متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه هومرگ | دیاناس کاربر انجمن یک رمان

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,325
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
در سفید روبه‌رویم باز شد. کف دستم را روی در گذاشتم و هُل کوچکی دادم. قدم‌هایم زمین موزائیک‌شده را طی کرد و مقابل آسانسور ایستاد. همان روند تکراری فشردن گردی دکمه، جلو رفتن، بسته شدن در آن زندان کوچک، صبر و سپس آزادی.
نگاهم به جاکفشیِ کوچک کنار در، افتاد. کفش‌ها به طور نامنظمی روی هم تلنبار بودند. خم شدم و بوت‌هایم را از پا خارج کرده و گوشه‌ای گذاشتم.
در خانه نیمه‌باز بود. لحظاتی نگذشته بود که قامتش را مقابلم دیدم. لبخندی تصنعی تمامم را در چنگ فشرد. او اما می‌خندید. انگار که از حضور من جداً خوشحال بود.جلو رفتم و به رسم تمام نصایح مادر، او را در آغوش کشیدم. آبیِ بلوز و سفیدیِ شلوار پارچه‌ای گشادش به زیبایی‌اش می‌افزود. دستی به پشتم کشید و با لبخندی که آثار خنده‌ی زیبایش بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,325
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
کمی که سکوت کرد، نگاهم را از کرمِ روشن فرش گرفتم و سؤالی که ذهنم را درگیر کرده بود را به زبان آوردم:
- سعید نیست؟
همسرش را می‌گفتم. عادت نداشتم به نامی غیر آن بخوانمش. اخم خفیفی که کرد، نشان از نارضایتی یا ناراحتی داشت. سری تکان داد و همان‌طور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، گفت:
- یکی-دو روزی نمیاد. رفته با دوستاش مسافرت.
نفس راحتی کشیدم و بی‌درنگ از جای برخاستم.
- خاله من میرم یه کم بخوام؛ خستمه.
همان‌طور که مشغول کارهایش بود، صدا بالا برد و به حرف آمد:
- برو عزیزم.
به سمت اتاق خواب کناری خودش و همسرش رفتم. وسایل زیادی نداشت. تخت تک‌نفره‌ی چوبی که با روتختیِ بنفش‌رنگ تزئین شده بود و کمد سفیدرنگی که گوشه‌‌ی اتاق بود، تمام وسایل اتاق را تشکیل می‌دادند. پنجره‌ی اتاق روبه‌روی در،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,325
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
***
تمامم را ترس گرفته بود. همان فضا، همان خلوتی، همان سکوت مرگباری که دیده بودم، گریبانم را سبعانه می‌فشرد. این‌بار خبری از آن مرد نبود. می‌دویدم و دربه‌در به دنبال نشانی از آدمیان می‌گشتم. هیچ‌کس نبود. شهر، خالی از سکنه بود. آسمان‌خراش‌های بلند، متمسخر و با پوزخند، تن لرز گرفته‌ام را می‌نگریستند. سیاهی ابرها را بالای سرم و فریادهای شدید باد را ناچاراً به جان می‌خریدم. چاره‌ای نداشتم جز پذیرش این ترس.
گوشه‌ای روی جدول‌های کناره‌ی خیابان نشستم و بازوانم را در آغوش کشیدم. اولین قطره‌ی اشک که از چشمانم فرو ریخت، رعد و برق عظیمی، سکوت آسمان را در هم شکست. در خود جمع شدم. ضربان قلبم بالا رفته بود. آب دهانم را قورت دادم. سر بالا بردم و چشمان پراشکم را به این‌طرف و آن‌طرف کشاندم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,325
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
- بیا یلدا! می‌خوام کمکت کنم!
مسخ صدایش شدم. انگار که بی‌اختیار صدایش برایم جذاب شده بود. از جای برخاستم. خیره نگاهش می‌کردم. لبخندش پررنگ‌تر شد. انگار برایم چیزی فراتر از جذاب بود! بی‌اختیار قدم‌هایم به جلو برداشته می‌شد. به چند قدمی‌اش که رسیدم، دستش را مقابلم گرفت. انگار که می‌خواست با او بروم. پلک زدم. لبخندش زیبا بود. لب‌هایش رنگی میان سرخ و صورتی بود و از چانه‌اش می‌شد رنگ پوستش را گندمی دانست.
قلبم تپش تندی کرد.  انگار که به خود آمده باشم، به یک مرتبه، دستی که جلو می‌رفت تا دستش را بگیرد را کمی عقب کشیدم. انگار متوجه شد که لبخند پررنگش کم‌کم رنگ باخت.
از ترس این‌که برود و تنها شوم، سریعاً قدمی به جلو برداشتم و بی‌درنگ، دستم را روی دستش گذاشتم. یخ بود! به ثانیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,325
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
در واقع نمی‌خواستم کسی پی به ترسم ببرد‌. صدایش را از طرف آشپزخانه شنیدم.
- اینجام خاله. بیا! مامانتم اومده.
قدم‌های سریعم، سالن را رد کرد و خودش را داخل آشپزخانه انداخت. مامان را دیدم که روی یکی از صندلی‌های میز ناهارخوری نشسته بود و خاله فریبا قاشقی دستش بود.
- چی شده؟
صدای مامان بود. می‌دانست که ترسیده‌ام. حالات رفتاری‌ام را می‌دانست. آب دهانم را قورت دادم و دهانم را بستم.
- هی... هیچی. داشتم دنبال خاله می‌گشتم.
با دیدنشان، آرام شده بودم. خاله، اشاره‌ای به صندلی کنار مامان کرد و گفت:
- بشین خاله. برات میوه بیارم.
دوباره آب دهانم را قورت دادم و با پاهایی که لرزش خفیفی را به خود به دوش می‌کشید، به سمت صندلی کنار مامان رفتم. رویش نشستم و دست‌هایم را روی ران پایم گذاشتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,325
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
نفس کلافه‌ای کشیدم و بی‌میل به سیبی که در دست داشتم نگاه کردم. در دست فشردمش و سپس نگاهم را به آسمان معطوف کردم. ماه و ستارگان کم‌سو حالا جایی میان ابرهای غران نداشتند. از بالکن، به داخل خانه رفتم. اینجا را نمی‌خواستم. محل آرامش من، همان کنج دنج اتاقم بود؛ نه اینجا. با کلافگی به سمت آشپزخانه رفتم؛ اما با شنیدن صدای کلافه‌ی مادرم، سرجایم ایستادم.
- میگه به باباش نیاز داره. باید حضورشو حس کنه. من باباشو از کجا بیارم؟ برم التماسش کنم؟
و انگار خاله فریبا در سکوت، به دردودل‌های خواهرش گوش می‌داد. پوزخندی که زدم، قلبم را به سوزش واداشت. پدری که فراموشم کرده بود!
جلو نرفتم تا ادامه‌ی حرف‌هایش را بشنوم.
- با دکتراش صحبت کردم. میگن مشکل معدش عصبیه. اضطرابی که داره، ترسش، گوشه‌گیریش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,325
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
دستی به گردنم کشیدم و به شست دستم خیره شدم. بی‌اختیار و پشت سر هم، خم و راست می‌شد. تیک عصبی‌ام بود! میان دیگرِ انگشت‌هایم پنهانش کردم و پلک‌هایم را با غم و حرص به هم فشردم. چرا به دنبال درست کردن من بود؟ این قبر مرده‌ای درونش نخوابیده بود؛ چرا برایش گریه می‌کرد؟
دیگر نمی‌خواستم بشنوم. هیچ یک از نگرانی‌هایی که مصنوعی بودند را نمی‌خواستم. جلو که رفتم، با دیدنم، سکوت کردند‌. رد غم را در چشم‌هایش می‌خواندم. چه را باید باور می‌کردم؟ حرف‌هایش یا رفتار و اعمالش؟
- گفتی امشب نمیای.
نفسی از دهانش بیرون داد و من خیره به چروک نشسته کنار دهان و چشم‌هایش، شنوای صحبتش شدم.
- کارم تموم شد‌. برای همین اومدم.
پیر شده بود. بغض، گلویم را می‌خراشید. دوستش داشتم؛ اما او مرا نه! لبخند تلخم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,325
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
چند ساعت بعد، درحالی‌که کلید نقره‌ای‌رنگ را داخل در می‌انداختم، نیم‌نگاهی به مادر کردم. با اخم خفیفی خیره به گوشی بود. نفس راحتی کشیدم. شاید امشب را می‌توانستم از زیر درس خواندن رهایی یابم. به در هُلی دادم و داخل شدم. کفش‌هایم را همان جلوی در، رها کردم. بعداً جمعش می‌کردم. دستم را سمت راستم کشیدم و کلید برق را زدم. نورِ پاشیده شده روی فضا، چشمم را زد. همان‌طور که از سالن مستطیلی شکل می‌گذشتم، جوراب‌های سورمه‌ای‌رنگ را از پاهایم بیرون کشیدم و در مشت فشردم. به سمت چپ پیچیدم و در سمت چپ را باز کردم. بوی ملایم اسپلندور، مشامم را نوازش کرد. لبخندی زدم و پالتو را از تن خارج کردم. سرمای اتاقم را دوست داشتم. ملایم بود و دلنشین. نگاهم را از کاغذدیواری‌های سورمه‌ای-طلایی به تخت خواب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,325
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
چشم که روی هم گذاشتم، در اتاق به ضرب باز شد و بی‌درنگ، صدای مادر، گوش اتاق را خراشید.
- گفتی قراره درس بخونی!
آب دهانم را قورت دادم. قلبم باز هم ضربان گرفته بود. پلک از هم گشودم و به سقف خیره شدم. کلامی به زبان نیاوردم. حوصله‌ای برای کشمکش و بحث با او نداشتم. او اما انگار برای بحث آمده بود؛ مثل همیشه.
- با توأم!
با خستگی و ضرباتی که حاصل از اضطراب مسخره‌ام بود، سرجایم نشستم و خیره‌ی چهره‌ی پرحرص و عصبی‌اش شدم.
- می‌خونم مامان.
تندتر از قبل حرفش را بر زبان چرخاند.
- کی؟
دندان به هم فشردم. کاش رهایم می‌کرد. وقت مناسبی نبود. تیک دستم بازگشته بود، شقیقه‌هایم به نبض نشسته بود و قلبم هم قصد شکستن استخوان‌های قفسه‌ی سینه‌ام را داشت. وضعیت خوبی نداشتم. اگر ادامه پیدا می‌کرد، سر و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,325
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
خشکیده و خمیده، خیره به دستانی بودم که انگشتانشان در هم قفل بودند و زلزله به جانشان زده بود. پلک نمی‌زدم، نفس‌هایم سنگین بود، قلبم هم همین‌طور. چیزی در ذهنم نمی‌گذشت، مات بودم، سکوت سهمگین اتاق، به بوقی ممتد در گوشم تبدیل شده بود. برای لحظه‌ای نفس کم آمد. دستم گلویم را ماساژ می‌داد. تن سِر شده‌ام را به سمت پنجره کشاندم. دست لرزانم، دستگیره را پایین کشید و در، به ضرب به دیوار برخورد. باد سرد و شدیدی که به سرِ داغ و سوزانم برخورد، کمی تنفس را برایم راحت‌تر کرد. نفس‌های عمیقی که می‌کشیدم، کم‌کم از داغی سرم کاست. زانوانم می‌لرزید. در نهایت این من بودم که مغلوب لرز نشسته در رگ و پی پاهایم شدم و روی تخت سقوط کردم.
قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم سقوط کرد. دلم به حال خودم می‌سوخت. پر از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا