- تاریخ ثبتنام
- 28/7/24
- ارسالیها
- 46
- پسندها
- 261
- امتیازها
- 1,003
- مدالها
- 2
- نویسنده موضوع
- #41
ـ توی مهمونی دیدم نیستی منم کنار اون بودم
سرم را پایین انداختم. احساس شرم در وجودم جوانه زده بود و هر لحظه بیشتر گسترش پیدا می کرد.
ـ ببخش
به سرعت سرم را بالا آوردم و به چشمان او که بسیار مسخ کننده بود خیره شدم.
ـ آقا تورو خدا اینجوری نگین
ـ بازم میگی آقا بی معرفت؟چقدر دیگه التماست کنم که اسمم صدا بزنی
هل شدم. اصلا توقع این حرفها را نداشتم.
ـ بخدا من میگم..
وسط حرفام پرید و گفت:
ـ قسم نخور برای من فایده نداره چون قبول ندارم، سادات خانم!
بیشتر از قبل دستپاچه شدم. پس من آن همه برایش از باور نکردن به حرف دکترها گفتم، همهش کشک بود!
ـ برات یه هدیه دارم
بر روی نشست اما همچنان دست من را گرفته بود.
ـ اگه آشتی کنی هدیهم بهت میدم.
ـ من قهر نیستم و نبودم آق.. زرتشت
با اتمام جمله...
سرم را پایین انداختم. احساس شرم در وجودم جوانه زده بود و هر لحظه بیشتر گسترش پیدا می کرد.
ـ ببخش
به سرعت سرم را بالا آوردم و به چشمان او که بسیار مسخ کننده بود خیره شدم.
ـ آقا تورو خدا اینجوری نگین
ـ بازم میگی آقا بی معرفت؟چقدر دیگه التماست کنم که اسمم صدا بزنی
هل شدم. اصلا توقع این حرفها را نداشتم.
ـ بخدا من میگم..
وسط حرفام پرید و گفت:
ـ قسم نخور برای من فایده نداره چون قبول ندارم، سادات خانم!
بیشتر از قبل دستپاچه شدم. پس من آن همه برایش از باور نکردن به حرف دکترها گفتم، همهش کشک بود!
ـ برات یه هدیه دارم
بر روی نشست اما همچنان دست من را گرفته بود.
ـ اگه آشتی کنی هدیهم بهت میدم.
ـ من قهر نیستم و نبودم آق.. زرتشت
با اتمام جمله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش