نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چیناچین | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 161
  • بازدیدها 3,738
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,563
پسندها
12,649
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #161
دستانم را از روی صورتم و تکیه بدنم را از دیوار برداشتم.
- الان مگه چی شده؟
- آقا... آخر هفته‌ی پیش ذبیح‌دراز اومده‌بود قهوه‌خونه رو همون تخت شما نشسته‌بود، من داشتم فنجونا رو می‌شستم، شنیدم به عموم گفت توی شهر برای دختری مثل من کار هست، اگه اجازه بده منو ببره شهر، هرچی درآوردم باهم نصف می‌کنن، به عموم گفت می‌تونه با کار من خوب پول دربیاره.
بدتر از این نمی‌شد. آن معتاد مفنگی هم برای مهری من دندان تیز کرده‌بود. خوب می‌فهمیدم‌ منظورش از کار برای دختری چون مهری چیست؟ عصبی به طرف مهری قدم برداشتم.
- چرا می‌ذاری بقیه برای تو تصمیم بگیرن؟
کمی ترس وارد چشمانش شد.
- آخه آقا من که نمی‌تونم چیزی به عموم بگم، هرچی اون بخواد همون میشه.
عصبی لبم را به دندان گرفتم.
- خودت چی؟ دلت می‌خواد زن کرمعلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,563
پسندها
12,649
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #162
نگاهش میخ نگاهم بود.
- نمی‌دونم، شاید آقا!
- خونه‌ی من چطوره؟
متعجب شد.
- خونه‌ی شما؟
فقط منتظر یک جواب مثبت از او‌ بودم.
- آره، دوست داری بیایی خونه‌ی من؟
با صدایی که رفته‌رفته ضعیف میشد گفت:
- آقا عموم گفته... .
پلک‌هایم‌ را روی هم فشرده و باز کردم.
- عموتو ول کن... خودت چی؟ دوست داری بیایی خونه‌ی من؟
- خونه‌ی شما خیلی خوبه ولی... .
- بی‌خیالِ ولی، به حرف من خوب گوش بده، یه جواب محکم ازت می‌خوام.
کمی مکث کردم. باید حتماً اول نظر مهری را راجع به خودم می‌فهمیدم، تا بتوانم قدم بعدی را پیش بگذارم. با صدایی که سعی می‌کردم آرام باشد گفتم:
- مهری! یه چیزی ازت می‌پرسم، به عموت و بقیه فکر نکن، حتی به اینکه من معلمت‌ بودم یا هر چیز دیگه، فکر نکن، فقط به خودت و دلت فکر کن، به چیزی که دوست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا