• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

دلنوشته مجموعه دلنوشته‌های غبطه‌ی مذبوح | مائده یاری کاربر انجمن یک رمان

Moonlight~

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
24
پسندها
96
امتیازها
90
محل سکونت
Sulduz
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام او

عنوان دلنوشته: غبطه‌ی مذبوح
نویسنده: مائده یاری

مقدمه:
نامه‌های پخش و پلا بر روی میز چوبی، خراش‌های گوشه‌ی میز قدیمی، نوشته‌های مچاله شده، لیوان شیشه‌ای و ته‌مانده‌ی آب، خودنویس مسکوت و لکه‌ی جوهر سیاه بر دل سفید کاغذ... .
بوم شوم نامشروعشان فالی را فریاد می‌زند:
- این جا آرزویی مُرده.
 

MAHSHID SHAKIBAEI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,412
پسندها
27,167
امتیازها
47,073
مدال‌ها
26
  • #2
•| بسم رب القلم |•
آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند...
a42826_24585360F9-867A-4DA0-88B2-83D77F96EB7C.jpeg

نویسنده‌ی عزیز، بی‌نهایت خرسندیم که دلنوشته‌های زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک می‌گذارید.
خواهشمندیم پیش از پست‌گذاری و شروع دلنوشته‌، قوانین بخش «دلنوشته‌های کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید.
***

قوانین بخش دلنوشته‌ی کاربران"
پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Moonlight~

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
24
پسندها
96
امتیازها
90
محل سکونت
Sulduz
  • نویسنده موضوع
  • #3
می‌نویسم؛ برای تو، برای خودم، برای خودمان... .
خودمانی که به وقت طلوع غروب‌وشی، در لا به لای نورهای آفتاب ماند و به ماه و مهر روزهای دیگر نرسید.
قد دیوارهای خانه‌ی کوچک دلم، روز به روز بیشتر آب می‌رود و ای آشکارترین راز من، نفیر مسکوت و مسکون خانه را بشنو، بشنو که با عجز واج به واج نامت را می‌خواند و شده «سرگشته‌ی حیرانت ای دوست»... .
بانگ دلتنگی از گلدسته‌های فیروزه‌ای و زمردین عبادتگاهت در کوچه‌های دلم می‌پیچد و این دیار بعد از آن غروب در آن طلوع، هرگز رنگ طلوع دیگری را ندیده‌است.
هم‌بازی شدن با کلمات خسته‌ام کرده، هم‌نشینی با سکوت هم نالانم کرده، صداقت و جسارت به خرج بدهم و بگویم دلم برایت تنگ شده چه؟ سر و کله‌ی خودمان و تو از سر کوچه‌ی خانه‌مان پیدا می‌شود؟
 

Moonlight~

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
24
پسندها
96
امتیازها
90
محل سکونت
Sulduz
  • نویسنده موضوع
  • #4
کلمات بی‌شمار، نامه‌های هرگز به مقصد نرسیده، حرف‌های ناگفته... .
من و تو لبریزشان و مدفون در این گور تاریک، نه فریاد تو به من می‌رسد و نه هیاهوی من به تو.
کدام واژه می‌تواند صبای بینمان شود و شانه خم نکند که ناگفته‌هایمان ژرف‌تر از اقیانوس‌اند و به ثقل کوه؟
میان دریایی از احساسات غوطه‌ورم و هرجا که چشم می‌بیند حس است و احساس؛
و فوادِ سینه‌ام، دمِ رگ‌هایم و دمعِ چشمانم عاجزند از اقرار و خسته‌اند از الفبا.
دلم آغوش می‌خواهد، حبس شدن در آن محبس تنگ و گرم‌تر از مهر، سرطان دلم را دیگر کلمات مرحم و مرهم نیستند و سوزش زخم‌هایم را تنها دم مسیحایی انگشتانت می‌تواند شفا بخشد.
تنم ابریشم لبانت را بی‌قرارست و کدام پروانه‌ای‌ست که نوازش پیله بر بال‌هایش را نخواهد؟
 

Moonlight~

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
24
پسندها
96
امتیازها
90
محل سکونت
Sulduz
  • نویسنده موضوع
  • #5
تیک، تاک... عقربه‌های ساعت دنبال هم گذاشته‌اند و ماه، امشب رو گرفته‌است؛ خبری از لباس منجوق‌دوزی آسمان هم نیست و پیراهنش به سیاهی روی قیر طعنه می‌زند.
پر نگاهم را به سیاه و سفید سایه‌ها بر دشت برفی دیوار می‌کشانم. چوب سوخته‌ی چشمانم دنبال چیست را نمی‌دانم اما می‌توانم حدس بزنم آتش زیر خاکسترشان را چه خاموشی می‌بخشد که «دیدار روی غایب، دانی چه شوق دارد»...؟
حسرت، چهارحرفی کاه‌گلی خشت‌های خانه‌مان و آتش خاموش نشده‌ی زیر خاکستر در قلب چوب سوخته‌ی چشمان من و عسل بهشتی دیدگان تو... تلخی سوختگیشان را تنها حلاوت عسلی‌هایت است که از خاطر می‌برد.
از خیال نگاره‌ی رخ تو،
بند به بند انگشتانم آشوب می‌شوند برای زیستن در شکن موهایت، برای کاویدن ابروانت و لمس مژگانت،
کویر بر لبانم جای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Moonlight~

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
24
پسندها
96
امتیازها
90
محل سکونت
Sulduz
  • نویسنده موضوع
  • #6
خاطرت هست چه گفته بودم؟ بوسیدن رگ حیاتی که حیاتم به جریانش بند است و حیات و ممات من، گذر دم از شریانت دستاویزی‌ست که مرا گرفتار این جهان کرده.
موج اشک به وقت هر طلوع ماه، به ساحل چشمانم می‌زند و انتظار کشیدن همانا و نوشیدن جرعه‌جرعه‌ی زهر همان... .
جگرسوزی چشم به راه نشستن را به چه دردی تشبیه کنم؟ که لاعلاج‌ترین امراض هم مانند آن، آتش به خرمن جان نمی‌افکنند... .
پرسیدی از مقصد نوشتن و باید بدانی قلم را از بهر رقصیدن به آهنگ تو آفریده‌اند و بی‌چارگی دقیقا همان جاست که قلم هم از به دوش کشیدن غمت سر باز می‌زند.
بین خودمان بماند، شانه‌های رنجیده‌ام دیگر تاب ندارند و عمق دوری‌ات به تاریکی سیاه‌چال‌ها می‌ماند.
می‌گویم دلم تنگ است اما تو بخوان نفس در جان به شماره افتاده و ریسمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Moonlight~

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
24
پسندها
96
امتیازها
90
محل سکونت
Sulduz
  • نویسنده موضوع
  • #7
آدم دل‌تنگ که شاخ و دم ندارد، دلی بی‌قرار و تنی ناآرام و قلبی آشوب دارد که همه‌شان از دیدگانش جاری‌ست و چشم‌ها هرگز پشت پرچین افترا پنهان نمی‌شوند.
دل‌نگاره‌ی وِداد میان من و تو را نمی‌توان با کلمات پرتره زد، باید نشست و تا عمق چشم‌ها عزیمت کرد، با رنگ‌هایش هم‌صحبت شد و در کهکشان بطن آن غوطه‌ور... آن‌گاه شاید بتوان منشور عشق دل را قلق گرفت، با شاخ و برگ عَشَقه‌اش درهم پیچید و ژرفا و فراخنای آن را لمس کرد.
مرغ‌عشق دلتنگ، نوای عاشقی در کوچه-پس‌کوچه‌های تنم سر می‌دهد و قرار این جان بی‌قرار را بیش از پیش می‌رباید؛
و تو مدت‌ها پیش خبر داده بودی که کشتی این جان، در طوفان توست و برای تو به تب می‌نشیند... .
آرام جان، به کدام زبان در طلبت باشم که به خانه بازگردی و این کلبه‌ی احزان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Moonlight~

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
24
پسندها
96
امتیازها
90
محل سکونت
Sulduz
  • نویسنده موضوع
  • #8
روزهاست که در زمهریری بی‌رحم هردویمان را گیر انداخته‌ای، نه در راه پس همسفرم می‌شوی و نه توان قدم برداشتن در راه پیش را دارم... هردو در باتلاقی عمیق دست و پا می‌زنیم و گه‌گاه صدای نفس زدن‌هایم است که آخرین توانش را به پای جان گرفتن ققنوس از این خاکستر می‌ریزد.
می‌دانی؟ این روزها حس دیگری هم کنار این عشق سر برآورده و برای عشق گردن می‌کشد.
و علاقه‌ی تو... علاقه‌ی به تو - همان عمیق‌ترین و سفیدترین احساسم - آن‌قدر مغلوب این سرما شده که قدرت سیلی کوبیدن بر دهانش را ندارد؛ جان ندارد فریاد کشد، غریو کند و آشوب به‌پا، که حتی حق اظهار وجود هم در آن حس نامشروع نیست.
حواست هست که نفس در شب دمیده و ماه‌ها پیش، با همان علاقه‌ی به تو، عاجزانه شعر سرودم و کلمه نواختم که رهنمای این غافله‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Moonlight~

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
24
پسندها
96
امتیازها
90
محل سکونت
Sulduz
  • نویسنده موضوع
  • #9
نواختم؛ با همان عمیق‌ترین احساسم... و خواستم که برایم بنویسی، آن‌چه را که میان من و تو جاری‌ست.
خواستم باور کنی که من می‌دانم و می‌شناسم نت به نت موسیقی قلمت را، چرا که قلبم نقشه‌ی مرزهای روحت را از بر است؛
اما... عجزم را برایت به کلمه کشیدم که اما دارد این از بر بودن و گاهی، فقط گاهی، زور تاریکی‌ها و گرد و غبارها از قوت قلبم پیشی می‌گیرد و او گم می‌شود در تاریکی و پیچ و خم راهی که انتهایش ایستاده‌ای... .
خواستم برایم بنویسی پیش از آن که شب از راه برسد... .
غروب از راه رسیده و پاسی تا شب نمانده، در آغوشت پنهانم کن که این جاده‌ی پر پیچ و خم به مار گزنده‌ای می‌ماند و من می‌هراسم از تنها به پیکارش شتافتن.
در آغوشم بگیر که «چاره جز آن که به آغوش تو بگریزم نیست»... .
 

Moonlight~

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
24
پسندها
96
امتیازها
90
محل سکونت
Sulduz
  • نویسنده موضوع
  • #10
امشب در خیابانی مه‌زده با خیالت قدم زدم، زیر چتر باران رقصیدیم و تنمان بوی ابر گرفت و آواز رعدش پس‌زمینه‌ی سمفونی خنده‌هایمان شد.
در کافه‌ی چوبینی قهوه نوشیدیم و تو برایم صحبت کردی و من دوباره و دوباره حلاوت دلی‌بال چشمانت را نفس کشیدم.
دم... کاش میشد خنده‌هایت را بوسید؛
بازدم... کاش می‌توانستم صدایت را نوازش کنم؛
دم... کاش میشد عطر نفس‌هایت را در آغوش کشید؛
بازدم... کاش می‌توانستم نوای ساز قلبت را قاب بگیرم؛
دم... .
و هر نفس کشیدن، افسوسی بود که تیغ تیزش با طعم بغض گلویم را می‌خراشید، ولی عسل چشمانت هر زهری را پادزهر است و من نوشیدن جام زهر با خیالت را به جان می‌خرم اگر تو وعده کنی دلی‌بال چشمانت را دوایم خواهی کرد.
می‌دانم امشبی را که با خیالت به وصال مهر رساندم، قرص ماه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 2, کاربر: 0, مهمان: 2)

عقب
بالا