• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چیناچین | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 367
  • بازدیدها 12,329
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #361
با «بفرمایید» هومان، من و مهری در کنار هم وارد شدیم. همزمان دست مهری را فشردم و لبخندی به او زدم. از دو‌پله‌ی ورودی خانه بالا رفته و در آستانه‌ی در خانه با استقبال زن‌عمو روبه‌رو شدیم. بعد از ورود تا زمانی که به سالن خانه برسیم، هوشمند و نسیم هم دست در دست هم به استقبال ما‌ آمدند. من که از بدو ورود دست مهری را رها کرده‌ بودم، قبل از هر چیز دستان درهم قفل شده‌ی آن‌ها توجهم را جلب کرد و بعد از آن هم‌سن بودن آن دو، برخلاف اختلاف سنی فاحشی که من و مهری داشتیم. هوشمند دوسال از من بزرگ‌تر بود، اما با موهای قهوه‌ای روشن، پوست سفید و همچنین ژن جوان ماندن آذرپی‌ها که او برخلاف من از آن بهره داشت، باعث شده‌ بود جوان‌تر به نظر بیاید. همسرش هم که موهای صافش را باز گذاشته و فقط شال حریر صورتی‌رنگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #362
پذیرایی‌های معمول انجام شد و بعد مشغول حرف‌های خودمانی‌تر شدیم. عمو جویای کار و بار و زندگی من در روستا بود و من حین جواب دادن، گه‌گاه نظرم روی مادر و زن‌عمو می‌افتاد که با هم حرف می‌زدند. واضح‌ترین تفاوتشان اختلاف‌سنی‌شان بود. مادرم ده_پانزده سال از زن‌عمو جوان‌تر و ردپای گذر عمر بر چهره‌ی زن‌عمو واضح‌تر بود. او گرچه از عمو کمی هم جوان‌تر بود، اما به علت پیر نشدن زیاد عمو، در ظاهر از او مسن‌تر می‌زد. صورت افتاده، عینک و موهای نقره‌ای شده‌ی زن‌عمو در برابر موهای تقریباً سیاه عموبرزو که فقط جوگندمی شده بودند، به وضوح ژن جوانی را نشان می‌داد که هوشمند هم از آن بهره برده‌ بود، اما متأسفانه من نه. نگاهی به سوی مهری که مشغول صحبت با پریزاد بود انداختم و فکر کردم وقتی به سن عمو برسم محبوب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #363
در فکر بودم که با صدای عمو سر بلند کردم
- خب پسرجان ما رو اونقدر به قوم و خویشی قبول داری که توی عروسیت خبر کنی؟
کمی جابه‌جا شدم.
- اختیار دارید عموجان! شما بزرگ منید و صاحب مجلس.
عمو سری تکان داد:
- اگه صاحب مجلسم که دوست داشتم با هوشمند باهم براتون عروسی بگیرم.
هوشمند گفت:
- فکر خوبی هم هست، ما که باغ رو هماهنگ کردیم، اندازه‌ش طوری هست که یه مقدار مهمونا رو بیشتر کنیم، اونقدر هم وقت داریم که بقیه چیزا رو هماهنگ کنیم. مهمونای خودمون که مشترکه، فقط کافیه مهمونای خانمتو دعوت کنیم. یه‌جا و یه شب، دوتا عروس و دوماد جالب میشه! نه نسیم؟
انتهای حرفش را رو به نسیم که هنوز چسبیده به او نشسته‌ بود زد و او گفت:
- چی بگم هوشمندجان!
من از لبخند معذب او فهمیدم زیاد هم راضی نیست من هم راضی نبودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #364
دستش را تکان داد.
- این‌همه ادعای برنامه ریختم ریختمت، همین بود که توی خونه مراسم بگیری؟
دستی به پیشانی‌ام کشیدم.
- خب عموجان مهمونامون کمن. خانواده‌ی مهری‌جان که سختشونه از روستا بیان اینجا، از طرف خودمون هم فقط به چند نفر میگم.
عموبرزو خود را پیش کشید.
- این حرفا چیه؟ بودن یا نبودن خونواده‌ی زنت به خودت مربوطه، ولی تو برادرزاده‌ی منی و من هم نمی‌ذارم سوت‌وکور عروسی بگیری.
من هم کمی خودم را پیش کشیدم و برای توضیح از دستم استفاده کردم.
- عموجان قبول کنید لزومی به ریخت‌و‌پاش نیست، رسم ولیمه‌ی عروسی واسه خاطر اینه که بقیه بفهمن من زن گرفتم، من هم جشن می‌گیرم تا نزدیکانم بفهمن زن گرفتم، خب اونا هم زیاد نیستن.
عمو باز تکیه زد.
-- چی رو زیاد نیستن؟ من تا الان حدأقل صدتا اسم ردیف کردم برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #365
اخم‌هایش بیشتر درهم رفت و سرش را کج کرد.
- پسر این اداها چیه؟ مسئله‌ی بین کتایون و برومند به تو چه ربطی داره؟ سالی که افشین به دنیا اومد، تو اصلاً وجود نداشتی که حالا برام حرف از بخشیدن می‌زنی.
سری تکان دادم.
- درسته من اون موقع نبودم، ولی از وقتی فهمیدم دور و برم چه خبره، پدرم رو دیدم که همیشه حسرت یه چی رو توی زندگی می‌خورد، که چرا از خواهرش غفلت کرد و اون بی‌آبرویی پیش اومد. هرچی بزرگ‌تر شدم بیشتر فهمیدم کتایون با پدرم چیکار کرده، من یه مَردم خیلی خوب درد بابامو حس می‌کنم، شاید شما بتونید کتایون رو ببخشید، ولی من نمی‌تونم کسی رو که قلب پدرمو سوزونده ببخشم.
عمو سری تکان داد:
- آخه این چه کینه‌ایه که برومند برای تو هم ارث گذاشته؟ تهمینه تو که شاهدی من چقدر واسطه شدم برومند کتایون رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #366
همه سکوت کرده‌ بودند و من با یادآوری پدرم با بغض گفتم:
- همه برومند رو با صدای محکم و ابهتش به یاد میارن، اما من صدای لرزونش رو توی یادم دارم که برام از اون روزها حرف میزد و می‌گفت «همیشه یادت باشه نباید غفلت کنی و که یه وقت به درد پدرت دچار بشی.» ده_دوازده ساله بابا رفته، ولی من تا عمر دارم فراموش نمی‌کنم کی باعث دل شکسته بابام بود.
نفس عمیقی کشیدم تا بغضم را فرو بدهم.
- بهم بگید کینه‌ای، ایرادی نداره، من از هرچی کوتاه بیام، از این کوتاه نمیام که کتایون هیچ نسبتی با من نداره و نباید توی جشن من باشه. من می‌خوام روز عروسیم وقتی روح بابام منو می‌بینه شاد بشه، نه اینکه اونو با دست خودم ناراحت کنم.
هرچه تلاش کردم اما باز صدایم لرزید. وقتی سکوت کردم، لحظاتی همه‌ی سالن در سکوت فرو رفت بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #367
دیگر حرفی درمورد عروسی من زده‌ نشد و کل صحبت‌ها به طرف حرف‌های عادی و ذکر خاطرات گذشته رفت. زمان سرو شام، زن‌عمو با همان زیرکی همیشگی‌اش، کارها را به دوش جوان‌ترها انداخت و همه‌ی امور شام از چیدن میز، تا جمع کردن آن به عهد‌ه‌ی پریزاد، نسیم و مهری افتاد. هومان هم در جمع کردن میز شام کمک کرد و بعد، با یک سینی چای به جمع مردانه‌ی من، عمو و هوشمند پیوست. زن‌عمو و مادر در گوشه‌ای از سالن آهسته با هم مشغول صحبت بودند و ما در گوشه‌ای دیگر. با هوشمند راجع به کارش که همان مبل‌سازی در کارگاه پدرش بود، حرف زدم و با هومان راجع به کتابفروشی‌اش، البته که از او ماجرای پنجری ماشین پریزاد را هم جویا شدم و او گفت که یک روز پریزاد پنچر کرده و چون زاپاس همراه نداشته به او زنگ زده و از او خواسته‌ بود تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #368
پریزاد به وضوح خوشحال شد.
- اوفی... همین دلمو خنک می‌کنه، زن‌عمو که مثل مامان نیست زبون نداشته‌ باشه، چنان همه رو رام می‌کنه و ازشون کار می‌کشه که دیگه باید گفت بدبخت نسیم! هرچی کار نکرده توی خونه باباش باید پس‌ بده، مهری تو شانس آوردی مادرشوهرت مامانمه... .
مادر‌ با محکم گفتن «پری» او‌ را ساکت کرد. پریزاد فقط لحظه‌ای ساکت شد و بعد کامل به طرف مهری چرخید.
- دختر! تو چرا با من پایه نبودی؟
مهری با ابروهای بالا رفته گفت:
- برای چی؟
- چرا وقتی گفتم، ظرف‌ها زیاده ما دونفری‌ از پسش برنمیایم، گفتی چیزی نیست تنهایی می‌شوری؟ آخرش هم‌ مجبور‌ شدم کمکت کنم.
مهری آرام گفت:
- خودم می‌شستمشون، گفتم‌ که نمی‌خواد کمک کنید.
پریزاد دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت:
- واقعاً نفهمیدی همش نقشه بود تا این نسیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا