نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چیناچین | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 152
  • بازدیدها 3,472
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,536
پسندها
12,255
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #141
***
بین عمو و پریزاد در محل کار فروشنده، که یک دفتر مشاوراملاک بود، نشسته‌بودم و متعجب به مرد سبیل‌کلفت و درشت‌هیکل روبه‌رویم چشم دوخته‌بودم که درحال چک و چانه زدن و تنظیم قرارداد فروش آپارتمان بین دو نفر دیگر بود. ما دورتر از آن‌ها به انتظار پایان کار مرد مانده‌بودیم. هیچ‌چیز او به مشاوراملاک نمی‌خورد، بیشتر به قصاب و سلاخ شباهت داشت تا کسی که در ازای بالا و پایین کردن مبلغ پیش‌فروش یا اجاره‌بها باید زبان‌بازی می‌کرد. با فکر به اینکه پریزاد با این مرد برای خرید ماشینش مراوده داشته، اخمی میان دو ابرویم جهید و رو به او که سمت چپم نشسته‌بود، کردم و آرام گفتم:
- پری! تو با این غولتشن قرار معامله گذاشتی؟ حتماً شمارتو هم داره.
پریزاد چشمانش از ترس گرد شد و کامل به طرف من چرخید. منتظر پاسخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,536
پسندها
12,255
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #142
با رفتن پریزاد، عمو دستی بر‌ شانه‌ام گذاشت.
- ما هم بریم دیگه.
«چشم» گفته و همراه او سوار ماشین شدم. همین که سوییچ را چرخاندم گفت:
- منو برسون کارگاه.
- چرا عمو؟ برای ناهار بریم خونه.
- نه پسرم! کار دارم باید برسم به کارهام.
ترجیح دادم دیگر چیزی نگویم و ماشین را به حرکت در آوردم.
عموبرزو در همه چیز نقطه‌ی مخالف پدر بود. هم از رفتار، هم از قیافه؛ پدرم سر کم‌مویی داشت و ریش بلندی می‌گذاشت، عمو اما موهای پرپشتی که همیشه یک طرفه شانه کرده و تنها یک سبیل کوتاه پشت لبش نگه می‌داشت. از نظر سنی هر دو به هم نزدیک بودند و همانند پدر که تا آخرین روزهای عمرش نیز موی سپیدی در سرش ندیدم، عمو هم تازه تار موهای سفید در موهایش ظاهر شده‌بود؛ برعکس من که با همین سن شروع به سفیدکردن شقیقه‌هایم کرده بودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,536
پسندها
12,255
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #143
عمو پوزخندی زد.
- البته تخس و یه‌دنده هم هستی، عین برومند.
از حرص دندان‌هایم را به هم ساییدم و او ادامه داد:
- این روزها توی فکر اینم برای هوشمند زن بگیرم، شما هم‌سنید باید به فکر زن دادن تو هم باشم.
کمی اخم کردم.
- عموجان! من خودم... .
اجازه نداد حرف بزنم.
- تهمینه هم گفته زیر بار ازدواج نمیری، مثل برومندی، اون‌ هم بزرگ ما بود ولی تا من زن نگرفتم، ازدواج نکرد که خب او‌ن از مسئولیت‌پذیریش در برابر من و کتایون بود، پدرت به گردن ما حق زیادی داره. همون حق باعث شده الان عذاب بکشم.
- نگید عموجان چه عذابی؟
- عذاب این‌که پسرش منو غریبه می‌دونه، اگه غریبه نمی‌دونستی، خودم برات یه دختر مناسب پیدا می‌کردم و با هوشمند باهم براتون عروسی می‌گرفتم تا دینمو به برومند ادا کنم، اما می‌ترسم هر حرف من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,536
پسندها
12,255
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #144
***
پریزاد لباس بیرون پوشیده‌بود و قصد داشت برای دور زدن با ماشینش بیرون برود؛ من نیز که با ناچاری سکوت کرده‌بودم، ابتدای راه‌پله‌ی منتهی به زیرزمین ایستاده و در فکر بودم که چگونه لباسشویی قدیمی مادر را به تنهایی از پله‌ها بالا بیاورم. در حیاط باید آن را به برق زده، امتحان کرده و اگر ایرادی داشت رفع کنم. توانسته‌بودم لباسشویی را از میان خرت و پرت‌های درون زیرزمین یافته و تا نزدیک پله‌های آن بکشانم، اما بالا آوردنش از پله‌ها کار یک نفر نبود.
همین که پریزاد از در ساختمان خارج شد، با اینکه می‌‌دانستم کجا می‌رود، دست به کمر پرسیدم:
- کجا؟
درحالی‌که یک پایش را بالا آورده و با انگشت پشت کفش اسپورتش را بالا می‌کشید گفت:
- گفتم که داداش! میرم دور دور.
- قبلش بیا کمک کن این کهنه‌شور مامانو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,536
پسندها
12,255
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #145
با لمس چرم‌ شلاق، نفسم تند شد و با سرعت به همان زمان‌هایی برگشتم که کنار تخت می‌نشستم و پدر اثر این شلاق را روی کمرم ثبت می‌کرد. هیچ‌وقت این شلاق را در دست نگرفته‌بودم. قبل از رفتن پدر که اجازه نداشتم و‌ بعد از رفتنش هم هرقدر دنبالش گشتم، نیافتمش. حتماً همان‌موقع مادر آن را برای پنهان کردن از دید من اینجا گذاشته‌بود.
نگاهم قفل شلاق درون دستم مانده‌ و ذهنم به زمان کودکی‌ام برگشته‌بود. درد این تسمه‌ی چرمی پس از سال‌ها از کنج ذهنم بیرون خزیده‌بود و دوباره آن را حس می‌کردم. نفسم تند شده و تنم به عرق نشست. مات شلاق بودم که صدای «مهرزاد» گفتن مادر مرا از فکر بیرون کشید و باعث شد دستپاچه شلاق را درون مخزن انداخته، در مخزن را محکم بکوبم و شتابان سربلند کنم.
- چیه مامان؟
مادر کنار در ورودی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,536
پسندها
12,255
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #146
خوشبختانه بدون دردسر خاصی به خانه‌ام رسیدم. هوا کاملاً تاریک شده‌بود. لباسشویی مادر را کنار شیر آب حیاط گذاشتم و بعد داخل خانه شدم. به شدت خسته بودم. چند لقمه نان و پنیر به جهت ضعف نکردن در دهان گذاشته و به اتاق رفتم. قوطی وازلین را از درون کشوی کنار تخت برداشته و کنار پنجره‌ی قدی اتاق رفتم. شلاق را روی تاقچه سنگی گذاشته و در قوطی را باز کردم. با انگشت اشاره کمی از وازلین را خارج کرده و با دست دیگرم سر تسمه را بلند کرده و وازلین را روی تسمه کشیدم تا چرم آن را نرم کنم. ذره‌ذره خاطرات کودکی‌ام جلوی چشمانم ظاهر میشد. این تسمه‌ی چرمی که پهنایش به زور به سه انگشت می‌رسید، بخش مهمی از خاطرات زندگی مرا دربرمی‌گرفت. با دیدن این شلاق گویی پدرم بعد از ده، یازده سال زنده شده‌بود. به وضوح دستانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,536
پسندها
12,255
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #147
دستش را به همان قسمتی که از دیدم پنهان بود برد تا چیزی را که می‌گفت بردارد. شلاق چرمی‌ پدر در دستش برگشت.
- آقا! این چیه؟
ابروهایم بالا پرید و چند لحظه با مکث به شلاق چشم دوخته و بعد دستم را برای گرفتنش دراز کردم.
- بیارش تا برات بگم.
مهری تسمه را درون دستم گذاشت و‌ مقابلم‌ نشست. لحظاتی به چرمی که دیگر‌ نرم‌ هم شده‌بود، چشم دوختم. هنوز با دیدنش ته دلم خالی میشد. نفس عمیقی کشیدم. از کودکی آدم توداری بودم و هیچ‌گاه از این شلاق پیش کسی حرف نزده‌بودم، اما مهری که کسی نبود. او‌ را به عنوان همسر و شریک زندگی می‌خواستم، پس میشد در نزدش لب به گفتن رازم گشود. خودم هم مایل بودم برای کسی بازگو کنم. چه کسی بهتر از مهری؟
- می‌دونی مهری! همین تسمه‌ی چرمی زندگی منو ساخت. هر وقت خطایی می‌کردم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,536
پسندها
12,255
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #148
از بعد از رفتن مهری تا شب، به این فکر می‌کردم چگونه او را متوجه رفتارش کنم. ممکن نبود یک‌باره بدون هیچ پیش‌زمینه‌ای بحث را به رعایت بهداشت می‌کشاندم. باید به طریقی بهانه را پیدا می‌کردم. درنهایت یادم آمد که مهری هر بار در نبود من روسری از سر برمی‌دارد؛ پس تصمیم گرفتم فردا زودتر از موعد به خانه برگشته و بحث آن را پیش بکشم.
زنگ آخر را زودتر تعطیل کرده و به خانه برگشتم. سعی کردم بی‌صدا وارد خانه شوم. خبری از مهری در سالن و‌ اتاق نبود. آهسته به طرف آشپزخانه پیش رفتم و‌ او‌ را نشسته روی‌ زمین درحالی که روسری‌اش‌ را چون هدبند دور سرش پیچانده‌بود، یافتم. موهای فر و پریشانش پف شده و از اطراف چون چتر شده‌بودند. مشغول خورد کردن گوجه درون ظرفی بود که برای سالاد، خیار و پیاز را در آن ریز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,536
پسندها
12,255
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #149
لحظه‌ای مات ماندم. جمیله چه موجودی بود دیگر. خودم را نگه داشتم تا فحش‌هایی که در دل به جمیله می‌گفتم به زبانم نیاید.
- شونه چی؟ شونه هم نمی‌ذاره بزنی؟
سرش را بلند کرد.
- نه آقا شونه دارم، ولی... .
سرش را پایین انداخت و ادامه نداد.
- ولی چی؟ چرا موهاتو شونه نمی‌کنی؟
جوابی نداد.
- جواب منو بده، زود!
صدایش لحن گریه گرفت.
- خب... آقا... سخته... کلی موهام پیچ می‌خوره... شونه‌ توش گیر می‌کنه... سختمه... .
اخم کردم.
- اصلاً بهانه‌ی خوبی نیست، هر چقدر سخت باشه و طول بکشه، باید شونه بکشی، با شونه سخته؟ برس بکش، اون که راحت‌تره!
صدایش آرام‌تر شد.
- برس ندارم.
لحظاتی از حرص چشمانم را بستم.
- حتماً باز هم زن‌عموت میگه لازم نداری؟
فقط شانه‌اش را بالا انداخت. بلند شدم.
- به هرحال، هر خطایی تاوان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,536
پسندها
12,255
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #150
بعد از ناهار دستمزد مهری را به او داده و او را به خانه فرستادم. از همان لحظه‌ای که پا به بیرون گذاشت، من هم به فکر افتادم تا راه‌حل مناسبی برای او بیابم. بالاخره تصمیمم را گرفته و عصر به مغازه‌ی غفور رفتم.
- سلام آقاغفور!
غفور که در حال حرف زدن با یک زن مشتری بود رو به من کرد.
- به! سلام آقامعلم! چی لازم دارید؟
دستم را پشت سرم کشیدم.
- نمی‌دونم چیزی که می‌خوامو شما دارید یا نه؟
او که در حال دادن احتیاحات زن به او بود گفت:
- شما بگو چی می‌خوای، نداشتم آخر هفته میرم شهر برات میارم.
نگاهم را در مغازه چرخاندم.
- حوله می‌خوام.
غفور‌ که پول‌هایی که زن داده‌بود را نگاه می‌کرد، گفت:
- دست؟
دستانم را درون جیب شلوار فرو‌بردم.
- نه از اون بزرگا، برای حموم.
غفور دستش به طرف دخل رفت.
- غصه‌ت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا