- ارسالیها
- 1,585
- پسندها
- 12,880
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 20
- نویسنده موضوع
- #171
لبخندی میان چین و چروکهای صورت پیرزن نمایان شد.
- اما یوسف بچم ذاتش خوب بود، از یحیی میترسید، برادربزرگش بود، اما هر وقت چشمشو دور میدید بهم میگفت ننه، آخ که چقدر برای ننه گفتنش میمردم، بیچاره پسر جوونمرگم!
پیرزن دستی به زانویش زد و بعد از کمی مکث و سر تکان دادن گفت:
- یوسف درسش از یحیی خیلی بهتر بود، یحیی بچه که بود فقط آتیش میسوزوند، بزرگتر هم که شد رفت سر زمین پیش قربان، سالی که قربان به رحمت خدا رفت، یوسف دانشگاه قبول شد و رفت شهر.
پیرزن درحالی که یک دستش را روی دیگری میزد ادامه داد:
- من دستشکسته هم خواستم براشون مادری کنم سرخود پاشدم رفتم پیش کلحمزه دختراشو نشون کردم، جمیله رو برای یحیی و جواهر رو برای یوسف. جمیلهی الان رو نبین یه بشکه شده برای خودش، اون موقعها...
- اما یوسف بچم ذاتش خوب بود، از یحیی میترسید، برادربزرگش بود، اما هر وقت چشمشو دور میدید بهم میگفت ننه، آخ که چقدر برای ننه گفتنش میمردم، بیچاره پسر جوونمرگم!
پیرزن دستی به زانویش زد و بعد از کمی مکث و سر تکان دادن گفت:
- یوسف درسش از یحیی خیلی بهتر بود، یحیی بچه که بود فقط آتیش میسوزوند، بزرگتر هم که شد رفت سر زمین پیش قربان، سالی که قربان به رحمت خدا رفت، یوسف دانشگاه قبول شد و رفت شهر.
پیرزن درحالی که یک دستش را روی دیگری میزد ادامه داد:
- من دستشکسته هم خواستم براشون مادری کنم سرخود پاشدم رفتم پیش کلحمزه دختراشو نشون کردم، جمیله رو برای یحیی و جواهر رو برای یوسف. جمیلهی الان رو نبین یه بشکه شده برای خودش، اون موقعها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.