• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماهی میان توفان | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 343
  • بازدیدها 10,288
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,043
پسندها
16,421
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #341
وجیهه سری تکان داد‌:
- پس چرا نیومدید بیرون؟
ماه‌نگار خواست با لبخند زدن وجیهه را آرام کند.
- نوروزخان خواستن فعلاً نیام بیرون.
وجیهه دست به کمر زد.
- خب همون دیگه، اون شما رو‌ زندونی کرده، همش تقصیر اون منقلی گنده‌بکه.
ماه‌نگار به طرف در عمارت اشاره کرد.
- وجیهه‌جان درو باز می‌کنم بیا داخل با هم ناهار بخوریم.
گرچه دلبر توصیه به ماندن کرده‌ذبود، اما وجیهه از نوروزخان می‌ترسید:
- نه خانم! می‌ترسم یه وقت نوروز‌خان سر برسه، شما بخورید، من خودم بعداً میام ظرف‌ها رو می‌برم.
ماه‌نگار سری تکان داد.
- نوروزخان هم بیاد هیچی نمی‌شه، ولی من اجبارت نمی‌کنم، برای غذا دستت درد نکنه.
وجیهه ناراحت سرش را کج کرد.
- کاش می‌تونستم براتون کاری بکنم.
ماه‌نگار کمی اخم کرد.
- باور کن من مشکلی ندارم باجی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,043
پسندها
16,421
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #342
نوروز در تمام مدت ناهار، چشمانش را با کینه به بهادر که پوزخندی به لب داشت، دوخته‌ بود و در فکرش هزار بار او را به روش‌های مختلف زیر مشت و لگد خود می‌گرفت. حیف که نمی‌توانست افکارش را به اجرا در بیاورد. هنگامی که بعد از ناهار مادر و عمه برای استراحت رفتند و آن‌ها دوباره با هم تنها شدند، او برای اینکه باز با بهادر دست به یقه نشود، برخاست تا به عمارت خود برگردد که حرف بهادر میخکوبش کرد.
- دلم برات می‌سوزه نوروزچلاق!
نوروز برگشت و بی‌هیچ حرفی نگاهش کرد. بهادر در حال خلال کردن دندانش گفت:
- دنیا همه‌جوره ازت رو برگردونده.
نوروز کامل برگشت.
- منظورت چیه؟
بهادر خرده غذایی را که با نوک خلال از میان دندان‌هایش بیرون آورده‌ بود را به زانویش کشید.
- خان‌زاده نبودی می‌گفتم خدا باهات دشمنی شخصی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,043
پسندها
16,421
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #343
نوروز پایین پله‌ها که رسید، خواست به طرف عمارت خودش بچرخد، اما چهره‌ی فیروزه از جلو چشمانش کنار نمی‌رفت. رو به طرف بیرون عمارت گذاشت. با گذشتن از راه‌های میان روستا، از آن خارج شد و خود را به باغ‌بزرگه رساند. در چوبی‌ باغ را کنار زد. خورشید سر ظهر‌ هنوز می‌تابید و خبری از شهسوار باغبان نبود. از میان درختان سیبی که سیب‌های کوچک سبز‌ و نارس روی شاخه‌هایشان خودنمایی می‌کردند، گذشت تا به ته باغ رسید. جایی که چند سپیدار بزرگ و قدیمی وجود داشتند. همان‌جایی که جنازه‌ی فیروزه‌اش را پیدا کرده‌ بود. گرمای طاقت‌فرسای تابستان در سایه‌ی درختان هیچ بود. کنار یکی از درخت‌ها به زمین نشست و نگاه به جایی دوخت که آن روز شوم تن فیروزه افتاده‌ بود. شهسوار که رسیده‌ بود، او‌ را بالای جنازه‌ی دختر دیده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,043
پسندها
16,421
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #344
هنوز از یادش نرفته‌ بود. یقه‌ی پیراهن صورتی‌رنگی را که نوروز گفته‌ بود او‌ را زیباتر از همیشه می‌کند، را پاره کرده‌ بودند و خوب معلوم بود به حریمش هم کسی دست دراز کرده. نوروز دیوانه شد و نعره زد، اما فایده‌ای نداشت. وقتی شهسوار سر رسید، او‌ فیروزه را در آغوش‌ گرفته‌ بود، اما دیگر حرکتی نمی‌کرد.
اگر فیروزه زنده مانده‌ بود، امروز او در کنارش می‌نشست و با هم از بچه‌هایشان حرف می‌زدند. دیگر پانزده‌سال را با مهر دروغ قتل او بر پیشانی نمی‌گذراند. اگر آن روز فیروزه پا به این باغ نمی‌گذاشت، او هم هرگز برای فراموشی خاطراتش به زنان صیغه‌ای چنگ نمی‌زد که لقب‌های بدی به دوش بکشد. گرچه رعیت جرئت نمی‌کردند در عیان حرف بزنند، اما او خوب می‌دانست در خفا همه او‌ را به عنوان یک‌ قاتل می‌شناسند. همه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا