متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان گریز از شیدایی | ملی ملکی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع مِلی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 18
  • بازدیدها 330
  • کاربران تگ شده هیچ

مِلی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
19
پسندها
58
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
گریز از شیدایی
نام نویسنده:
ملی ملکی
ژانر رمان:
#جنایی #معمایی #تراژدی
کد رمان: 5685
ناظر: Mobina.yahyazade Mobina.yahyazade

خلاصه:
انسان‌ها در واقعیت جنایت‌کارانی هستند که خود را موجودی بی‌گناه و قربانی بی‌عدالتی می‌نامند. آری! روح و احساس ما را به قتل می‌رسانند و ما احساسات فرد بعدی را هدف قرار می‌دهیم و فرد بعدی احساس دیگری را! جالب آنجاست که معترض هستیم، چرا و چگونه انسانیت مرده است؟ آنقدر این چرخه ادامه پیدا خواهد کرد که روزی هیچ مهربانی وجود نخواهد داشت و تنها مشتی بی‌رحمی از آدمی باقی خواهد ماند‌.
 
آخرین ویرایش

ANAM CARA

کاربر قابل احترام
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,060
پسندها
26,219
امتیازها
51,373
مدال‌ها
43
سن
19
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ANAM CARA

مِلی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
19
پسندها
58
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه: سایه مرگ خواهد شد برای آنهایی که ویرانش کردند و به ویرانه‌هایش با تمسخر خیره شدند. چه‌کسی جز پروردگار می‌داند سرانجام این انتقام چه‌کسی را از میان برمی‌دارد.
آیا همیشه انتقام تسکین دهنده‌ی درد است و دل رنجیده را آرام می‌کند؟
چه‌کسی می‌داند؟ ممکن است پی حقیقت گشتن و گرفتن انتقام دردناک و جان‌سوز باشد و حجم بزرگی از درد را به دنبال داشته باشد.
 
آخرین ویرایش

مِلی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
19
پسندها
58
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #4
به نام خالق ارض و سماوات
صدای کشیده شدن آن دمپایی‌های آبی رنگ
بر روی اعصاب نداشته‌اش خط می‌انداخت‌.
دیگر دوست نداشت با غرور قدم بردارد!
ولی نمی‌توانست آتو دست کفتارهای در کمین بدهد.
غرور برایش حکم نفس کشیدن را داشت.
ولی غرور چه اهمیتی داشت وقتی که در آن سن جوانی در زندانی دلگیر به ناحق زندانی بود و کابوس شب‌هایش آن روز شوم بود و کابوس روزهایش دعوا با لات‌های زندان!
می‌ایستد و چشمان بی‌فروغش را می‌بندد.
خود را حاضر می‌کند برای رویارویی با مردی که نامردی کرد و حرمت شکست.
با تذکر مامور ملاقات، چشمانش را باز می‌کند و نفسی عمیق می‌کشد و بغض لانه کرده در گلویش را پایین می‌فرستد. مامور در را باز می‌کند و چشمانش به مردی می‌افتد که روزی کلمه‌ی نامزد را برایش به‌کار می‌برد.
در دلش برای خود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

مِلی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
19
پسندها
58
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #5
خشمش دامن مامور را هم گرفت و سیلی‌
که صدایش در فضای خالی اتاق ملاقات پیچید، نثار مامور سمج کرد. چند مامور دیگر به کمک آمدند و او را مهار کردند.
صدای دختر در راهرو‌ی زندان می‌پیچد و مرد، دلشوره می‌گیرد از آن صدای پر کینه!
- تقاصش رو پس می‌دین! بهت قول میدم زندگی تک‌تکتون رو آتیش بزنم و جزغاله شدنتون رو با لذت نگاه کنم.
***
«سایه»
با دیدن راهرو‌های خلوت و تاریک، حدس آنکه به انفرادی می‌برنش سخت نیست.
هنوز آرام نشده بود. دلش می‌خواست همان‌جا زانو بزند و با تمام نیرویی که از خود سراغ دارد فریاد بزند و خود را خالی کند. قلبش درون قفسه سینه‌اش سنگینی می‌کرد و نفس‌هایش آواز کم آوردن سر می‌داد.
قدم‌هایش سست شده بود و سعی می‌کرد محکم راه برود و ضعفی نشان ندهد، اما نمی‌شد.
پدرش را کشتند؟ به چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

مِلی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
19
پسندها
58
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #6
به چشمان دختر خیره می‌شود. مردمک چشمان دختر می‌لرزید.
- بهش خبر دادی؟
- چی؟
سرش را کج می‌کند و با تمسخر به دختر نگاه می‌کند.
- کوچه علی‌ چپ هواش چطوره؟
ساناز اخم می‌کند و تظاهر به متوجه نشدن کلام سایه می‌کند.
- نمی‌فهمم در مورد چی صحبت می‌کنی سایه؟ واضح بگو.
بلند می‌شود و به سمتش می‌رود. رخ به رخ او می‌ایستد.
- بهت چه وعده‌ای داد که حاضر شدی بفروشیم!
دختر کلافه پاسخ می‌دهد:
- سایه اون می‌خواد کمکت کنه چرا مقاومت می‌کنی؟
لبخندی از سر تمسخر، به لب‌های بی‌رنگش می‌آورد.
- کمک؟! اگه می‌خواست کمک کنه تو دادگاه اول شهادت می‌داد من حداقل تا سه ساعت بعد از قتل با اون بودم.
- سایه سیاو... .
کلام دختر را قطع می‌کند.
- کی برمی‌گردم سلولم؟
- پس فردا.
بی‌حوصله به سمت تخت آهنی می‌رود و می‌نشیند.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

مِلی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
19
پسندها
58
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #7
گویی آن دختر گستاخ خود پلیسی از بخش مواد مخدر بوده. با شنیدن حرف‌های دختر به وکیلش و آن پوزخند، شک نداشت که او همان دختر است.
به دستان دختر دست‌بند می‌زند و او را به سمت سلولش راهنمایی می‌کند.
سایه سرخوش از حال‌گیری چند دقیقه‌ی پیشش سوت میزد.
مامور در پرسیدن و نپرسیدن سوالش مردد بود.
- میگم... .
دختر که نگاهش می‌کند، استرس می‌گیرد از آن چشمان بی‌روح و وحشی.
- میگم... تو همونی هستی که جنازه‌ یه سرتیپ تو خونه‌ش پیدا شده؟
سایه از استرس نهفته در صدای مامور غرق در لذت می‌شود. سایه خیره مامور را نگاه می‌کند و به جویدن آدامس ادامه می‌دهد. مامور از حرفش پشیمان می‌شود.
-ولش کن. راه بیفت.
پوزخندی روی لبان دختر شکل می‌گیرد.
***
در صف تلفن می‌ایستد.
پس از اتمام سخنان فرد رو‌به‌رویش کارتش را وارد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

مِلی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
19
پسندها
58
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #8
صدای رو مخ زنی که از لحظه‌ی ورودش به آن قفس به پر و پایش می‌پیچید، مانع خواندن ادامه‌ی کتاب‌اش می‌شود:
- بَه‌بَه پلیس دیروز، جوجه‌ی اسیر در چنگال قانونِ امروز.
بی‌اعصاب گوشه‌ی کتاب را تا می‌زند و آن را می‌بندد.
از لبه‌ی تخت بلند می‌شود و روبه‌ روی زن می‌ایستد و در چشمان زن، سرد خیره می‌شود.
زن با پوزخند محکم بر شانه‌ی او می‌کوبد‌.
- چه خبرا خانوم پلیسِ؟ من و یادت هست!
سایه سرد پاسخ می‌دهد:
- حافظم برای به‌خاطر سپردن اسم هر سگی یاری
نمی‌کنه.
زن پوزخندی می‌زند.
- ببین چقدر آدم بدبخت کردی که من و یادت نیست. سمیرام! همون بخت برگشته‌ای که یه کیلو شیشه از داداشش گرفتی و به جاش ما رو فرستادی زندان.
سایه سرد نگاهش می‌کند و با نگاهش به او می‌فهماند برایش مهم نیست چه‌کسی است و چه بلایی بر سرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

مِلی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
19
پسندها
58
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #9
مدت زیادی نبود که سایه و آن زن را به بیمارستان آورده بودند. ساناز خبر را به گوش سیاوش رسانده بود و سیاوش بدون فوت وقت خود را به بیمارستان رسانده بود. زن در حالی که ملافه‌ای سفید بر روی پا‌هایش کشیده بودند، ناله می‌کرد و سایه را مخاطب ناسزا‌هایش قرار می‌داد. سیاوش بی‌حوصله به زن خیره شده بود.زن با چشمانی نیمه‌ باز سیاوش را مخاطب قرار می‌دهد:
- وای جناب سرگرد! این وحشی و از باغ‌ وحش اورده بودن! نمی‌دونید چشم‌هاش چه‌قدر ترسناک بود.
سیاوش دگر حوصله‌ی اضافه گویی‌ زن را نداشت.
- برای چی بهش حمله کردی؟
زن تظاهر می‌کند متوجه‌ی کلام او نشده. نمی‌توانست حاشا کند. گویی یک نفر شاهد جر‌ و بحث آنها بوده.
سیاوش بی‌اعصاب زن را مخاطب قرار می‌دهد:
- منو ببین
زن نگاهش می‌کند و او ادامه می‌دهد:
- واقعیت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

مِلی

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
19
پسندها
58
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #10
زن با نفرت ادامه می‌دهد:
- اون چاقو حقش بود. گر چه یه جوری زدم که بمیره.
سیاوش عصبی و کلافه بلند می‌شود و به سمت حیاط بیمارستان قدم بر‌می‌دارد. هنوز شکش برطرف نشده بود و زن نتوانسته بود قانع‌اش کند.

دنیا همه سر به سر خیال است، خیال... .
- وحشی بافقی

***
«سایه»
سرد، به سقف خیره شده بود.
زمان زیادی از به هوش آمدنش نمی‌گذشت که در باز شد و شخصی وارد شد.
حوصله‌ی کنجکاوی در مورد فرد وارد شده را نداشت.
با استشمام بوی عطر شخص وارد شده، لبخندی کم‌رنگ روی لب‌های بی‌رنگش می‌نشیند.
آن عطر تلخ از هرچیزی برایش آشنا‌تر بود. بوی عطر وادارش می‌کند به سمت شخص برگردد.
انتظارش را داشت. مارال با چشم به پشت سرش اشاره می‌کند. سایه نامحسوس پشت سر او را نگاه می‌کند و متوجه‌ی دو مرد که تمام حواس‌شان را معطوف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا