• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چیناچین | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 367
  • بازدیدها 12,527
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #191
پنج‌شنبه شد و شب من به همراه مادر و پریزاد به خانه‌ی یحیی رفتیم. در سالن بزرگ خانه نشسته‌بودیم و یحیی مقابلمان به دو بالش غلتکی تکیه زده‌بود. از ابتدای ورود، با استقبال سردی که او و جمیله انجام داده‌بودند، خوب فهمیدم شب سختی را پیش رو خواهم داشت. از بدو ورود منتظر بودم که مهری را ببینم، اما هیچ خبری از مهری نبود. جمیله یک سینی چای را آورد، بدون هیچ تعارفی میان ما گذاشت و کنار همسرش تکیه زد. مادر از جوی که در فضا حاکم بود، اخمی میان ابروهایش قرار داشت، لحظه‌ای به طرف من برگشت و با نگاهش مرا توبیخ کرد و من با حرکات چشم از او‌ خواستم شروع کند. مادر با کمی مکث با خوش‌رویی رو به یحیی کرد.
- این‌طور که می‌بینم مثل اینکه مهرزادجان فراموش کردن از قبل به شما بگن ما برای چی امشب مزاحم شدیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #192
تا خواستم جوابی بدهم، مادر با لحن آرامی گفت:
- آقای ابراهیمی شما درست میگید، ولی بهتر نیست مهری خودش تصمیم بگیره؟
وقتی جوابی از یحیی نگرفت رو به طرف جمیله کرد.
- خب جمیله‌خانم شما هم یه چیزی بگید، پسر من جرم نکرده فقط دلش گیر کرده.
جمیله تن فربه‌اش را مقداری جابه‌جا کرد.
- توی این خونه حرف فقط حرف آقایحیاست.
مادر لبخندی عصبی زد.
- لطفا یه مقدار سهل بگیرید، حداقل اجازه بدید خود مهری برای زندگیش نظر بده.
جمیله پشت چشمی نازک کرد.
- وا خانم؟ مهری چرا؟ بزرگ اون دختر آقایحیاست، ایشون هم صلاح نمی‌دونن.
- والا به خدا یه دلیل نگفتید چرا، فقط مخالفت می‌کنید، این انصاف نیست.
جمیله نگاهی تحقیرآمیز به من انداخت.
- بی‌انصافی رو اول خود پسرتون کرده.
متعجب خواستم چیزی بگویم، که مادر با کمی جدیت گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #193
از خانه‌ی یحیی که بیرون آمدیم، مادر با تشر گام برداشت و دور شد. هنوز قدم برنداشته، نگاه ملتمسم را به پریزاد دوختم و او گفت:
- مهرزاد! من یکی که باورم نمیشه تو چند ماه مهری رو آوردی خونه.
کلافه دستم را به موهایم کشیدم.
- پری! باور کن قضیه اونجوری نیست که اون زن گفت.
به مادر که از ما دور شده‌بود، اشاره کرد.
- برای من توضیح نده، برو مامانو راضی کن.
استرس کاملاً وجودم را گرفته‌بود. سری تکان داده و با چند گام بلند خودم را به مادر رساندم.
- مامان! وایسا!
مادر بدون آنکه بایستد یا برگردد، تشر زد:
- هیچی نگو مهرزاد! من بهت اعتماد داشتم، حالا باید از دهن غریبه‌ها بشنوم دختر بردی خونه؟
همان‌طور که سعی می‌کردم هم‌قدم با او گام بردارم، گفتم:
- مامان! باور کن اون‌طوری که اون زن گفت نیست، مهری فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #194
در آستانه‌ی در اتاق ایستادم. فهمیدم به معنای واقعی کلمه بدبخت شده‌ام. مادر حوله‌ی قهوه‌ای‌رنگ مهری و برس او را در دست گرفته، روی تخت نشسته‌بود و باخشم انتظار مرا می‌کشید.
- اینا چیه؟
از در انکار درآمدم. چند قدم به جلو برداشتم.
- خب یه حوله‌ و برس معمولی.
مادر با خشم هر دو را تکان داد.
- معمولی؟ حتماً می‌خوای بگی مال خودته.
لب‌های خشک شده از ترسم را کمی خیس کردم و گفتم:
- خب... .
مادر اجازه نداد چیز بیشتری بگویم.
- مهرزاد به من دروغ نگو!
نباید زیر بار چیزی می‌رفتم.
- دروغ چیه مامان؟
مادر پر خشم نفس می‌کشید.
- دروغ چیه؟ ها؟ باشه میگم دروغ چیه، دروغ اینه که پسر من، مهرزاد، وسواس استفاده از رنگ سفید داره، تو همه‌ی حوله‌هات از همون بچگی سفیده، حتی پیراهن‌هایی که می‌گیری همش رنگ‌هایی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #195
همراه با «وای» آرام اما جانسوز من، نگاه گرد شده و بهت‌زده‌ی پریزاد روی موی پیچ‌خورده ماند و با ناباوری برس و مو را از دست مادر گرفت و به طرف من برگشت. فقط توانستم دستم را به پیشانی‌ام بزنم. مادر نزدیک من شد و انگشتش را مقابلم تکان داد. صدایش خشمگین اما لرزان بود.
- مهرزاد! تو به روح بابات قسم خوردی گفتی کاری نکردی.
تمام نگاه ملتمسم را به مادر دوختم و آرام گفتم:
- نکردم!
اما‌ او‌ نشنید. چشمان اشکی‌اش بیش از هر چیز خوردم می‌کرد.
- همه‌چیز همین‌جا تموم شد. من برمی‌گردم خونه، دیگه مهری بی‌ مهری!
انگشتش را جمع کرد و دست مشت شده‌اش را پایین انداخت و از کنارم رد شد. صدای پر غصه اما خشمگینش را شنیدم.
- دیگه فراموش می‌کنم پسری دارم.
تمام زندگی‌ام در همین نقطه با همین حرف سیاه شد. برگشتم و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #196
به طرف تخت رفتم. برس را برداشتم و روی زمین، تکیه‌زده به تخت نشستم. برس را مقابل صورتم گرفتم و به آن عامل بدبختی‌ام خیره شدم. این برس را همیشه مهری تمیز می‌کرد، خودم هم وقتی در کشو بود، آن را تمیز دیده‌بودم؛ آن یک تار مو را مادر از کجای برس بیرون کشید؟ برس را با خشم پرت کردم. دستانم را روی زانوهایم قفل کرده و سرم را روی آن گذاشتم دلم پر بود و فقط اشک می‌خواست. به سادگی همه‌چیز تمام شد. مادر دیگر نمی‌خواست مرا ببیند. برای پریزاد دیگر آن برادر مورداعتماد نبودم و مهری هم... .
هیچ‌کـس نمی‌خواست مهری همسر من باشد. سر یک بی‌فکری باید همه‌ی خوشبختی‌ام را از دست می‌دادم؟
یاد هدیه‌هایی که برای مهری خریده‌بودم، افتادم. سربلند کرده، زیر دو چشمم را با کشیدن پشت دست پاک کرده و به طرف تخت برگشتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #197
با تأسف سرم را زیر انداختم و لب گزیدم.
- داداش غصه نخور! فعلاً راضی شده امشب نریم و فردا صبح راه بیفتیم، بعد از اون هم خدا کریمه!
سرم را بلند کرده و به نگاه دلسوزانه‌ی پریزاد نگاه کردم.
- همه‌چیز برای من تموم شد، نه؟
- نه داداش!
کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:
- مشکل اینه مامان اینقدر تو رو قبول داشته که حالا نمی‌تونه یه خطا هم ازت ببینه.
مستأصل سر تکان دادم:
- باور کن پری من کاری نکردم.
آرام گفت:
- من باورت دارم‌ مهرزاد!
در نظرم حرفش فقط یک دروغ برای دلخوشی من بود. دیوار اعتماد او هم فروریخته بود. دستش را روی هدیه‌های مهری کشید.
- اینا رو برای مهری خریدی؟
نگاهی به هدیه‌ها انداختم و با گفتن «اوهوم» سر تکان دادم.
تل روکش پارچه‌ای که مهره‌های سفید روی آن دوخته شده‌بود را برداشت.
- چرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #198
بی آنکه دست از خنده بردارد، دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد.
- من که هیچی نگفتم، خودت گفتی!
با خشم بیشتری غریدم.
- پری! روی اعصاب من نرو!
ساکت شد و گفت:
- ببخشید! فقط خواستم فضا رو عوض کنم از افسردگی در بیایی.
رو از او‌ برگرداندم و به تخت تکیه زدم.
- حال من دیگه هیچ‌وقت خوب نمیشه.
پریزاد از روی تخت خم شد و برس زمین افتاده را برداشت. از ناراحتی دو دستم را دو طرف سرم گذاشته و درحالی که آرنج‌هایم به زانوهایم تکیه داشتند، به نقش‌های روی موکت خیره شدم.
- غصه نخور! من به خان‌داداشم اطمینان کامل دارم، چون می‌دونم بلد نیست، چطور یه دخترو اغفال کنه بیاره روی تخت دونفره خوش بگذرونه.
خشمگین از بی‌حیایی او سرم را بلند کرده و تند نگاهش کردم، اما او بی‌اعتنا به من با همان لحن سرخوشش، برس را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #199
آن شب مادر و پریزاد در سالن خوابیدند و من در اتاق؛ گرچه تمام شب را بیدار بودم. صبح فردا، مادر بدون آنکه صبحانه‌ای بخورد، پریزاد را وادار کرد وسایلشان را در ماشینش که خودم از مدرسه تا جلوی در آورده‌بودم، بگذارد و در تمام مدت، بدون این‌که به من که شرمنده به دیوار تکیه داده‌بودم، نگاه کند، در حیاط منتظر ماند. من نیز به توصیه‌ی پریزاد برای در امان ماندن از خشم مادر حرفی نزدم، تا آن‌ها راهی شدند. تمام روز جمعه را با کوله‌باری از غم در تنهایی، کنج اتاق همراه با هدیه‌های مهری گذراندم و شنبه صبح به اجبار، بدون آنکه دست به اصلاح صورتم بزنم، یا صبحانه‌ای بخورم، به مدرسه رفتم. هیچ توانی برای تدریس نداشتم. به زور تا ظهر دوام آورده و وقتی مشغول بستن در مدرسه بودم تا زودتر به کنج عزلت خودم در خانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #200
در یک آن به ذهنم زد چگونه مانع برگشت دوباره‌ی ذبیح به روستا شوم، هرچند موقت. با لبخند و خرسندی به سرعت به طرف ماشین خودم برگشتم. سوار شدم. گوشی‌ را برداشته و شماره گرفتم.
- الو پلیس صد و ده؟
مرد اپراتوری گفت:
- بله بفرمایید؟
لحن حق به جانبی گرفتم.
- آقا این چه وضعشه؟ ما چقدر باید زنگ بزنیم و گزارش بدیم تا شما یه کاری بکنید؟
- اتفاقی افتاده؟
- بله آقا! من از کوچه‌ی پنج طراوت زنگ می‌زنم، ما چقدر باید از شما بخوایم بیاین این معتادها رو از این کوچه جمع کنید تا بالاخره یه مأمور بفرستید؟
- تجمع معتادین در همون کوچه است؟
- بله آقا، یه خونه‌ست آخر کوچه، در سفید داره، شده پاتوق معتادها، ما از رفت و آمد معتادها به این خونه ذله شدیم، زن و بچه‌هامون امنیت ندارن، یه کاری کنید.
- نگران نباشید یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا