- ارسالیها
- 1,428
- پسندها
- 11,344
- امتیازها
- 30,873
- مدالها
- 18
- نویسنده موضوع
- #31
بچهها را تعطیل کرده و از پنجره نیز مهری را با چشم تا زمانی که از در مدرسه خارج شد، دنبال کردم. باید فکری برای او میکردم. بعد از رفتن بچهها پوشهی کارم را در کمد دفتر قرار دادم و به سوی اتاقم رفتم. همین که دستم را روی دستهی در گذاشتم با دیدن خاکی که از کف کفش یکی از بچهها گوشهی سالن مانده بود فکری به ذهنم زد. از آماده کردن ناهار خودم منصرف شده و به طرف در مدرسه راه افتادم. بعد از بستن در رهسپار قهوهخانهی یحیی شدم. سر ظهر بود و قهوهخانه فقط چند مشتری داشت. روی تخت چوبی زیر سایبان نشستم و نگاهم را به مهری که پشت به من کنار شیرآب گوشهی قهوهخانه نشسته و درحال شستن فنجانها بود، دوختم.
یحیی با فهمیدن آمدنم با فنجانی چای به استقبالم آمد.
- سلام آقامعلم! خوش اومدین.
فنجان چای را...
یحیی با فهمیدن آمدنم با فنجانی چای به استقبالم آمد.
- سلام آقامعلم! خوش اومدین.
فنجان چای را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش