• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چیناچین | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 202
  • بازدیدها 4,647
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,639
پسندها
13,475
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #161
دستانم را از روی صورتم و تکیه بدنم را از دیوار برداشتم.
- الان مگه چی شده؟
- آقا... آخر هفته‌ی پیش ذبیح‌دراز اومده‌بود قهوه‌خونه رو همون تخت شما نشسته‌بود، من داشتم فنجونا رو می‌شستم، شنیدم به عموم گفت توی شهر برای دختری مثل من کار هست، اگه اجازه بده منو ببره شهر، هرچی درآوردم باهم نصف می‌کنن، به عموم گفت می‌تونه با کار من خوب پول دربیاره.
بدتر از این نمی‌شد. آن معتاد مفنگی هم برای مهری من دندان تیز کرده‌بود. خوب می‌فهمیدم‌ منظورش از کار برای دختری چون مهری چیست؟ عصبی به طرف مهری قدم برداشتم.
- چرا می‌ذاری بقیه برای تو تصمیم بگیرن؟
کمی ترس وارد چشمانش شد.
- آخه آقا من که نمی‌تونم چیزی به عموم بگم، هرچی اون بخواد همون میشه.
عصبی لبم را به دندان گرفتم.
- خودت چی؟ دلت می‌خواد زن کرمعلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,639
پسندها
13,475
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #162
نگاهش میخ نگاهم بود.
- نمی‌دونم، شاید آقا!
- خونه‌ی من چطوره؟
متعجب شد.
- خونه‌ی شما؟
فقط منتظر یک جواب مثبت از او‌ بودم.
- آره، دوست داری بیایی خونه‌ی من؟
با صدایی که رفته‌رفته ضعیف میشد گفت:
- آقا عموم گفته... .
پلک‌هایم‌ را روی هم فشرده و باز کردم.
- عموتو ول کن... خودت چی؟ دوست داری بیایی خونه‌ی من؟
- خونه‌ی شما خیلی خوبه ولی... .
- بی‌خیالِ ولی، به حرف من خوب گوش بده، یه جواب محکم ازت می‌خوام.
کمی مکث کردم. باید حتماً اول نظر مهری را راجع به خودم می‌فهمیدم، تا بتوانم قدم بعدی را پیش بگذارم. با صدایی که سعی می‌کردم آرام باشد گفتم:
- مهری! یه چیزی ازت می‌پرسم، به عموت و بقیه فکر نکن، حتی به اینکه من معلمت‌ بودم یا هر چیز دیگه، فکر نکن، فقط به خودت و دلت فکر کن، به چیزی که دوست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,639
پسندها
13,475
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #163
بدون تأمل من هم از خانه خارج شدم و خودم را به قهوه‌خانه رساندم. از آستانه‌ی در سرم را داخل کردم. قهوه‌خانه بدون مشتری بود و یحیی پشت دخل درحال حساب و کتاب.
- سلام آقا یحیی!
یحیی سر بلند کرد و به طرف من چرخید.
- سلام آقامعلم! بفرمایید!
- وقت داری باهات حرف بزنم؟
- بله آقا بفرمایید داخل!
- ممنون! بیرون می‌شینم.
یحیی رو به محمدامین که در حال پاک کردن میزی بود، کرد.
- کارت تموم شد یه چایی برای آقا‌معلم بیار!
من به طرف تخت برگشتم و درحالی‌که از اضطراب پایم را آرام و مدام به زمین می‌کوبیدم، نشستم. چند دقیقه بعد یحیی هم در طرف دیگر تخت نشست.
- بفرمایید آقامعلم! من در خدمتم.
به طرف یحیی چرخیدم. وقتی برای تلف کردن نداشتم.
- اومدم راجع به مهری حرف بزنم.
کمی ابروهایش را به هم نزدیک کرد.
- مهری؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,639
پسندها
13,475
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #164
یحیی گره ابروهایش را باز کرد و نگاه از من به طرف قهوه‌خانه چرخاند.
- شما‌ اهل اینجا نیستید، مهری رو نمی‌شناسید، اون شومه، نکبت داره، بدبختی می‌ندازه توی زندگیتون، خنگ و دست‌و‌پاچلفتیه، احمق و هیچی‌نفهمه، همیشه ژولیده و نامرتب می‌گرده، به درد زنیت برای کسی مثل شما نمی‌خوره، شما شهری هستید باید یه دختر باهوش و مرتب بگیرید که فردا روز آبروتون پیش شهریا نره، نه مهری که فقط به درد این می‌خوره که کلفتی کنه... .
دستانم را از خشم بدگویی‌هایی که پشت سر مهری می‌کرد مشت کردم تا خودم‌ را کنترل کنم اما یحیی ول کن نبود.
- یه مدت مهری به خونتون رفت و آمد کرده، شما هم جوون و مجرد، دلتون هوا کرده، ولی متوجه نیستین اگه مهری رو بگیرید نکبتش بدبختتون می‌کنه.
دیگر نتوانستم تحمل کنم. مهری خنگ و احمق نبود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,639
پسندها
13,475
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #165
به خانه که رسیدم، اولین کارم تماس با مادر بود.
- سلام مامان!
- سلام مهرزادم! چطوری؟
- خوبم مامان! زنگ زدم بگم دست و بالتونو جمع کنید، چهارشنبه، بعد مدرسه میام دنبالتون، بیاین اینجا.
مادر متعجب شد.
- چرا؟ طوری شده؟
- می‌خوام برام برید خواستگاری.
ناگهان صدای ذوق‌زده‌ی مادر بلند شد.
- خواستگاری؟
تا خواستم جواب بدهم گفت:
- پری! بیا ببین مهرزاد چی میگه؟
صدای «چی میگه» پریزاد را شنیدم و دستم را کلافه‌ روی پیشانی‌ام کشیدم.
- مهرزادجان! گذاشتم رو بلندگو، بگو خواستگاری کی باید بریم؟
ترسیدم اسمی از مهری ببرم مادر اصلاً نیاید.
- حالا وقتی اومدم بهتون میگم، فقط چهارشنبه آماده باشید، تا اومدم راه بیفتیم.
صدای پریزاد را شنیدم.
- داداش! لازم نیست بیایی، خودم مامانو میارم.
چشمانم گرد شد.
- چی میگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,639
پسندها
13,475
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #166
ظهر فردا تازه در مدرسه را بسته بودم که صدای شتاب‌زده‌ی مهری که «صبر کنید» می‌گفت، مرا متوجه او‌ کرد. از روی پل فلزی با سرعت درحال آمدن پیش من بود. ایستادم. نزدیک که شد متوجه کبودی زیر چشمش شدم. اخم کردم.
- کی تو‌ رو زده؟
دستش روی کبودی رفت. با ترس به طرف قهوه‌خانه سر چرخاند و برگشت.
- هیچی نیست آقا!
خوب می‌دانستم هنر دست یحیاست. دق دلی حرف‌های مرا سر او درآورده بود.
- چرا یحیی زدت؟
چیزی نگفت، اما نگرانی در صورتش مشخص بود. محکم گفتم:
- جوابمو بده مهری!
شانه‌اش بالا پرید.
- می‌خواست بدونه خونه‌ی شما چیکار کردیم.
اخم‌هایم بیشتر شد.
- تو چی گفتی؟
ابروهایش بالا پرید.
- هیچی آقا، گفتم خونه‌تونو مرتب می‌کردم و براتون ناهار می‌پختم و وقتی می‌خوردید پولمو می‌گرفتم می‌اومدم، اما‌ باور‌ نکرد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,639
پسندها
13,475
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #167
بعدازظهر برای رسیدن به قرارم با مهری، آماده شده در حیاط منتظر او بودم. همین که زنگ زد، در را باز کردم. هنوز هم نگران اطراف را می‌پایید. با باز شدن در به طرفم برگشت و با عجله گفت:
- سلام آقا! من جلوجلو میرم، شما با فاصله دنبالم بیاین.
سری به نشانه‌ی موافقت تکان دادم و «خیلی خب» گفتم و او‌ راه افتاد. کمی که میانمان فاصله افتاد، در خانه را بستم و من نیز راه افتادم. زمان خلوتی روستا بود و کسی دیده‌نمی‌شد. از پل روبه‌روی مدرسه رد شدیم و در سوی دیگر رودخانه، در خلاف جهت خانه‌ی یحیی به راه افتادیم. به دنبال مهری، کمی جلوتر داخل کوچه‌ای پیچیدم که خانه‌هایی قدیمی و با مصالح سنگ و کاه‌گل داشت. در میانه‌های کوچه، مهری مقابل دری چوبی ایستاد. در را با هل دادن باز کرد و بعد به طرف من چرخید که دورتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,639
پسندها
13,475
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #168
پیرزن ادامه داد:
- اما از اونجایی که این دختر برام مثل کف دسته فهمیدم غلطی نکردی.
آب دهانم را قورت دادم. این پیرزن مرا برای توبیخ اینجا کشانده بود؟
- اما از همون موقع دلم می‌خواست ببینمت بهم بگی چی از این دختر بی‌کـس و کار می‌خوای؟ به تو چه که حموم زود میره یا دیر که چنین بی‌احتیاطی راه انداختی که من مجبور بشم برای اینکه جمیله خبط تو رو بزرگ نکنه، به مهری بگم اگه جمیله پیِ بوی شامپوی موهاش رو گرفت، بگه من مجبورش کردم خونه‌ام بره حموم، جمیله هم حواس‌جمع، زود فهمید و فرداش کشید رو خونه‌ی من که به تو چه؟ من هم که هرچی خدا نصیبم نکرده یه زبون تند و تیز داده که بتونم از پس یکی مثل جمیله بربیام، زنیکه رو شستم گذاشتم کنار تا دیگه پیگیر نشه.
من که تازه با عواقب یک تصمیم کوچکم روبه‌رو شده‌بودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,639
پسندها
13,475
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #169
کمی سرم را زیر انداختم. پیرزن ادامه داد:
- تا کم‌کم دیدم نه، مثل اینکه زدنات کار خودشو کرده، بعکس اولاش که مهری میومد ازت بدگویی می‌کرد دیگه بدگویی که نمی‌کنه تعریف هم می‌کنه، اونجا بود که فهمیدم تو مثل یحیی عقده‌تو سر این بچه خالی نمی‌کنی، اگه زدی از سر تنبیه بوده، همون چوب معلمی که از قدیم گفتن گله.
پیرزن نفس عمیقی کشید.
- حتی وقتی بردی خونت و بهش کار یاد دادی هم خوشحال بودم که یکی پیدا شد بالاخره به این دختر اهمیت داد، من پیرزن که چیز زیادی نتونستم یاد این دختر بدم، تا اینکه یه روز اومد دیدم بو شامپو میده، از این شامپو شهریا... فهمیدم کار کار جمیله نیست، جمیله از این جربزه‌ها نداره، داشت هم خرج این دختر نمی‌کرد. مهری رو خِفت کردم و تا ته توی ماجراتونو درنیوردم ولش نکردم.
نگران...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,639
پسندها
13,475
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #170
برگه قیصی را دهان نبرده گوشه‌ی سینی برگرداندم.
- شما خیالتون راحت! من قصد ندارم از مهری سوءاستفاده کنم.
سری تکان داد و گفت:
- ولی قبل همه چی، باید کل ماجرای این دخترو بدونی.
پیرزن مکث کرد.
- حرفایی که امروز می‌شنوی رو شاید هیچ‌وقت کـس دیگه‌ای بهت نگه، پس خوب گوش کن!
کمی در جایم درست‌تر نشستم. تا با دقت گوش دهم.
- بفرمایید من سراپا گوشم!
پیرزن نفس عمیقی کشید.
- منو این‌جوری زار و نزار نبین، یه زمانی برای خودم برو بیایی داشتم، خواهر حاج‌بشیر که کم کسی نبود، البته بشیر اون‌موقع هنوز حاجی نشده‌بود، ولی بزرگ این روستا بود، آقای خدابیامرزم یه زمانی کدخدا بود و بعدش بشیر عهد‌ه‌دار کارش شد، وقتی قربان اومد خواستگاریم، کلی براش تاقچه‌بالا گذاشتم تا راضیم کنه زنش بشم؛ اما حیف چراغم زود خاموش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا