- تاریخ ثبتنام
- 29/8/23
- ارسالیها
- 1,692
- پسندها
- 14,001
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 20
سطح
21
- نویسنده موضوع
- #221
صبح فردا بعد از دوش گرفتن، خوردن صبحانه و شستن ظرفهای به جامانده، لباس دیگری را پوشیده و راهی بیمارستان شدم تا هم مادر را مرخص کرده و هم به طریقی حتی به اجبار او را با خود به روستا ببرم. همین که وارد بخش شدم، امیرحافظ را پشت پیشخوان ایستگاه پرستاری دیدم که باز روپوش سفیدش تنش بود و همزمان که داشت چیزهایی را روی برگهای مینوشت، به حرفهای مرصاد که در این سوی پیشخوان ایستاده، سرش را پیش برده و آهسته با او حرف میزد، گوش میداد. دو برادر مثل اینکه شب را در بیمارستان مانده بودند. تا نزدیک شدم امیرحافظ با بالا کردن سرش گفت:
- نه نمیشه... .
و تا چشمش به من خورد ادامهی حرفش را خطاب به من گفت:
- سلام آقای آذرپی!
با سلام او مرصاد هم برگشت، راست ایستاد و سلام کرد. نگاهم را بین هر دو...
- نه نمیشه... .
و تا چشمش به من خورد ادامهی حرفش را خطاب به من گفت:
- سلام آقای آذرپی!
با سلام او مرصاد هم برگشت، راست ایستاد و سلام کرد. نگاهم را بین هر دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.