• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چیناچین | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 34
  • بازدیدها 892
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,148
پسندها
8,434
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
بچه‌ها را تعطیل کرده و از پنجره نیز مهری را با چشم تا زمانی که از در مدرسه خارج شد، دنبال کردم. باید فکری برای او می‌کردم. بعد از رفتن بچه‌ها پوشه‌ی کارم را در کمد دفتر قرار دادم و به سوی اتاقم رفتم. همین که دستم را روی دسته‌ی در گذاشتم با دیدن خاکی که از کف کفش یکی از بچه‌ها گوشه‌ی سالن مانده بود فکری به ذهنم زد. از آماده کردن ناهار خودم منصرف شده و به طرف در مدرسه راه افتادم. بعد از بستن در رهسپار قهوه‌خانه‌ی یحیی شدم. سر ظهر بود و قهوه‌خانه فقط چند مشتری داشت. روی تخت چوبی زیر سایبان نشستم و نگاهم را به مهری که پشت به من کنار شیرآب گوشه‌ی قهوه‌خانه نشسته و درحال شستن فنجان‌ها بود، دوختم.
یحیی با فهمیدن آمدنم با فنجانی چای به استقبالم آمد.
- سلام آقامعلم! خوش اومدین.
فنجان چای را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,148
پسندها
8,434
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
هرچه منتظر شدم یحیی از مهری حرف نزد؛ پس خودم لب باز کردم.
- راستش آقایحیی! من اومدم اینجا تا یه اجازه‌ای ازت بگیرم.
- امر کنید شما.
- واقعیتش مدرسه بعد از تعطیلی نیاز به نظافت داره.
یحیی سر تکان داد.
- بله می‌دونم، زمان آقای یزدانی هر روز یکی از بچه‌های چهارم به بالا مسئول نظافت مدرسه بود.
- مسئله اینه من نمی‌خوام الکی از بچه‌ها کار بکشم، الان که می‌بینم مهری داره برات کار می‌کنه... .
نگاه یحیی با حرف من روی مهری کشیده شد و من ادامه دادم:
- می‌خوام اجازه بدی هر روز یه ساعت دیرتر از مدرسه بیاد تا کلاس رو بعد تعطیلی یه نظافت کنه، دستمزد هم بهش میدم، قبول می‌کنی؟
یحیی که دوباره به طرفم برگشته بود گفت:
- این حرفا چیه آقامعلم؟ دستمزد چیه؟ همین که این تن‌لش به یه دردی بخوره کافیه، ایرادی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,148
پسندها
8,434
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
صبح فردا بچه‌ها خودمختار صف را برگزار کرده و به کلاس رفتند. پوشه‌ی کلاس و خط‌کشم را از دفتر برداشته و به طرف کلاس رفتم. پشت در که رسیدم همهمه و سروصدا به گوشم خورد. ده دوازده نفر بیشتر نبودند اما اندازه یک کلاس سی‌نفره شلوغ می‌کردند. کمی اخم کردم. باید امروز از بچه‌ها نطق می‌کشیدم که این‌گونه کلاس را به هم نریزند. کمی ایستادم و گوش دادم تا سردسته‌هایشان را شناسایی کنم. صدای دانیال و چاووش را شنیدم که همدیگر را صدا می‌زدند و متعاقبش «بگیر» می‌گفتند. صدای صنم هم بلند بود که مدام «ساکت باشید» و «بشینید» را فریاد میزد. خوب فهمیدم اوضاع از چه قرار است. دانیال و چاووش یکی از بچه‌ها را خر کرده و صنم هم از عهده‌ی آرام کردنشان برنمی‌آمد.
سریع و یک‌ضرب در را باز کردم. همه در جایی که بودند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,148
پسندها
8,434
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
به طرف چاووش برگشتم، سریع نگاهش را برگرداند.
- آها! که اینطور چاووش‌خان!
بدون آنکه نگاه خشمگینم را از چاووش بگیرم دستم را بلند کردم.
- غیر این دو نفر بقیه بشینید سرِ جاتون.
صدای قرارگیری سریع بچه‌ها پشت نیمکت‌هایشان را شنیدم اما بعد از آن، کلاس در سکوت فرو رفت. نگاهم روی چاووش و دانیال بود. شرم و خجالت از صورت دانیال مشخص بود اما چاووش غد و حق‌به‌جانب ایستاده‌بود.
به طرف بچه‌ها برگشتم.
- من گفتم با بی‌نظمی شدید برخورد می‌کنم و امیدوار بودم حرفمو جدی گرفته باشید، اما حالا که ناامیدم کردید باید بهتون عملی نشون بدم که در برابر تخلفات هرگز کوتاه نمیام.
در همین حین در باز شد و مهری نفس‌زنان داخل آمد. به طرفش برگشتم.
- بَه! تو هم که باز دیر اومدی؟
نگاه ترسان مهری رویم ماند. به جایی که دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,148
پسندها
8,434
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
دانیال سراسیمه جواب داد:
- آقا... ما .... فقط... بازی می‌کردیم.
- ولی حسین که اذیت میشد.
- ببخشید آقا!
هنوز حرفش تمام نشده بود که ضرب سیلی رو صورتش نشست و اشک‌های صورتش را روان کرد.
- خوردی تا یادت بمونه نباید به ضعیف‌تر از خودت به اسم‌ بازی ظلم کنی... برو‌ بشین!
دانیال هم سریع دور شد و‌ من به سراغ مهری آمدم. با چشمان درشت و‌ مشکی‌اش ترسان به من نگاه می‌کرد و انگشتان دستانش را درهم می‌پیچاند.
- مگه نگفتم دیر نکن؟
- آقا... ببخشید... دیر شد.
نگذاشتم بیشتر از این بهانه بیاورد و کلامش را با یک‌ سیلی ختم کردم.
- برو سرجات!
مهری همان‌طور که دستش روی صورتش بود به آرامی به ته کلاس رفت و من به طرف دانش‌آموزان برگشتم. نگاهم را روی چاووش بُغ کرده و دانیال گریان نگه داشتم.
- امیدوارم همتون خوب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا