متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چیناچین | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 94
  • بازدیدها 2,260
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,365
پسندها
10,603
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #41
مهری شانه‌ای بالا انداخت.
- خب آقا بقیه هم با من حرف نمی‌زنن.
تعجب کردم.
- هیچ‌وقت هیچ‌کس باهات حرف نزده؟
- چرا آقا... تا پارسال یه دختره بود همسایه‌ی خاله بتول، اسمش خورشید بود، اون هر روز که می‌رفتم خونه‌ی خاله بتول منو می‌برد توی آغلشون باهم کلی حرف می‌زدیم، اون‌موقع‌ها بقیه هم یه خورده باهام حرف می‌زدن ولی دیگه بعدش نه.
- خب چی شد که دیگه هیچ‌کس باهات حرف نزد؟
- خورشید که مرد دیگه کسی با من حرف نزد.
ابروهایم‌ را درهم کردم.
- چرا؟ مگه تو مقصر بودی؟
- نمی‌دونم آقا... همه میگن تقصیر منه که خورشید مرد.
- چرا؟ چطور مرد؟
- آقا... آغلشون در کوچه‌اش همیشه باز بود، من هر روز می‌رفتم اونجا منتظر می‌شدم خورشید بیاد، اون روز هم رفتم، دیدم خورشید خودشو با طناب از تیرک سقف آویزون کرده،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,365
پسندها
10,603
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #42
ماجرا کاملاً دستم آمد. خانواده‌ی خورشید برای رفع اتهام از خود که اجبارشان برای ازدواج باعث مرگ دخترشان شده، همه‌ی تقصیرها را گردن مهری انداخته‌بودند که نه خود توانایی دفاع از خودش را داشت نه کس و کار درست و حسابی که نگذارد چنین حرف‌هایی در میان مردم پخش شود. درک اشتباه بودن این موضوع برای مهری سخت بود و پیرو حرف‌های آن‌ها خود را مقصر مرگ تنها دوستش می‌دانست. غم کلامش را به وضوح حس می‌کردم.
- آقا! من نمی‌خواستم خورشید بمیره، اگه می‌دونستم حرف زدن با من جِنیش می‌کنه، اصلاً باهاش حرف نمی‌زدم.
از ساده‌لوحی مهری حرصم گرفت و خواستم اذیتش کنم.
- پس با این احوال با من حرف می‌زنی تا جنی بشم و بمیرم از دستم راحت بشی.
سریع نگاهش گرد و‌ ترسان شد.
- نه آقا... من نمی‌خوام آقا... شما خودتون مجبورم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,365
پسندها
10,603
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #43
صبح فردا سر صف باز خبری از مهری نبود اما وقتی بچه‌ها را به کلاس فرستادم و خودم به دفتر رفتم تا وسایلم را بردارم از پنجره‌ی دفتر متوجه وارد شدن مهری به مدرسه شدم که با دویدن می‌خواست به کلاس برسد. نیشخندی زده و سریع فکر اذیت کردنش به ذهنم زد. با سرعت پوشه و خط‌کشم را برداشته و از دفتر بیرون زدم تا قبل از مهری به کلاس برسم. همین که از در دفتر خارج شدم مهری بی‌توجه به من از مقابلم دوید و وارد کلاس شد و در آستانه‌ی در ایستاد. از سرعت عملش خوشم آمد و لبخندی زدم. نزدیک شده و سؤالی نگاهش کردم تا دلیل ایستادنش را بدانم. همان‌طور که نفس‌نفس می‌زد ابروهایش را بالا داد.
- آقا! زودتر از شما رسیدم.
پیروزمندانه لبخند پهنی زد آن‌قدر که دندان‌هایش مشخص شد. برای اولین بار لبخند زیبایش را می‌دیدم. به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,365
پسندها
10,603
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #44
کلافه نفسم را بیرون دادم.
- بخشیدن من هیچ‌ کاری نمی‌کنه، درد این خط‌کشه که باعث درس خوندن توئه.
کنی تعلل کرد و تشر زدم.
- زود دستتو بیار جلو!
کمی که دستش را جلو آورد ساعد دستش را گرفته و باز خط‌کش را طوری کف دستش زدم تا درد بگیرد و سرخ شود. با دیگری هم همین کار را کردم. در پایان خط‌کش را مقابل چشمان گریانش گرفتم.
- دیگه دوست ندارم وقت تنبیه مقاومت کنی، گفتم دستتو بیار جلو‌ بی‌معطلی میاری جلو.
دستانش را زیر بغلش گرفت.
- چشم آقا!
خط‌کش را روی میز گذاشتم و درحالی‌که دستانم را در بغلم جمع می‌کردم، یک پایم را روی آن یکی انداختم و گفتم:
- خب حالا برام تعریف کن چیکار کردی که صبح دیگه دیر نمیومدی؟
اشک‌هایش را با آستینش پاک کرد.
- آقا! زودتر میرم قهوه‌خونه.
- خب چرا قبلاً زودتر نمی‌رفتی؟
- آخه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,365
پسندها
10,603
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #45
روزها از پی هم گذشتند. آبان و آذر تمام شد و کل دی‌ماه را هم به امتحان گرفتن از بچه‌ها سپری کردم. در همین چند ماه مهری تغییرات قابل‌توجهی کرد. هنوز با کسی غیر از من حرف نمی‌زد و من با حرف زدن با او تمام جیک و پوک اهالی را بیرون کشیده‌بودم، که چه کسی با چه کسی قوم و خویش است و چه کسی با چه کسی دشمن؛ سر چه چیز اختلاف دارند و سر چه چیز با هم در صلحند. دیگر من هم مانند یکی از اهالی اینجا از مردم اطلاعات داشتم و جز درمورد زندگی خود مهری که می‌ترسیدم اگر بخواهم درمورد خودش حرف بزند جبهه‌گیری کند و دیگر حرفی با من نزند، درمورد همه از او پرسیده بودم. درسش به وضوح خوب شده و حتی در امتحانات دی‌ماه جز در درس ریاضی که «قابل‌قبول» بود، بقیه را با «خوب» به پایان رساند. هنوز خطش تعریفی نداشت اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,365
پسندها
10,603
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #46
بهمن‌ماه بارانی شروع شد و من درحالی برای شروع یک روز کاری از خواب بیدار می‌شدم که باز مانند بسیاری از شب‌ها چشمان مهری دست از سرم برنداشته بود.
باران شدیدی از شب گذشته شروع شده بود و به سختی فاصله ساختمان مدرسه تا سرویس‌های بهداشتی را طی کرده و به‌خاطر همین باران مجبور شدم در اتاقم صورتم را اصلاح کنم تا برای رفتن به کلاس آماده شوم.
به علت بارش باران خبری از صف صبحگاه نبود و بچه‌ها مستقیم وارد کلاس می‌شدند. قبل از همه وارد کلاس شدم و منتظرشان ماندم. البته بیشتر منتظر مهری بودم.
من و مهری دیگر با هم کنار آمده‌بودیم و من هر روز منتظر او بودم چراکه شعفی در دلم از دیدن او ایجاد می‌شد. فقط به این خاطر که من موفق به کاری شده‌بودم که هیچ‌کس نتوانسته‌بود انجام دهد. من مهری را تغییر داده‌بودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,365
پسندها
10,603
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #47
تردیدش را که دیدم فهمیدم خجالت می‌کشد خودم داخل اتاق رفتم و کفشم را بیرون آوردم.
- بیا تو کفشات هم دربیار.
داخل شد و کفش‌هایش را بیرون آورد. کفش‌هایش یک کتانی پسرانه بود اما آن‌قدر وضع خرابی داشت که تمام پایش خیس شده بود، بلافاصله جوراب‌هایش را هم بیرون آورد و در دست گرفت. ولی همانجا ایستاد.
- پس چرا نمیایی؟
- آقا! اتاقتون خیس میشه.
با کمی اخم محکم گفتم:
- الکی واینسا بیا داخل.
با تردید پا روی فرش گذاشت و درحالی که به اطراف نگاه می‌کرد تا وسط اتاق آمد. بخاری نفتی را که برای گرم ماندن اتاق، روشن گذاشته بودم را وسط اتاق گذاشتم. دکمه‌ی هیتر هم که زیر بند رخت قرار داشت را زدم.
- لباساتو دربیار بنداز روی بند خشک بشن، خودت هم کنار بخاری بشین.
- نمی‌خواد آقا! همین‌طوری کنار بخاری می‌شینم خشک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,365
پسندها
10,603
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #48
بدون آن‌که دستم به آن رشته‌های سحرآمیز برسد دستم را عقب کشیدم، دو قدم عقب رفتم و نگاهم را به زمین دوختم.
- من از اتاق میرم، تو راحت لباستو دربیار بذار خشک‌ بشه.
- نه آقا نمی‌تونم.
نگاهم را دوباره روی او کشیدم و کمی اخم کردم.
- چرا؟ من که دیگه نیستم.
جوابی نداد. عصبی یک قدم نزدیک شدم.
- می‌دونی خوشم‌ نمیاد سؤالم بی‌جواب بمونه، چه ایرادی داره وقتی تنهایی لباستو دربیاری؟
- آقا! زیر مانتوم لباس نپوشیدم، اینجا هم اتاق شماست، خوب نیست بی‌لباس باشم.
نفس درون سینه‌ام را بیرون دادم. یک پتوی نازک را از روی رخت‌خواب جمع شده‌ام که گوشه‌ی اتاق بود برداشتم و‌ نزدیک پایش روی زمین گذاشتم. دسته‌کلیدم را هم از جیب شلوارم خارج کرده، کلید اتاق را از حلقه‌ی کلیدها خارج کردم و به طرفش گرفتم.
- بگیر اینو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,365
پسندها
10,603
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #49
از خشم دستانم را مشت کردم. واقعاً چه بر سر من آمده بود؟ از خیر خبر کردنش گذشتم و دیگر تا انتهای ساعات کلاس سراغ او‌ و اتاق نرفتم. در کمال وقاحت اجازه داده بودم افکار نامربوطی راجع به آن دختر در ذهنم ردیف شود. با پایان کلاس، مدتی در کلاس ماندم تا بچه‌ها همگی رفتند اما خبری از مهری نشد. علی‌رغم میلم پشت در اتاق رفتم. دیگر مقابل در قرار نگرفتم که نگاهم از پنجره به داخل بیفتد. کنار دیوار ماندم و دستم را به طرف در دراز کردم با خط‌کش چندبار محکم به قسمت فلزی در زدم. صدای «وای» دستپاچه‌ی مهری را شنیدم و فهمیدم از خواب پریده، لبخندی از لذت زدم و سریع خودم را جمع کردم و محکم گفتم:
- چیکار می‌کنی دختر؟ درو باز کن!
صدای پریشانش بلند شد.
- ببخشید آقا! صبر کنید... صبرکنید لباس بپوشم.
صدایش خنده‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,365
پسندها
10,603
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #50
نگاهم را به طرف هیتر چرخاندم که دفتر و کتابش جلوی آن ردیف شده بود. عقب رفتم.
- زود بیا جمعشون کن برو‌ به کارت برس.
مهری سریع داخل آمد و مشغول جمع کردن وسایلش شد. نزدیک دیوار دستانم را در بغل جمع کردم و با نگاه به حجم موهایش که با مقنعه هم معلوم بود، به این فکر‌ کردم که چرا تاکنون به این حجم زیر مقنعه توجه نکرده بودم؟ لحظه‌ای بعد پشیمان از فکرم نگاه از مهری گرفتم و به طرف یخچال رفتم. ناهار نداشتم و باید به املت بسنده می‌کردم. دو عدد گوجه بیرون آوردم. مهری وسایلش را جمع کرد و‌ خارج شد. به رفتنش چشم دوختم و باز فرفری‌های به رقص درآمده در هوا در ذهنم مجسم شد. عصبی در یخچال را کوبیدم و زیر لب گفتم:
- خاک‌ بر سرت مهرزاد! که نمی‌تونی فکرتو کنترل کنی.
با عصبانیتی که از دست خودم و‌ افکارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا