- ارسالیها
- 498
- پسندها
- 1,065
- امتیازها
- 7,283
- مدالها
- 10
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #51
مامان این حرف را که گفت، مرا یاد روزی انداخت که به زور به عقد محمد درآمده بودم. هیچوقت فراموش نمیکردم که مادرم و حتی سیمینبانویی که برایم ارزنی ارزش نداشت، مرا به چه اجبار سر سفره عقد نشاندند تا آقا محمد یک همسر داشته باشد. بغض روانهی گلویم شد. خواستم آن روز دردناکم را به یادش بیاورم، برای آنکه من نمیخواستم اجبار ازدواج نمایم، من میخواستم با عشق و علاقه ازدواج نمایم. همانطور که مادربزرگم با عشق با پدربزرگم ازدواج نمود.
یک لحظه از دهانم پرید که گفتم:
- دعوامون همش سر اینه که چرا ما باهم ازدواج کردیم. همین!
شوکه به طرفم برگشت و نامم را با تعجب صدا زد:
- آیلار... .
چشمهایم را شدید بستم.
- مامان! بذار برات بگم چه دردی رو کشیدم. اینی که میبینی، خیلی تونسته روی پاهای...
یک لحظه از دهانم پرید که گفتم:
- دعوامون همش سر اینه که چرا ما باهم ازدواج کردیم. همین!
شوکه به طرفم برگشت و نامم را با تعجب صدا زد:
- آیلار... .
چشمهایم را شدید بستم.
- مامان! بذار برات بگم چه دردی رو کشیدم. اینی که میبینی، خیلی تونسته روی پاهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش