• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان هوا همیشه ابری نیست | هانیه سادات حسینی کابر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع haniehsh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 29
  • بازدیدها 1,631
  • کاربران تگ شده هیچ

haniehsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/7/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
223
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
وارد اتاق که شدم. نگاهی سنگین را روی خودم حس می‌کردم. سرام‌ را که بلند کردم نگاهمان باهم تلقی شد ولی طولانی نبود و در حد یک نگاه، سرام را پایین انداختم و جلوتر رفتم.
لیوان آب را جلو‌اش گرفتم و گفتم:
ـ بفرمایید
ـ نمی‌تونم بخورم کمکم کن
خجالت زده لیوان را به سمت دهان‌اش بردم.
آب که خورد سریع از او دور شدم.
ـ اسمت چیه؟
ـ زینب
ـ چرا اینقدر فرق میکنی؟
ـ منظورتون چیه آقا؟
ـ بنظر مذهبی میای
ـ بله آقا
ـ من باور ندارم به هیچ چی،میفهمی؟
و بعد گلدانی که روی میز بود را شکست.
هرچی کنار دستش بود را روی زمین انداخت و موجب شد صدای مهلکی بلند شود. قلبم در سینه می کوبید، شیطان پس از شیطان می‌آمد.

لبخند زدم. آری در ظلمت فراوان که فرو افتی دیگر گریه کم است!

خنده‌ی تلخ من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

haniehsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/7/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
223
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
این صدا دیگر برایم ترسی نداشت، حالا دیگر آب از سر ام گذشته بود. بیشتر از اینکه از صدای متین بترسم از رفتن به آن عمارت کذایی می‌ترسیدم.
با صدای زنگ آخر به خودم آمدم. قلبم شروع به تپش فراوان کرد.
ـ هوی دختری چشم دریده داری به من اینجوری نگاه میکنی؟ هان؟!
اصلا حواسم نبود که رو به رویم متین نشسته است و من فقط خیره به جلو بودم.
ـ م...من فقط تو فکر بودم
ـ تو مگه مغزم داری که فکر کنی؟
تخریب بس بود.
از جای بلند شدم.
ـ چرا اینقدر منو اذیت می‌کنی؟ مگه من چیکارت کردم؟
چشمانش از حدقه بیرون زده بود.
ـ تو چه طور جرات میکنی منو سوال پیچ کنی؟
ـ فقط بهم بگو چرا؟ چرا همه تون منو اذیت می‌کنین؟
متین از جای‌اش بلند شد. هیکل بزرگ و قد بسیار بلندی داشت.
ـ حالا بهت میگم
و چنان تو گوشی محکمی بر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

haniehsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/7/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
223
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
ـ باشه، اگه اینجوری میخواهی
و بدون حرفی رفت.
با همان لباس ها راهی قبرستان جانم شدم. امروز روزی بود که من با مردی محرم می‌شدم که به اجبار بود. اگر فرار می‌کردم چه؟ یاد حرف‌های آن پیرزن بدجنس افتادم که چگونه مرا تهدید می‌کرد، و باز به راهم ادامه دادم. رنگ برگ های درختان بسیار زیبا و دل انگیز شده بود ولی امروز برای من جذابیتی نداشت.

من به جرم باوفایی این چنین تنها شدم
چون ندارم همدمی بازیچه‌ی دلها شدم

به یاد دوستم در یتیم خانه افتادم که به مشقت رمان می‌خواند و شب تا صبح برای همه مان تعریف می‌کرد، این هم یک شعر از همان رمان هایی بود که می خواند. یاد اش بخیر آن زمان احساس آزادی می‌کردم. و حال چقدر روزگارم به مانند این شعر شده بود.
ـ زینب؟؟
با صدای خانم رضایی به خودم آمدم، اصلا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

haniehsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/7/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
223
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
مانتوی سفید رنگ بلندی به همراه شلوار و شال همان رنگ پوشیدم و بعد از اتاق بیرون زدم.
ـ خوبه، کفش بهتر نداری؟
سرم را پایین انداختم.
ـ بیا
و دوباره وارد اتاق شد‌.
ـ الان مهنازجون میاد اون تو کارش خیلی وارده سریع تموم میشه و صورتت قرمز نمیشه پس دختر خوبی باش
ـ چشم
ـ اینم کفش
ـ ولی خانم..
ـ ولی و اما و اگر نداره‌ پات کن
در این حین در اتاق باز شد و زن میانسالی که به شدت بوی عطر تندی می‌داد وارد اتاق شد.
ـ سلام دخترا من اومدم
و به اتاق نگاه کرد.
ـ خب چندتا عروس دارم؟
خانم رضایی پیش دستی کرد و گفت:
ـ فقط اصلاح با آرایش کم رنگ
ـ چشم قربونت برم تو مادر عروسی؟
خانم رضایی که از سبک بازی های مهنازجون به ستوه آمده بود گفت:
ـ نه
ـ وا چقدر بداخلاق
ـ من میرم بیرون
ـ به سلامت به فریباجونم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

haniehsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/7/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
223
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
به جلو آمد و رو به روی آقا ایستاد و گفت:
ـ فکر می‌کنم جواب خوبی رو باید با خوبی داد؟ نه؟
و بعد لگد محکمی به ویلچر آقا زد.
ـ امروز نباید عصبانی باشی نه؟
و من در اینجا پیش دستی کردم بخاطر حقم، بخاطر به دنبال نکشیدن‌ چیزی که حقم نبود.
ـ آقا تورو خدا کمکم کنین من نمی‌خوام‌ اسم صیغه روم باشه لطفاً
پوزخندی زد و رو به سمت من ایستاده و گفت:
ـ چرا صیغه ؟ عقد دائم بخون
متعجب نگاهی به او و بعد به آقا که دستانش مشت شده بود کردم و گفتم:
ـ آقا راست میگید؟
به سمت من آمد و گفت:
ـ نسترن انگشترت رو از انگشتت در بیار
ـ ولی این...
ـ بهترش رو میخرم عزیزم
خانم با اخم گل طلایی بزرگی که بر انگشت‌اش بود را درآورد و به سمت همسر‌اش گرفت.
ـ از حالا به بعد همون طور که زرتشت پسر برادرم، پسر من حساب میشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

haniehsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/7/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
223
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
از اتاق آقا خارج شدم.
ـ سلام
صدای مرد جوانی بود، اما حال من خیلی خراب بود انگار امروز روز عروسی ام نبود بلکه روز خاک سپاری ام شده بود.
ـ فکر می‌کردم جواب سلام واجبه
سرم را بلند کردم و نگاهی به مرد غریبه‌ای که تا حالا ندیده بودم، کردم.
ـ سلام، بله؟
ـ من پسر عموی شوهرتم

پس ناز دانه و دور دانه‌ی خانم که دل اش هر لحظه برای‌ش پر می‌زند ایشان بودند.
ـ میتونی از این به بعد تو عمارت راحت باشی
فقط اجازه‌ی این آقا را کم داشتم!
ـ ببخشید آقا ولی من باید برم
ـ کجا؟

فضولی هم حدی داشت.
ـ آشپزخانه
ـ برای منم آب بیار تو اتاقم
ـ متاسفم آقا ولی زینب خانم فقط کارهای داداشتون رو انجام میدن‌
و این بار نجات دهنده من خانم رضایی شد.
ـ ولی به عنوان یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

haniehsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/7/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
223
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
ـ بخدا من راست میگم
ـ همه‌ی شما زنا‌ همینین‌ دنبال یکی بهتر هنوز منو تونستی هضم کنی رفتی دنبال یکی دیگه؟
قلبم شکست یا خورد شد یا شاید هم ایستاد، آخر این بیچاره تازه دل خوش کرده بود به یک حمایت به یک حامی جدید!
ـ گمشو از اتاق برو بیرون تا فردا نمی‌خوام‌ ببینمت
مگر من چه بودم برایش؟ که با امر او باید می‌آمدم و با امر او باید می‌رفتم؟ این ازدواج است؟
ـ نمی‌شنوی؟ هان؟ یا منتظری غلط زیادی کنی بازم منو خرد کنی بعد بری؟ برات قشنگه اذیت کردن من؟ د حرف بزن دیگه
اشک هایم‌ جاری شد و بی طاقت گفتم:
ـ بسه ، من نخواستم از اتاق بیرون بیایین
نمی‌دانم این جرئت را از کجا پیدا کرده بودم.
ـ جواب منو میدی؟ می‌دونی یک زن در برابر شوهرش چه جوری باید باشه ؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

haniehsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/7/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
223
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
از مدرسه‌ که خارج شدم باز هم نسیم خنک صورتم را نوازش کرد.
در این عمق تاریکی حداقل امید راه بین مدرسه تا عمارت بود.
صدای پرندگان، آبشارهای قدیمی و درختان بسیار تنومند که انگار از دوره صفویه بودند!
به عمارت که رسیدم، ایستادم.
طاقت دعوا را نداشتم ولی راه فراری هم نداشتم.
ـ زینب؟
خانم رضایی بود که پریشان به سمتم میدویید.
ـ سلام خانم رضایی، چیزی شده؟
ـ سلام دنبالم بیا
و دستم را کشید.
ـ هرچی گفت میگی تو آشپزخونه بودی فهمیدی ؟ منو دروغگو نکنی شیر فهم شد؟
متعجب به او که چنان می‌دویید خیره شده بودم و گفتم:
ـ چشم خانم رضایی
سری تکان داد.
به در اتاق آقا که رسیدیم، گفت:
ـ پس یادت نره چی گفتم
و چند بار بر روی در اتاق زد.
ـ حالا برو داخل و مثل یک زن خوب رفتار کن
پوزخندی در دلم زدم.
وارد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

haniehsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/7/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
223
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
با چشمانی از حدقه بیرون زده او را نگریستم. این حرف‌ها معنی‌اش چه بود؟
ـ آقا من..
ـ تو دیگه از پیشم نرو
هر لحظه برایم حرف هایش عجیب و عجیب تر می‌شد!
به سمت اش رفتم و رو به رویش ایستادم.
ـ کمکم کن خودمو پیدا کنم
زرتشت از من می‌خواست که به او کمک کنم؟ ولی مگر از من نفرت نداشت؟!
ـ خسته شدم از تنهایی من هیچ کسی رو ندارم از بچگی والدینم تنهام گذاشتن بعدشم بابابزرگم، دست عموم و خانواده اش که افتادم تا تونستن با ثروت من عیاشی کردن و منو مثل یک بیمار روانی انداختن تیمارستان، تمام عمرم با تو یک اتاق حبس بودم و فقط سوالم این بود که کی آزاد میشم از این زندان؟
صدای تق تق در که آمد ساکت شد. انگار این ها رازهایی بود که نمی‌خواست کسی بفهمدشان.
ـ آقا
ـ بیا تو
دختری جدید وارد اتاق شد انگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

haniehsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/7/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
223
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
با مشقت فراوان هر دو کار را هم زمان انجام دادم و بعد به نوبت آنها را به داخل یخچال ها گذاشتم.
کارهایم که تمام شدند چرخی به داخل آشپزخانه زدم.
ـ خانم؟
به سمت صدا برگشتم چرا که می‌خواستم ببینم خانم با من هنوز هم کاری دارند؟ یا اینکه از آشپزخانه بروم؟
ـ دنبالم بیایید
با تعجب به دختر ریز نقشی که انگار او هم نیروی جدید بود نگریستم!
این دختر به من گفت خانم؟!
ـ خانم عجله کنین الان آرایشگر تون میرن، من دو ساعته دنبال شما می‌کردم
آرایشگر من؟
ـ فکر کنم اشتباه گرفتی عزیزم
به حالت بامزه‌ای سر اش را با دست اش خاراندن و گفت:
ـ مگه شما همسر آقا نیستین؟عروس جدید؟
ـ بله ولی...
ـ پس لطفاً دنبالم بیایید تا اخراجم نکردن
و بعد به سمت در آشپزخانه رفت و گفت:
ـ لطفاً دنبالم بیایید
حتما خانم گفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

عقب
بالا