متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان هوا همیشه ابری نیست | هانیه سادات حسینی کابر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع haniehsh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 13
  • بازدیدها 534
  • کاربران تگ شده هیچ

haniehsh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
16
پسندها
116
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #11
- معلوم هست کجایی؟
سرم را شرمگینانه‌ پایین انداختم و گفتم:
- ببخشید خانم مدیر، بخاطر کارهای دیروز خواب موندم.
سری از نشانه تاسف تکان داد و گفت:
- مایه‌ی شرمندگی هستی!
چرا؟ به چه علت مایه‌ی شرمندگی هستم؟ چون در روز اول چنان کار کردم که خود خانم من را با نگاهش تشویق کرد؟ یا اینکه او دیر آمد و باعث شد من نیز دیر بخوابم؟
- سریع حاضر شو.
- چشم.
و چنان از کنارم دور شد و رفت که گویی موجود نحسی کنارش باشد!
سری تکان دادم و به سمت دستشویی رفتم...
سوار ماشین شدم. تمام طول مسیر بدون هیچ کلامی گذشت.
- پیاده شو.
بدون جواب سری تکان دادم و پیاده شدم.
- ممنونم خانم.
- بخاطر تو کاری نکردم.
و بعد دود ماشین بود که با من مانده بود حیران و غم زده.
لبخندی غمگین بر لبانم نشست.
"خنده بر لب می‌زنم تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

haniehsh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
16
پسندها
116
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #12
- زینب؟
- بله خانم.
- بیا دنبالم.
و به دنبالش که به سمت در خروجی می‌رفت روانه شدم. نمی‌دانم موضوع سر چه بود که او را تا این حد آشفته کرده بود اما... هرچه ‌که بود برایش انگار خیلی مهم بود!
- زینب باید بدونی آقا مرد بسیار مهربون و خوبیه و... هرچی از خوبی‌هاش بگم کم گفتم.
نمی‌دانستم که چه بگویم، حتما مانند خوبی خانم مدیر و یا خودش بود یا شاید هم...
- زینب؟
از خیالات در آمدم.
- بله خانم.

- دارم میگم اگه به آقا وضعیت تو رو بگم شاید برای دانشگاه و تحصیلت کمکت کرد.
- آهان ممنون.

لبخندی زد. انگار در دنیای او فقط یک فرد جای داشت و او "آقا" بود.
- حالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

haniehsh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
16
پسندها
116
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #13
با نگاهی سرشار از شادی و لذت به سرسبزی لاهیجان نگاه می‌کردم. من عاشق اینجا شده بودم نه از الان بلکه از روزی که مدیر یتیم‌خانه گفت برای ادامه تحصیل باید تنهایی به دبیرستانی شبانه روزی در لاهیجان بروی. دیگر تمام هم و غم من آمدن به اینجا شده بود. تمام شادی‌هایم خلاصه می‌شد به اینکه کی سه ماه تعطیلی تمام می‌شود و من را راهی این مدرسه می‌کنند.
- زینب؟
با صدای سارا به خودم آمدم و گفتم:
- بله؟
- اگه اینجوری زمانمون‌ رو بگذرونیم که خانم ناراحت میشه بدو بدو شروع کن.
به سختی نگاه از این منظره دل انگیز گرفتم و گفتم:
- باشه.
- زینب حسینی؟
- حاضر.
بعد از اینکه حاضر بودنم را اعلام کردم، سرم را روی میز گذاشتم.
دیروز بعد از کار فراوان و سرمای شدید تمام بدنم گرفته بود.
- هوی زینب.
صدای شهین که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

haniehsh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
16
پسندها
116
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #14
به اجبار میزم را عوض کردم. از آنجا که شاگرد اول کلاس بودم هیچ معلمی مرا مواخذه نمی‌کرد.
- آفرین دختر خوب.
سرم را از شرم پایین انداختم. من داشتم چه می‌کردم؟ چرا گاهی نمی‌دانم چه می‌کنم؟ یا برای چه این کار را می‌کنم؟
- هوی دستت رو بردار.

بدون هیچ حرفی دستم را برداشتم.
- چرا نمی‌نویسی؟ جواب بده.
- نمی‌دونم.
- بنویس فقط.
- خانم حسینی مشکلی هست؟
با ترس به معلم نگاه کردم و او ریز بینانه مرا می نگریست.
- نه خانم.
- خوبه، دخترا برگه‌ها رو بالا بگیرید.
- می‌کشمت زینب.
- گفتم بلد نیستم.
- از قصد این کارو کردی می‌دونم.
- دخترا برید بیرون تا نمرات تونو امضاء کنم بعد میگم بیایین داخل کلاس یا برید دفتر مدیر.
صدای همه‌ی دختران به یک باره بلند شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا