نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان به رنگ کوچ | یسنا باقری کاربر انجمن یک رمان

Yasna.b

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
10
پسندها
15
امتیازها
3
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
به رنگ کوچ
نام نویسنده:
یسنا باقری
ژانر رمان:
اجتماعی، عاشقانه
کد رمان: 5705
ناظر: ♕萨纳兹♕ ♕萨纳兹♕
خلاصه:
ایمان اشراقی بعد از بیست و سه سال جنگیدن اکنون به دنبال هویت گم‌شده خویش است. هویتی که مانند پتک مدام توی سر او کوبیده می‌شود. ایمان بزرگ شده، عاشق شده و تن به غربت سپرده و اکنون میان جدال مرگ و زندگی ایستاده و با تفنگ‌هایی که روی سرش قرار گرفته می‌جنگد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Yasna.b

Ash;

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,505
پسندها
34,390
امتیازها
66,873
مدال‌ها
34
  • مدیر
  • #2
تایید رمان.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ash;
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Tavan

Yasna.b

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
10
پسندها
15
امتیازها
3
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
آینه‌ام را سال‌ها پیش گم کردم. ولی می‌دانم او نرفته، تا وقتی که بیاید، موهایم سیاه است، سفید نیست. صورتم چین و چروک ندارد. هنوز چشم‌هایم آبیِ آبی‌است.
آینه من گم نشده، او هم گم نشده. من، میان تاریخ و صد و بیست و دو سال گم شده‌ام.
امید من، من به قربان فریادهایت. امشب دیگر دردهایم اجازه ادامه دادن نمی‌دهند، من هم مثل تو، کنار دریا و موج‌هایش کشته شدم.
دارم می‌آیم، منتظرم بمان.
 
امضا : Yasna.b
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Nargess86

Yasna.b

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
10
پسندها
15
امتیازها
3
  • نویسنده موضوع
  • #4
سخن راوی:
«نوشتم که تا همین چند روز پیش به ایمیل‌های مختلف جواب می‌دادم و درخواست‌های تک‌تک‌شان را رد می‌کردم. تا همین چند روز پیش، من بودم و خودم، من بودم و آینده‌ای که پیش رویم می‌دیدم و برایش سال‌ها زحمت کشیده بودم. وقتی می‌گویم چند روز پیش، منظورم همین سه روز پیش است و نهایتا دو روز پیش. نمی‌خواهم ذهنتان جای دوری برود چون تغییرات زندگی من، همیشه در لحظه بوده و این لحظات بودند که لحظه‌هایم را ساختند..»
 
امضا : Yasna.b
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Nargess86

Yasna.b

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
10
پسندها
15
امتیازها
3
  • نویسنده موضوع
  • #5
[فصل اول/ بخش اول] [انگیس/ لندن]
دستم را می‌برم توی موهایم و از شدت اضطراب، صفحه‌ی موبایلم را بالا و پایین می‌کنم. صدای رفت و آمدها اذیتم نمی‌کند و می‌دانم که سردردم، برای چیزی غیر از شلوغیِ خیابان است. هنذفری را می‌گذارم توی گوشم و اشک داغی از گوشه‌ی چشمم سر می‌خورد و صورتم را نوازش می‌کند. بلند می‌شوم و کلاه آفتابی‌ام را روی سرم می‌گذارم.
***
می‌نشینم روی صندلی و انگشت اشاره‌ام را روی خطوط کلاه سرمه‌ای رنگ حرکت می‌دهم. پزشک جدیدم، زن جوانی است که تعریفش را زیاد از این و آن شنیده‌ام. سرش را بلند می‌کند و نوک انگشت‌هایش را می‌چسباند به هم.
- آقای ایمان اشراقی؟ چه اسم و فامیل عجیبی.
چیزی نمی‌گویم و او، کف دست‌هایش را آرام می‌کوبد روی میز و زمزمه می‌کند:
- فکر کنم حالا حالاها با هم کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yasna.b

Yasna.b

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
10
پسندها
15
امتیازها
3
  • نویسنده موضوع
  • #6
به سقف خیره می‌شوم و دستم را می‌گذارم روی پیشانی‌ام. صدای مامان می‌پیچد توی اتاق:
- یه نفر زنگ زد، مثل این‌که همین الان باید بری ببینیش.
گره ابروانم را محکم‌ می‌کنم و می‌پرسم:
- کی هست؟
- اونو دیگه نمی‌دونم، ولی بابات گفت که بری ببینیش و سوال اضافی نکنی.
مامان این را می‌گوید و من چهره بابا را بعد از گفتن این حرف تصور می‌کنم.
***
در را پشت سرم می‌بندم و به عواقبش فکر نمی‌کنم. صدای قدم‌هایم، توی حیاط می‌پیچد و ترس برم می‌دارد. حیاط آن‌قدرها که قبل از آن فکر می‌کردم، بزرگ نیست. به لطف عمو‌، هیچ تصوری از این خانه ندارم.
روی سکوی کنار در می‌نشینم و سعی می‌کنم آرام نفس بکشم.
انگار هیچ‌ک.س قرار نیست به استقبالم بیاید. شانه‌ چپم را توی مشتم فشار می‌دهم و بلند می‌شوم که بروم. دستی به پیراهن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yasna.b

Yasna.b

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
10
پسندها
15
امتیازها
3
  • نویسنده موضوع
  • #7
دستم را می‌برم توی موهایم و می‌گویم:
- این‌جا خونه‌ی عمومه. تاحالا نیومدم این‌جا.
فکر نمی‌کردم این شکلی باشه.
شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و موبایلش را از جیبش می‌کشد بیرون.
می‌توانم از دور تصویر زمینه‌ی موبایلش را ببینم. صفحه‌ی موبایلش روشن و خاموش می‌شود و صدای اذان توی پذیرایی می‌پیچد. زیر چشمی نگاهم می‌کند و دکمه‌ی پاور موبایلش را می‌زند.
می‌نشینم روی مبل و چشم‌هایم را می‌بندم. گلویم می‌سوزد و خوب می‌‌دانم که در بهترین حالت، اگر کارم به بیمارستان نکشد، مجبورم یک هفته در خانه بمانم و استراحت کنم. دلم می خواهد هرچه خورده و نخورده‌ام را بالا بیاورم و از این سرگیجه و حالت تهوع خلاص بشوم. آب دهانم را به سختی می‌بلعم و دستم را می‌گذارم روی حنجره‌ام. صدای بسته شدن در می‌آید. ماهان از روی مبل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yasna.b

Yasna.b

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
10
پسندها
15
امتیازها
3
  • نویسنده موضوع
  • #8
پنبه را روی سیاه‌رگم فشار می‌دهم و موبایلم زنگ می‌خورد:
- ایمان، خسروئم، سریع بیا خونه، بابا می‌خواد باهات حرف بزنه.
***
پنبه را پرت می‌کنم توی سطل آشغال و دستم را می‌برم توی موهایم. پرستار آن‌قدر بد سرم زده بود که بعد از یک ساعت و نیم، هنوز از دستم خون می‌آمد. سرم را می‌چرخانم و پروانه را می‌بینم. اشکی از گوشه چشمش می‌غلتد و می‌افتد روی گونه‌های صورتی رنگش. می‌گویم:«چرا گریه می‌کنی؟» و در جوابم، لیز می‌خورد و می‌نشیند روی زمین. بینی‌اش را بالا می‌کشد و با انگشت سبابه، گوشه‌ای از لباس آبی رنگش را خط خطی می‌کند:
- ایمان، تو دلت می‌خواد بری ایران؟
می‌خندم و سرم را میان دست‌هایم پنهان می‌کنم:
- حوصله‌ی شوخی ندارم پروانه، سرم درد می‌کنه.
- قرار بود ماهان یه چیزایی رو بهت بگه‌. بابا برات بلیط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Yasna.b
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

Yasna.b

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
10
پسندها
15
امتیازها
3
  • نویسنده موضوع
  • #9
[تهران/ تهران]

حامد، تلفنش را پرت می‌کند توی کیف سرشانی‌اش و با ماهان دست می‌دهد. سرفه می‌کند و صدای سرفه‌‌اش، می‌پیچد توی حیاط ترمینال. ببخشید آرامی می‌گوید و نگاهش می‌خورد به من. قدمی برمی‌دارد و با هم دست می‌دهیم.
***
فرمان را می‌چرخاند و به ماهان می‌گوید:
- بابا باید زودتر از شماها می‌رسید، چرا ندیدمش پس؟
- بعدا بهش زنگ می‌زنم.
صدای آهنگ می‌پیچد توی ماشین. سرم را فشار می‌دهم به شیشه و حامد می‌گوید:
- خوبی ایمان؟
- سرم درد می‌کنه فقط.
دستش را می‌گذارد روی پیشانی‌ام:
- خداروشکر که تب نداری، به خاطر خستگی راهه حتماً، نگران نباش.
ماشین را جلوی بستنی فروشی پارک می‌کند و قبل از این‌که پیاده بشود، می‌پرسد:
- چی می‌خورین؟
ماهان، خودش را جلو می‌کشد و با تشر می‌گوید:
- تو مگه قندت بالا نیست؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yasna.b
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

Yasna.b

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
10
پسندها
15
امتیازها
3
  • نویسنده موضوع
  • #10
اولین دکمه‌ی روپوشم را باز می‌کنم و دستم را روی سی*ن*ه‌ام می‌گذارم. سرم را تکان می‌دهم و موهایم می‌ریزد روی پیشانی‌ام. ساعت مچی‌ام را نگاه می‌کنم و می‌گویم:
- چقدر دیگه مونده برسیم؟
شیشه را پایین می‌آورم و باد می‌خورد به صورتم. حامد، ماشین را گوشه‌ای پارک می‌کند و پیاده می‌شود. هوشیارم ولی نمی‌توانم چیزی بگویم. برمی‌گردد و بطری آبی که از صندوق عقب آورده را می‌گیرم و می‌گذارم روی صورتم. انگار هوشیاری‌ام کمتر می‌شود و بطری آب می‌افتد روی پاهایم.
****
دو طرف سالن صندلی چیده‌اند و یک راهروی باریک درست کرده‌اند. اگر به جای کامپیوتر، معماری خوانده بودم می‌توانستم نظر بیشتری درباره‌ی این چیدمان بدهم. ماهان، کاپشنش را روی شانه‌هایم می‌گذارد و می‌گوید:
- حامد رفته نوبت بگیره برات، همین‌جا بمون و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yasna.b
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا