نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چیناچین | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 174
  • بازدیدها 3,994
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,585
پسندها
12,880
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #171
لبخندی میان چین و‌ چروک‌های صورت پیرزن نمایان شد.
- اما یوسف بچم ذاتش خوب بود، از یحیی می‌ترسید، برادر‌بزرگش بود، اما هر وقت چشمشو دور می‌دید بهم می‌گفت ننه، آخ که چقدر برای ننه گفتنش می‌مردم، بیچاره پسر جوونمرگم!
پیرزن دستی به زانویش زد و بعد از کمی مکث و سر تکان دادن گفت:
- یوسف درسش از یحیی خیلی بهتر بود، یحیی بچه که بود فقط آتیش می‌سوزوند، بزرگ‌تر هم که شد رفت سر زمین پیش قربان، سالی که قربان به رحمت خدا رفت، یوسف دانشگاه قبول شد و رفت شهر.
پیرزن درحالی‌ که یک دستش را روی دیگری میزد ادامه داد:
- من دست‌شکسته هم خواستم براشون مادری کنم سرخود پاشدم رفتم پیش کل‌حمزه دختراشو نشون کردم، جمیله رو برای یحیی و جواهر رو برای یوسف. جمیله‌ی الان رو نبین یه بشکه شده برای خودش، اون موقع‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,585
پسندها
12,880
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #172
همین که پاشونو گذاشتن توی خونه کل‌حمزه و چشم جواهر‌ افتاد به اونا، اسم و رسم‌ ثنا رو از یوسف پرسید که این کیه همراهت آوردی؟ بچم هیچی نگفت، ولی‌ ثنا گفت من زن یوسفم، همین حرفش کافی بود که جملیه و ثنا باهم جر کنن و پشت بندش حسام و یوسف یقه‌ی همو بگیرن، همه حواسشون از جواهر پرت شد که بی‌هیچ حرفی رفت تو باغ، یه دفعه دیدیم یه‌ چی توی باغ شعله کشید، تا به خودمون اومدیم و رفتیم‌ ببینیم‌ چی شده دیگه کار از کار گذشته بود.
پیرن دو دست چروکش را به صورتش کشید.
- یوسف زودتر از همه رسید بهش، جواهر‌ نفت ریخته‌بود و خودشو آتیش زده‌بود، چه قیامتی برپا شد، تا دختر بدبختو خاموش کردن دیگه دیر شده‌بود، جواهر‌ مرد، بد هم مرد.
ابروهایم از غصه‌ی سرنوشت هولناک دختر درهم شد.
- با مردن اون دختر حسام و‌ یحیی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,585
پسندها
12,880
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #173
پیرزن دوباره به گریه افتاد و بعد از لحظاتی که آرام شد، گفت:
- نمی‌دونستیم یوسف بچه داره، اما مامورای پاسگاه که اومدن خبر یوسفو بدن، مهری رو هم توی قندان آوردن دادن دست یحیی که این برادرزادته؛ جمیله اولش زیر بار نگه داشتن بچه‌ی ثنا نرفت، یحیی هم بچه رو برداشت رفت برای تحویل گرفتن جنازه‌ی یوسف تا بچه رو بده دست کس و‌ کار ثنا، اما اونا زودتر اومده‌بودن و جنازه‌ی دخترشون رو برده‌بودن، یحیی نتونست پیداشون کنه، اونا هم نمی‌دونم چرا هیچ‌وقت نیومدن سراغ بچه‌ی دخترشون، یحیی هم ناچار بچه‌ رو برگردوند، تا نگه داره.
پیرزن آه کشید.
- برای یحیی و جمیله و حسام، مهری آینه‌ی دقه، همون ثناست که یوسف رو گرفت و جواهرو‌ کشت، از بس که این دختر شبیه مادرشه، دل اونا هیچ‌وقت با مهری صاف نمیشه، اما‌ من توی این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,585
پسندها
12,880
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #174
تا خانه غرق در فکر سرنوشت مهری و پدر و مادرش قدم زدم؛ حتی احوال‌پرسی‌های چند نفر از اهالی که در مسیر مرا دیدند هم مانع فکر کردنم نشد. همین که به در خانه رسیده و کلید را در قفل چرخاندم. صدای خشمگین کسی مرا به خود آورد.
- آهای آقامعلم!
در را باز کرده و همزمان سرم را به طرف راست چرخاندم. محمدامین با چشمان به خون نشسته، دستان مشت شده‌ و خشمی که علتش را نمی‌دانستم، به من خیره شده‌بود. اخم کردم.
- علیک‌سلام امین‌آقا!
با خشم چند قدم جلو آمد.
- باید باهاتون حرف بزنم.
در را کامل باز کردم.
- خب بفرما داخل، بیرون زشته.
زودتر از او داخل شدم و لحظاتی بعد محمدامین هم داخل شد و در خانه را محکم کوبید. ناخرسند از رفتارش دستانم را در بغل جمع کردم و رو به او برگشتم.
- چه خبرته پسر؟
چشمان گرد شده از خشمش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,585
پسندها
12,880
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #175
من که کمی فاصله گرفته‌بودم، ایستادم و به طرفش برگشتم.
- از کجا معلوم مهری هم‌ تو‌ رو بخواد؟
دوباره عصبی شد.
- اصلاً چرا مهری باید شما رو‌ بخواد؟
دستانم را باز کردم.
- چون من از کرمعلی جوون‌ترم.
حق به جانب یک گام پیش گذاشت.
- خب من هم از تو جوون‌ترم، پس باید منو بخواد.
یک‌ لحظه مات زدم. راست می‌گفت. در مقایسه با من، محمدامین گزینه‌ی مناسب‌تری بود. فقط دو سه سال از مهری بزرگ‌تر بود و از من جوان‌تر. محمدامین از مکث من استفاده کرد.
- اگه مهری منو بخواد تو باید پا پس بکشی. تو که نمی‌خوای مهری رو مجبور کنی زنت بشه؟
لحظه‌ای به فکر رفتم. با همه‌ی عشق و علاقه‌ای که به مهری داشتم، اما نمی‌خواستم به او ظلم کنم. او مثل هر دختر دیگری حق انتخاب داشت و‌ محمدامین از من برای انتخاب شدن، لایق‌تر بود.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا