• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چیناچین | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 229
  • بازدیدها 5,448
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,692
پسندها
14,001
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #221
صبح فردا بعد از دوش گرفتن، خوردن صبحانه و شستن ظرف‌های به جامانده، لباس دیگری را پوشیده و راهی بیمارستان شدم تا هم مادر را مرخص کرده و هم به طریقی حتی به اجبار او را با خود به روستا ببرم. همین که وارد بخش شدم، امیرحافظ را پشت پیشخوان ایستگاه پرستاری دیدم که باز روپوش سفیدش تنش بود و همزمان که داشت چیزهایی را روی برگه‌ای می‌نوشت، به حرف‌های مرصاد که در این سوی پیشخوان ایستاده، سرش را پیش برده و آهسته با او حرف می‌زد، گوش می‌داد. دو برادر مثل اینکه شب را در بیمارستان مانده‌ بودند. تا نزدیک شدم امیرحافظ با بالا کردن سرش گفت:
- نه نمیشه... .
و تا چشمش به من خورد ادامه‌ی حرفش را خطاب به من گفت:
- سلام آقای آذرپی!
با سلام او مرصاد هم برگشت، راست ایستاد و سلام کرد. نگاهم را بین هر دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,692
پسندها
14,001
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #222
امیرحافظ رو به برادرش کرد.
- حالا که من با کلی دردسر برنامه‌هامو جور کردم، آقا میگه تنها برم... ‌.
دوباره به طرف من برگشت.
- من تنها برگردم خونه، مامان نق نیومدن ایشونو سر من میزنه.
با اخمی به طرف مرصاد برگشتم.
- واقعاً مرصادخان؟ شدی رفیق نیمه‌راه؟ مگه نتونستی مرخصی بگیری؟
مرصاد مردد «والا...» گفت و ادامه‌ی حرفش را امیرحافظ پی گرفت.
- نه آقای آذرپی! مرصاد امروز رو هم مرخصی گرفته، نمی‌دونم چش شده یهو نظرش عوض شده.
مرصاد هم تند جواب داد:
- نگفتم نمیام، گفتم یکی دو روز دیرتر میام.
- خب چه کاریه؟ دوتامون باهم میریم باهم هم برمی‌گردیم.
دستی به بازوی مرصاد زدم.
- حق با امیرحافظه، همین امروز کاراتو ردیف کن با برادرت برو، پدر و‌ مادر به گردن آدم خیلی حق دارن، چشم به راهشون نذار.
مرصاد اجباراً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,692
پسندها
14,001
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #223
امیرحافظ درِ اتاقی که مادر در آن بود را باز کرده و ابتدا مرا تعارف به ورود کرد، بعد از من، او و مرصاد وارد شدند. مادر روی تخت سوم از چهار تخت اتاق که در یک ردیف بودند، خوابیده‌ بود و جز او فقط روی تخت اول یک بیمار بود. با ورود ما، مادر که روی تخت نشسته‌ بود، خود را جمع و جور کرد. پریزاد هم که روی تخت خالی چهارم نشسته‌ بود، راست ایستاد، شال صورتی‌اش را مرتب کرد، دست روی مانتوی توسی‌رنگش کشید و گفت:
- سلام داداش!
سری تکان دادم. رو به برادرها کرد و فقط یک سلام داد. امیرحافظ از همان ابتدای ورود، بعد از دادن جواب سلام پریزاد، رو به مادر سلام و احوال‌پرسی سریعی کرد و سراغ بیمار دیگر اتاق رفت. مرصاد با برداشتن کلاهش و دست کشیدن روی موهای کوتاه و سفیدش تا نزدیک تخت مادر پیش آمد و سلام داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,692
پسندها
14,001
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #224
اخم مادر کمی بیشتر شد و خوب فهمیدم از اینکه حربه‌ی خودش را راحت بدل زده‌ام، دلگیر شد، اما مهرزاد بدجنس درونم لبخندی را روی لبم نشاند. تقابل چشمان مادر و من با حرف امیرحافظ به هم خورد.
- ممنون خانم‌آذرپی! ما مزاحم شما نمیشیم خودمون میریم.
کار امیرحافظ تمام شده و به سوی ما آمده‌بود. مرصاد هم ادامه داد:
- آره، ما بالاخره یه عبوری پیدا می‌کنیم تا اونجا دربست کنیم.
مادر با مهربانی که از من دریغ می‌کرد، رو به آن‌ها کرد.
- دربست چیه پسرها؟ می‌دونید چقدر باید کرایه بدین؟ من و پری می‌تونیم یه موقع دیگه بریم روستا، شما واجب‌ترید.
مرصاد و امیرحافظ از در انکار و تعارف درآمدند که نیازی نیست و راحتند و امثالهم؛ من اما لبخندم به خاطر اصرار مادر برای همراه کردن آن دو نفر با من محو شده‌بود. هیچ دلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,692
پسندها
14,001
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #225
مخالفت مادر چندان دوامی نداشت. بعد از ناهاری مختصر، پریزاد وسایل خودش و‌ مادر را سریع جمع کرد و من آنقدر مقابلش در سالن خانه با نگاه پر از التماس نشستم و خواهش کردم تا بالاخره راضی شد و هر سه به همراه هم به طرف روستا به راه افتادیم. امیرحافظ و مرصاد هم که بعد از اتمام شیفت به منزل ما آمده و باهم راه افتاده‌ بودیم، با فاصله‌ی کمی پشت سر ما با ماشین پریزاد می‌آمدند. هنوز در بهت کاری که پریزاد کرده‌ بود، مانده‌ بودم. او به خاطر من ماشینش را دست کسانی داده‌ بود، که جز اسم شناختی از آن‌ها نداشت، گرچه به قول خودش با یک تیر دو نشان زده‌ بود، اما باز هم مرا مدیون خودش کرده‌ بود. با تمام وجودم قدردان او بودم.
قهر بودن مادر و مسافر اجباری بودنش، از همان ابتدا با نشستن در صندلی عقب و سکوتش واضح...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,692
پسندها
14,001
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #226
محمدامین با شتاب داشت به ما نزدیک میشد. متعجب از رفتارش منتظر ماندم تا برسد. هنوز نرسیده‌ بود که چند قدم به سمتش برداشتم. بقیه هم چون من کنجکاو پیش آمدند. همین که محمدامین رسید، توانش تمام شده‌ بود، به روی زانویش خم شد و درحالی‌ که نفس‌نفس میزد گفت:
- خدا شما رو رسوند آقامعلم!
نزدیکش شدم و با گرفتن بازویش بلندش کردم.
- چی شده مگه؟
استرس و نگرانی در کلام و رفتارش مشخص بود. کمی به عقب چرخید و با دستش نقطه‌ی نامشخصی را نشان داد.
- خاله بتول رو بردم، اومدم برم دنبال حاج بشیر، خدا خواست شما رو دیدم.
نگران شدم.
- خب بگو چی شده؟
چشمان سرشار از نگرانی‌اش را به من دوخت.
- آقایحیی... بعد عقد... مهری رو کلی زد و بعدشم بستش به درخت... .
از خشم تنم گر گرفت. نگاهی به پشت سر او کردم و باز به صورتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,692
پسندها
14,001
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #227
مشتم که برای چهارمین مشت بالا رفت، او که خود را باز یافته‌ بود، به خاطر قدرت بدنی بیشترش نسبت به من، با دست و پایش مرا به کناری پرت کرد و تا خود را بیایم، مشت او‌ روی صورتم نشست. درد در سرم پیچید. تا خواستم واکنشی داشته باشم، دومی را خوردم. به خودم جنبیدم و او‌ را روی زمین انداختم. به هم پیچیده بودیم و هر یک دیگری را مورد عنایت قرار می‌داد، هر دو از هم کینه داشته و فرصت تخلیه خود را یافته بودیم، اما بالاخره بقیه از راه رسیدند و ما را از هم جدا کردند. تازه توانستم صدای جیغ و داد و نفرین جمیله را بشنوم که نثار من می‌کرد. دستان من در حصار دستان مرصاد بود و امیرحافظ هم مقابل یحیی را گرفته‌ بود. گرچه نمی‌توانستیم به هم حمله کنیم، اما با زبان هم‌دیگر را به فحش کشیده‌ بودیم. لباس هر دوی ما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,692
پسندها
14,001
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #228
- همین امروز استشهاد و شکایت می‌برم پاسگاه، تا پای زندانت هم هستم.
یحیی با غیظ «حاجی» گفت و حاج‌بشیر با پیش آمدن ادامه داد:
- هرچی تا الان تازوندی و کسی چیزی نگفت بسه، موندم چقدر کینه قلبتو سیاه کرده که تا پای کشتن این دختر هم رفتی، هر بار گفتم تو که نمی‌خوایش بده به من و مونس، جای بچه نداشتمون بزرگش کنیم، هر دفعه گفتی سرپرستش منم و ندادی، نگهش داشتی زجرش بدی تا دلت خنک بشه، ولی این دفعه دیگه من کوتاه نمیام، یا همین الان این دخترو می‌ذاری بتول ببره یا با من و پاسگاه طرفی!
یحیی خواست چیزی بگوید، اما‌ منصرف شد. چند لحظه چشم در چشم حاج‌بشیر دوخت و بعد دندان روی هم فشرد و با خشم به طرف خانه برگشت. جمیله هم پشت سرش داخل شد. به طرف بقیه برگشتم. پریزاد کنار مهری نشسته و دستانش را که از مشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,692
پسندها
14,001
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #229
مادر اجازه نداد همراه او و پریزاد، مهری را تا اتاق خاله‌بتول همراهی کنم و امر کرد درون حیاط بمانم. از اضطراب این‌که چه بر سر مهری می‌آید؟ تمام تنم می‌لرزید. روی لبه‌ی ایوان کم ارتفاع حیاط خانه خاله نشسته‌ بودم و دست مشت شده‌ام را به پایم می‌زدم. نمی‌توانستم قرار بیابم. خاله‌بتول و حاج‌بشیر هم از راه رسیدند. خاله به اتاق رفت و حاجی کنار من نشست. دستی به شانه‌ی من زد.
- نگران نباش پسر! خوب میشه.
سرم را به طرف حاجی چرخاندم.
- حاجی همش فکر می‌کنم چرا بعد عقد، وقتی دیدم با چه وضعی بردش خونه، نرفتم به زور جلوشو بگیرم که این بلا سرش نیاد.
حاج‌بشیر خنده‌ی کوتاهی کرد.
- نه این‌که زورت بهش می‌رسید؟ کل سر و صورتت خونی و کبوده.
سرم را زیر انداختم.
- نباید می‌رفتم خونه، باید می‌موندم. اگه طوریش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,692
پسندها
14,001
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #230
همان‌طور که بین در ایستاده و آن را در بسته‌ترین حالت ممکن نگه داشته‌ بود، سر به عقب چرخاند.
- مامان! مهرزاد می‌خواد بیاد داخل.
صدای «نه لازم نیست» مادر را اول شنید و چند لحظه بعد هم خودش را مقابل در کنار پریزاد دیدم.
- مامان چرا نمی‌ذاری برم پیشش؟
مادر رو پریزاد گفت:
- برو جمع و جور کن با مهرزاد بری خونه.
بعد دست مرا گرفت و کمی از در اتاق فاصله گرفتیم.
- مهرزادجان! گوش به حرف من بده، مگه نمی‌خوای بی‌حرف زنت بشه؟ پس یه مدت احتیاط کن، کاری نکن باز یه برنامه پیش بیاد.
کلافه دستی در موهایم کشیدم.
- آخه دیدنش چه ایرادی داره؟ حتی نذاشتید ببرم خونه‌ی خودم. اونجا امکاناتش بیشتر از اینجا بود.
مادر ابرویی بالا داد.
- مگه اینجا چشه؟ همین‌جوری حرف پشت سر تو و مهری دراومده، کافیه می‌بردیش خونه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا