- ارسالیها
- 9,417
- پسندها
- 40,325
- امتیازها
- 96,873
- مدالها
- 41
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #11
در سفید روبهرویم باز شد. کف دستم را روی در گذاشتم و هُل کوچکی دادم. قدمهایم زمین موزائیکشده را طی کرد و مقابل آسانسور ایستاد. همان روند تکراری فشردن گردی دکمه، جلو رفتن، بسته شدن در آن زندان کوچک، صبر و سپس آزادی.
نگاهم به جاکفشیِ کوچک کنار در، افتاد. کفشها به طور نامنظمی روی هم تلنبار بودند. خم شدم و بوتهایم را از پا خارج کرده و گوشهای گذاشتم.
در خانه نیمهباز بود. لحظاتی نگذشته بود که قامتش را مقابلم دیدم. لبخندی تصنعی تمامم را در چنگ فشرد. او اما میخندید. انگار که از حضور من جداً خوشحال بود.جلو رفتم و به رسم تمام نصایح مادر، او را در آغوش کشیدم. آبیِ بلوز و سفیدیِ شلوار پارچهای گشادش به زیباییاش میافزود. دستی به پشتم کشید و با لبخندی که آثار خندهی زیبایش بود،...
نگاهم به جاکفشیِ کوچک کنار در، افتاد. کفشها به طور نامنظمی روی هم تلنبار بودند. خم شدم و بوتهایم را از پا خارج کرده و گوشهای گذاشتم.
در خانه نیمهباز بود. لحظاتی نگذشته بود که قامتش را مقابلم دیدم. لبخندی تصنعی تمامم را در چنگ فشرد. او اما میخندید. انگار که از حضور من جداً خوشحال بود.جلو رفتم و به رسم تمام نصایح مادر، او را در آغوش کشیدم. آبیِ بلوز و سفیدیِ شلوار پارچهای گشادش به زیباییاش میافزود. دستی به پشتم کشید و با لبخندی که آثار خندهی زیبایش بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش