- ارسالیها
- 1,365
- پسندها
- 10,603
- امتیازها
- 30,873
- مدالها
- 18
- نویسنده موضوع
- #41
مهری شانهای بالا انداخت.
- خب آقا بقیه هم با من حرف نمیزنن.
تعجب کردم.
- هیچوقت هیچکس باهات حرف نزده؟
- چرا آقا... تا پارسال یه دختره بود همسایهی خاله بتول، اسمش خورشید بود، اون هر روز که میرفتم خونهی خاله بتول منو میبرد توی آغلشون باهم کلی حرف میزدیم، اونموقعها بقیه هم یه خورده باهام حرف میزدن ولی دیگه بعدش نه.
- خب چی شد که دیگه هیچکس باهات حرف نزد؟
- خورشید که مرد دیگه کسی با من حرف نزد.
ابروهایم را درهم کردم.
- چرا؟ مگه تو مقصر بودی؟
- نمیدونم آقا... همه میگن تقصیر منه که خورشید مرد.
- چرا؟ چطور مرد؟
- آقا... آغلشون در کوچهاش همیشه باز بود، من هر روز میرفتم اونجا منتظر میشدم خورشید بیاد، اون روز هم رفتم، دیدم خورشید خودشو با طناب از تیرک سقف آویزون کرده،...
- خب آقا بقیه هم با من حرف نمیزنن.
تعجب کردم.
- هیچوقت هیچکس باهات حرف نزده؟
- چرا آقا... تا پارسال یه دختره بود همسایهی خاله بتول، اسمش خورشید بود، اون هر روز که میرفتم خونهی خاله بتول منو میبرد توی آغلشون باهم کلی حرف میزدیم، اونموقعها بقیه هم یه خورده باهام حرف میزدن ولی دیگه بعدش نه.
- خب چی شد که دیگه هیچکس باهات حرف نزد؟
- خورشید که مرد دیگه کسی با من حرف نزد.
ابروهایم را درهم کردم.
- چرا؟ مگه تو مقصر بودی؟
- نمیدونم آقا... همه میگن تقصیر منه که خورشید مرد.
- چرا؟ چطور مرد؟
- آقا... آغلشون در کوچهاش همیشه باز بود، من هر روز میرفتم اونجا منتظر میشدم خورشید بیاد، اون روز هم رفتم، دیدم خورشید خودشو با طناب از تیرک سقف آویزون کرده،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش