• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان هوا همیشه ابری نیست | هانیه سادات حسینی کابر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع haniehsh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 29
  • بازدیدها 1,646
  • کاربران تگ شده هیچ

haniehsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/7/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
223
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
- معلوم هست کجایی؟
سرم را شرمگینانه‌ پایین انداختم و گفتم:
- ببخشید خانم مدیر، بخاطر کارهای دیروز خواب موندم.
سری از نشانه تاسف تکان داد و گفت:
- مایه‌ی شرمندگی هستی!
چرا؟ به چه علت مایه‌ی شرمندگی هستم؟ چون در روز اول چنان کار کردم که خود خانم من را با نگاهش تشویق کرد؟ یا اینکه او دیر آمد و باعث شد من نیز دیر بخوابم؟
- سریع حاضر شو.
- چشم.
و چنان از کنارم دور شد و رفت که گویی موجود نحسی کنارش باشد!
سری تکان دادم و به سمت دستشویی رفتم...
سوار ماشین شدم. تمام طول مسیر بدون هیچ کلامی گذشت.
- پیاده شو.
بدون جواب سری تکان دادم و پیاده شدم.
- ممنونم خانم.
- بخاطر تو کاری نکردم.
و بعد دود ماشین بود که با من مانده بود حیران و غم زده.
لبخندی غمگین بر لبانم نشست.
"خنده بر لب می‌زنم تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

haniehsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/7/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
223
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
- زینب؟
- بله خانم.
- بیا دنبالم.
و به دنبالش که به سمت در خروجی می‌رفت روانه شدم. نمی‌دانم موضوع سر چه بود که او را تا این حد آشفته کرده بود اما... هرچه ‌که بود برایش انگار خیلی مهم بود!
- زینب باید بدونی آقا مرد بسیار مهربون و خوبیه و... هرچی از خوبی‌هاش بگم کم گفتم.
نمی‌دانستم که چه بگویم، حتما مانند خوبی خانم مدیر و یا خودش بود یا شاید هم...
- زینب؟
از خیالات در آمدم.
- بله خانم.

- دارم میگم اگه به آقا وضعیت تو رو بگم شاید برای دانشگاه و تحصیلت کمکت کرد.
- آهان ممنون.

لبخندی زد. انگار در دنیای او فقط یک فرد جای داشت و او "آقا" بود.
- حالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

haniehsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/7/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
223
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
با نگاهی سرشار از شادی و لذت به سرسبزی لاهیجان نگاه می‌کردم. من عاشق اینجا شده بودم نه از الان بلکه از روزی که مدیر یتیم‌خانه گفت برای ادامه تحصیل باید تنهایی به دبیرستانی شبانه روزی در لاهیجان بروی. دیگر تمام هم و غم من آمدن به اینجا شده بود. تمام شادی‌هایم خلاصه می‌شد به اینکه کی سه ماه تعطیلی تمام می‌شود و من را راهی این مدرسه می‌کنند.
- زینب؟
با صدای سارا به خودم آمدم و گفتم:
- بله؟
- اگه اینجوری زمانمون‌ رو بگذرونیم که خانم ناراحت میشه بدو بدو شروع کن.
به سختی نگاه از این منظره دل انگیز گرفتم و گفتم:
- باشه.
- زینب حسینی؟
- حاضر.
بعد از اینکه حاضر بودنم را اعلام کردم، سرم را روی میز گذاشتم.
دیروز بعد از کار فراوان و سرمای شدید تمام بدنم گرفته بود.
- هوی زینب.
صدای شهین که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

haniehsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/7/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
223
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
به اجبار میزم را عوض کردم. از آنجا که شاگرد اول کلاس بودم هیچ معلمی مرا مواخذه نمی‌کرد.
- آفرین دختر خوب.
سرم را از شرم پایین انداختم. من داشتم چه می‌کردم؟ چرا گاهی نمی‌دانم چه می‌کنم؟ یا برای چه این کار را می‌کنم؟
- هوی دستت رو بردار.

بدون هیچ حرفی دستم را برداشتم.
- چرا نمی‌نویسی؟ جواب بده.
- نمی‌دونم.
- بنویس فقط.
- خانم حسینی مشکلی هست؟
با ترس به معلم نگاه کردم و او ریز بینانه مرا می نگریست.
- نه خانم.
- خوبه، دخترا برگه‌ها رو بالا بگیرید.
- می‌کشمت زینب.
- گفتم بلد نیستم.
- از قصد این کارو کردی می‌دونم.
- دخترا برید بیرون تا نمرات تونو امضاء کنم بعد میگم بیایین داخل کلاس یا برید دفتر مدیر.
صدای همه‌ی دختران به یک باره بلند شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

haniehsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/7/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
223
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
اشک از چشمانم جاری شد.
ـ خوبم
ـ بیا بریم
خسته از همه چی و همه کس
بودم.
ـ بیا این نون پنیر رو بخور جون بگیری
بی حال ساندویچ و از دست‌اش گرفتم و گفتم:
ـ مرسی
ـ چرا داشتن اذیتت می‌کردن؟
سکوت کردم. چه می گفتم؟
ـ برم جای مدیر بهشون بگم دارن اذیتت می‌کنن؟
ـ نه
صدای زنگ مدرسه بلند شد.

اصلا متوجه گذشت زمان نشده بودم.
ـ بیا بریم لباسامونو عوض کنیم بعدش بریم خونه خانم دیرمون‌ نشه فکر کنم مهمون دارن
از ترس و یادآوری‌ از هم اتاقی‌م سریع گفتم:
ـ من با همینا میرم، زودتر راه میوفتیم
ـ وا خب صبر کن باهم بریم
ـ نه من میرم
چیزی نگفت و من هم زودتر از آن دیوانه خانه بیرون زدم. آنقدر این مسیر زیبا و رویایی بود که صرف چند روز کاملا مسیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

haniehsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/7/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
223
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
بنظرم عجیب می‌آمد. مردی روی ویلچر و پتوی سفیدی بر روی سراش‌ انداخته بود!
ـ دخترا واینستید برید که کلی کار داریم
هر کدوم کاری و انجام می‌دادیم و من مسئول انواع دمنوش های متفاوت بودم، گل گاوزبان ، چای سبز و... حتی اسم بعضی از این دمنوش ها را نمی‌دانستم ولی بوی آرام بخشی میداد.
ـ تو چرا چادرتو درنیاوردی؟
ـ آخه
ـ آخه چی؟!
ـ من راحت نیستم
ـ حداقل به خانم بگو برات یه راه حلی پیدا کنه
ـ دخترا چی شد؟
همه با هم گفتیم:
ـ کارامون تموم شد
ـ‌ یه چیزی که باید بگم ازین به بعد چند مورد تغییر می‌کنه دیگه به من نباید بگید خانم، من میشم خانم رضایی و خانم اصلی رو هم که دیدید؟
ـ بله
ـ ولی خانم چرا؟
ـ تو کی باشی که سوال بپرسی؟
با صدای جدید همه‌ی سرها به سمت صدا چرخید و سکوتی نفس گیر همه جا را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

haniehsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/7/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
223
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
سارا از آشپزخانه بیرون شد.
و پشت سر‌اش خانم رضایی که ناگهان نگاهش به من افتاد.
ـ تو چرا چادر سرته؟
ـ م...من
ـ معلوم هست شما دخترا چه مرگتونه؟ حتما باید آبروی منو ببرین؟
ـ من راحت نیستم
ـ توام دنبالم بیا
بدون هیچ حرفی به حالش راه افتادم. خانم رضایی من را به اتاق‌اش برد و مانتوی عبایی زیبایی از بین مانتو‌هایش به من داد.
ـ بیا از این به بعد اینو میپوشی الانم بپوش بعد برو سر کارت
چشمانم از زیبایی مانتو به اشک افتاده بود ولی انگار کار مهم‌تری او را فرا خوانده بود که به سرعت بعد از دادن مانتو از اتاق بیرون زد.
وارد آشپزخانه شدم و رفتم مشغول کارم بشوم که صدای متین بلند شد.
ـ بیا اینا رو باید ببری رو میز تو ایوون بچینی
ـ اما من...
ـ اما و اگر نکن من کارای تورو انجام دادم
نگاهی تشکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

haniehsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/7/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
223
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
چیزی نگفت، انگار نقشه‌ها داشت و باید مخفیانه به من می‌گفت.
ـ اینا رو جمع کن
و بعد مغرورانه بلند شد.

ـ ولی مامان من هنوز...
ـ بسه توام خیلی چاق شدی جلوی خودتو بگیری بد نیست
اخمی‌ کرد و گفت:
ـ اوکی
همه‌ی خوراکی‌ها را از روی میز جمع کردم و به داخل آشپزخانه بردم. کیک هایی که چقدر برایشان زحمت کشیده شده بود حال باید راهی سطل زباله می‌شد و یا دمنوش های آنچنانی باید دور ریخته می‌شد!
ـ تو برو خانم باهات کار داره
صدای خانم رضایی بود. نگاهم با سارا تلقی شد و طولانی بهم خیره شدیم گویی که از طریق چشم معذرت خواهی می‌کرد و از فرط شرمندگی دهانش باز نمی‌شد.
ـ چشم خانم رضایی
از آشپزخانه بیرون زدم. برایم سخت بود این وضعیت ولی خودم را سعی می‌کردم با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

haniehsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/7/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
223
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
ـ نه انگار باید با یک زبون دیگه باهات صحبت کنم
و جلو آمد. ترس به اندامم چنگ انداخته بود. منظور اش چه بود؟
رو به رویم ایستاد و ناگهان دست به سمت روسریم کشید. ترسیده سریع روسری را روی سرم نگاه داشتم که محکم تر کشید و سرم به یکباره عریان شد. این زن دیوانه بود!
ـ گوش نمی‌کنی به حرفم نه؟
روسری‌ام را چنگ زده گرفتم و به عقب رفتم. می‌ترسیدم و از ترس زبانم بند آمده بود. مشتی بر سرم زد و با پاشنه‌ی کفش‌های بیست سانتی اش پای‌ام را سوراخ کرد.
ـ فکر کردی نمیدونم یتیم بدبختی؟ فکر کردی میزارم آزاد ول بچرخی؟
مگر یتیم بودن گناه‌اش چیست؟
ـ اگه بازم قبول نکنی یا بخواهی تو یکی برای من ناز بیاری می‌دمت دست بادیگارد ام اینقدر بزنند تا بمیری یا حالا دیگه نمیدونم چه کارهای دیگه‌ای ازشون برمیاد شیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

haniehsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/7/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
223
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
از جایم بلند شدم، اگر یک آن وارد اتاق می‌شد و می‌دید روی زمین گریه کنان نشسته‌ام معلوم نبود چه می‌کرد هرچند دلم نمی‌خواست به آن فکر کنم.
به سمت آقا رفتم .حال باید پتو را می‌کشیدم؟ یا منتظر می‌ماندم؟
ـ سلام آقا
انگار جواب اش سکوت بود!
نمی‌توانستم منتظر بمانم برای همین با گفتن یک«ببخشید» پتو را از روی اش کشیدم.
مردی سی و خرده‌ای ساله با موهای جوگندمی بود که چشم های درشت و مشکی اش را به زمین دوخته بود ‌‌.
ـ آقا چیزی لازم دارین؟
سر اش را بالا آورد و با خیرگی به من گفت:
ـ من و از این زندگی خلاصم کن
چی؟ چه برای خودش می‌گفت این آقازاده؟!
ـ منظورتون چیه ؟
ـ منو بکش
همین هم کم مانده بود در این زندگی ‌غم انگیز این کار را انجام دهم.
ـ منظورم آب چای اینا چی میخوایین براتون بیارم؟
و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

عقب
بالا