌ها می‌خوایم بریم بیرون. نمیای؟
سری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,324
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #25
ثانیه‌ای از نشستنم نگذشته بود که صدایش در اتاقک ماشین پیچید.
-‌ چطور بود مدرسه؟
نفسِ خسته‌ای کشیدم و کمی جابه‌جا شدم. درحالی‌که کوله‌ام را از شانه‌ام جدا می‌کردم، آرام توضیح دادم.
- خوب بود. شیمی درس داد. ورزشم که هیچی، فقط صحبت کرد. زنگ آخری ادبیات داشتیم؛ پرسید‌.
دنده را عوض کرد و درحالی‌که خیابان را دور می‌زد، به حرف آمد:
- جواب دادی؟
پلک زدم. اعصابم ضعیف شده بود، حساس شده بودم. دوست داشتم بلندبلند گریه کنم از فشاری که تنم را به زوال می‌فرستاد.
- بله.
نیم‌نگاهش را متوجه و سپس پذیرای صدایش شدم.
- می‌دونی که آخر ماه میام مدرسه‌تون. نمره‌هات رو می‌بینم یلدا. حواست باشه بهم دروغ نگی عین اون ماه.
لب‌هایم را به هم فشردم و چیزی نگفتم. از این چک شدن‌ها نفرت داشتم. خشمگین بودم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,324
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #26
تک به تک کشوهای میز را گشتم، کمدم را زیر و رو کردم، کوله‌ام را چپه و روی زمین تکاندم؛ اما اثری از کارت نبود. در صدم ثانیه، فکری به ذهنم خطور کرد‌. اخم خفیفی ابروهایم را در بر گرفت. از اتاق بیرون زدم و به سمت اتاق مادر رفتم. در اتاق نیمه‌باز بود و فضای تاریکش خبر از خالی بودن اتاق می‌داد‌. راه کج کردم و به سمت آشپزخانه رفتم. همان‌جا بود؛ مشغول نظافت و تمیز کردن کابینت‌ها. در چهارچوب در ایستاده بودم. آب دهانم را قورت دادم و پس از ثانیه‌ای به حرف آمدم.
- مامان!
همان‌طور که ایستاده، مشغول کارش بود، بدون این‌که حتی نیم‌نگاهی به سمتم بیندازد، به حرف آمد.
- هوم؟
قلبم تپش کوچکی کرد. امیدوار بودم که برای یک سؤال کوچک و کم‌ارزش بحثی به راه نیفتد. گرچه نهایتاً این من بودم که می‌گریستم؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,324
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #27
بغض کرده، عصبی، حیران، بیچاره، دردمند، منفور و عذاب‌دیده کلماتی بودند که شاید می‌توانستند بخشی از مرا به توصیف بنشینند. می‌خواستم دهان باز کنم و بگویم این اواخر گوشی هم آرامم نمی‌کرد، خطی‌خطی‌های نوشته‌شده در یادداشت گوشی هم همین‌طور. خواستم بگویم حرف‌هایت را می‌فهمم، دوست دارم که به مرحله‌ی عمل برسانم؛ اما چیزی درونم را به قصد اختلاس، به اعماق تاریکی می‌برد. خواستم بگویم برای منی که درد به تک‌تک نقاط روحم رسیده،چیزی بی‌اهمیت نیست؛ اول از همه تو! تویی که بیش از تمام زندگی‌ام دوستت دارم. اما نگفتم. سکوت کردم؛ مثل همیشه. سکوت کردم و تمام احساساتم را جایی میان سرم پنهان کردم. جنگ واژه‌ها، دیوار سرم را در هم می‌شکست. می‌دانستم کمی بعد، این جوش و خروش از بین می‌رود و تمام کلمات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,324
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #28
***
جایی میان زمین و هوا معلق بودم. سختیِ سنگ، کف دستانم را می‌خراشید. ترسیده بودم، حس می‌کردم هر لحظه جانم از تنم بیرون می‌رود. قطره اشکی از گوشه‌ی چشم چپم فرو ریخت. می‌ترسیدم، از مرگ می‌ترسیدم؛ اما حال، پنجه‌هایش را دور گلویم حس می‌کردم. دره‌ی زیر پایم می‌خندید، ابرهای سیاه و خشمگین بارانی نعره می‌زدند و من تماشاگر بیچاره‌ی این منظره بودم. زیر پایم را مه غلیظی به اسارت گرفته بود و درختان بلند و سبزرنگ، زیر پایم را نقاشی کرده بودند.
هق زدم. حسی میان قلبم عربده می‌زد که هیچ‌کس قرار نیست نجاتم دهد. با این حال لرزان و بلند، فریاد زدم:
- آ...های! ک...کمک!
هیچ صدایی نبود جز آواز پرندگانی که متوجه من نبودند. شاید هم متوجه بودند و بی‌تفاوت می‌گذشتند! بغض و لرزش صدایم بیشتر شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,324
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #29
دست لرزان و یخ‌زده‌ام را به سمتش گرفتم. با لمس دستش، برای اولین‌بار گرمایی از سویش دریافت کردم. شاید هم گرم نبود و تنها دمای بدنی بالاتر نسبت به من داشت. میان ترس‌هایم، بی‌اختیار نگاهم به توده‌ی سیاه اطراف سرش افتاد. گویی کم‌رنگ‌تر از قبل شده‌ بود. حالا به راحتی تا میانه‌ی بینی‌اش را می‌توانستم ببینم. بینی متوسط و استخوانی‌اش با فکی که محکم می‌نمود، تناسب زیبایی داشت‌.
تن سرمازده‌ام که بالا کشیده شد، روی زمین رهایم کرد. نفس‌نفس زنان به سمتش بازگشتم. روی زمین خاکی نشسته، پاهایش کمی خم و باز بودند. به عقب خم شده بود و دست‌هایش ستونِ نگهداری تنش بودند. قفسه‌ی سینه‌اش تندتند بالا و پایین می‌شد. جان نداشتم؛ اما جلو رفتم و بی‌اختیار خودم را در آغوشش انداختم. صدای گریه‌ی سوزناکم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,324
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #30
پشت دستم را با انگشت شستش نوازش کرد.
- ولی من هر هفته حدود سه_چهار بار میومدم پیشت.
سکوت کردم. چرا چیزی به یاد نداشتم؟ دستی به سرم کشیدم و سردرگم و پشت‌سر‌هم پلک زدم. چیزی به یاد نمی‌آوردم. صدای بم و آرامش را شنیدم.
- یادت نمیاد. زور نزن. چون آدمی، ممکنه بعضی از خوابات رو یادت نیاد؛ ولی من بودم. همیشه بودم.
لایه‌ی اشک مزاحم، تصویر زیبای پیش رویم را محو کرد. حالا احساس تنهایی از بین رفته بود. او بود، مانده بود. وقتش را صرف من کرده بود. شاید این علاقه‌ای که در قلبم نسبت به او حس می‌کردم به همین جهت بود.
لبخند نامطمئنی زدم‌. به آغوشش نیاز داشتم. خیره به لبخندش و سپس سیاهی اطراف سرش، لب زدم:
- م...میشه بغلت کنم؟
خندید و خودش را جلو کشید. در آغوشش حل شدم و گویا تمامی مشکلات و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا