متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

دفتر خاطرات دفتر خاطرات Melikadanayii09 | اختصاصی انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ANAM CARA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 5
  • بازدیدها 110
  • کاربران تگ شده هیچ

ANAM CARA

کاربر قابل احترام
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,060
پسندها
26,237
امتیازها
51,373
مدال‌ها
43
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #1
IMG_20240128_140434_502 (1) (1) (1).jpg
بسم‌تعالی~
ای همه هستی ز تو پیدا شده
خاک ضعیف از تو توانا شده


این تاپیک متعلق به Melikadanayii09 Melikadanayii09 هست و شخص دیگری اجازه فعالیت در آن را ندارد. برای داشتن تاپیک مشابه درخواستتون رو در این تاپیک اعلام کنید.
درخواست تاپیک دفتر خاطرات نویسندگان
 
امضا : ANAM CARA

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • #2
با سلام به تمام دختران و پسران سرزمینم.. .
خوب اگر بخواهم خودم رو کوتاه و واضح معرفی کنم.
ملیکا دانایی‎‎‎‎‎‎‎‎نیکو هستم، درحال‎‎‎‎‎‎‎حاظر بیست‎‎‎‎‎‎‎‎سال سن دارم و بریم سر موضوع اصلی؛ خوب من تا به اینجا که رسیدم خیلی سختی کشیدم و اگر بخوام که اعترافی بکنم اینه‎‎‎‎‎‎که حتی تصورش رو هم نمی‎‎‎‎‎‎‎کردم روزی توی یک سایت معتبر ثبت‎‎‎‎‎‎‎‎نام کنم و اسمم توی جست‎‎‎‎‎‎‎جوی گوگل بره.. .
از هشت‎‎‎‎‎‎‎سال پیش شروع می‎‎‎‎‎‎کنم، خوب من علاقه‎‎‎‎‎‎‎ی زیادی به درس و ادامه تحصیل داشتم اماّ متاسفانه توی خانواده و محلی بودم که ازدواج دختر اونم توی سن کم یه موفقیت بزرگی برای خانواده داشت، خوب من کلاً اون‎‎‎‎‎‎زمان یازده‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎سالم بود و عقل درست حسابی نداشتم، به درستی یادمه وقتی مادرم برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • #3
تازه داشتم رفت و آمد فامیل‎‎‎‎‎‎هامون که پسر داشتن و می‎‎‎‎‎شناختم رو می‎‎‎‎‎‎دیدم، این‎‎‎‎‎‎که چه جوری بهم لبخند می‎‎‎‎‎‎زنن و با ترحم صحبت می‎‎‎‎‎‎کنند، هی هرچه از حماقتم بگم کم گفتم، دقیقاً نزدیک به رفتن به مدرسه‎‎‎‎‎‎‎ها شده بود که به مامانم گفتم نمی‎‎‎‎‎‎‎خوام درس بخونم دیگه، یکم تعجب کرد چون علاقه‎‎‎‎‎‎‎ی من رو به درس می‎‎‎‎‎‎‎دونست، کمی که اصرار کرد من هم با بغض گفتم:
- به قول بچه‎‎‎‎‎‎‎ها چه فایده، حالا امسال رو هم خوندم، با خوندن کلاس ششم دکتر میشم یا مهندس، وقتی که تو سال دیگه منو شوهر میدی.
خوب مامانم با شنیدن حرفم خیلی تعجب کرد که من چه جوری بود که فهمیدم، خیلی قشنگ و ماهرانه دست به هاشا زد و گفت همچین چیزی نیست، اماّ واسه گفتن ایم حرفش خیلی خیلی دیر شده بود چون من تمام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • #4
اماّ هرجوری که بود من رمان گندم رو دانلود کردم و شروع کردم به خوندن، خوب جمله‏‏‏‏‏‏‎‎‎‎‎‎‎هارو زیاد نمی‎‎‎‎‎فهمیدم جوری که هرخط رو باید چندبار می‎‎‎‎‎‎‎خوندم تا متوجه می‌‎‎‎‎‎‎‎شدم، طولی نکشید که با فضای رمان خوندن آشنا شدم، رمان‎‎‎‎‎‎های بیشتری دانلود کردم و خوندم، شایدم اینجوری بود که می‎‎‎‎‎‎‎‎خواستم سوادم رو گسترش بدم و ادبیات رو فراموش نکنم.
( من از اون موقعه‎‎‎‎‎‎‎‎‎ای که یادمه تخیل خیلی بالایی داشتم جوری که مادرم بارها میگفت ملیکا تو زیادی توی رویاهات غرق میشی، اماّ من این رویاهارو دوست داشتم، نمی‏‎‎‎‎‎‎‎خواستم که ازشون دل بکنم، همیشه وقتی معمل ازم درمورد شغل آینده‎‎‎‎‎‎‎‎م می‎‎‎‎‎پرسید می‎‎‎‎‎‎‎گفتم دوست‎‎‎‎‎‎دارم که مهندش پتروشیمی بشم یا این‎‎‎‎‎‎که کامپیوتری بخونم ولی چه حیف که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • #5
اماّ حس و حال من هیچ مهم نبود پس توی همون بچه‎‎‎‎گی و عقل نصفه‎‎‎‎‎‎ای که داشتم تصمیم گرفتم خودمو به بیخیالی بزنم و با اتفاقی که افتاده فقف بدم، مامانم قبول کرد یه جشن کوچیک گرفته بشه و خلاصه بگم که اونا اومدن و یه نشون برام اوردن، همه‎‎‎‎‎‎چی داشت عادی پیش میرفت.. .
دوسال از نامزدی مون می‎‎‎‎‎‎گذشت و من 14 ساله شده بودم، یه دختری که تمام آشپزی ها رو بلد بود، انواع پخت شیرینی دسر حتی بافندگی رو هم یاد گرفته بودم، کم کم زنی که مادر نامزدم بود چهره شون رو نشون دادن و طی تصمیمات پدرم که از اولش زیاد راظی به ازدواج من نبود تصمیم بر این شد نامزدیم بهم بخوره، خوب منم برام مهم نبود چون هیچ حسی نداشتم، بعد از رفتن و اومدن های بزرگ فامیل باز پدرم راظی نشد و نامزدیم به کل بهم خورد، من کلا سرم با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • #6
یه روز جراتم رو جمع کردم و به بابام گفتم و کانال رو بهش نشون دادم اما اون برعکس مادرم حسابی تشویقم کرد و گفت حمایتم می‎‎‎‎کنه، گفت اگه اسمم بره توی گوگل برام لپ تاپ میخره که راحت تر تایپ کنم، سر از پا نمیشناختم انقدر خوش حال بودم ولی طولی نکشید که توی ذوقم خورد و کانال روبیکام فیلتر شد و پاک:sugarwarez-007:
منم چون پارت هارو ذخیره نکرده بودم به کلی از اول پاک شده بود، اما دست از تلاش برنداشتم، رویا های بیشتری رو داشتم فقط به روبیکا قانع نبودم، توی گوگل سرچ کردم اونقدری این سایت اون سایت رفتم که بلخره سایت یک رمان رو پیدا کردمو ثبت نام کردم

اولین ناظرم اسمش سارا بود بیچاره الان که فکر میکنم دلم میسوزه براش چون یه دختر کم تجربه و با کلی غلط بودم
منم با مشورت های سارا جون تصمیم گرفتم رمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا