- تاریخ ثبتنام
- 29/8/23
- ارسالیها
- 2,043
- پسندها
- 16,421
- امتیازها
- 42,373
- مدالها
- 21
سطح
25
- نویسنده موضوع
- #341
وجیهه سری تکان داد:
- پس چرا نیومدید بیرون؟
ماهنگار خواست با لبخند زدن وجیهه را آرام کند.
- نوروزخان خواستن فعلاً نیام بیرون.
وجیهه دست به کمر زد.
- خب همون دیگه، اون شما رو زندونی کرده، همش تقصیر اون منقلی گندهبکه.
ماهنگار به طرف در عمارت اشاره کرد.
- وجیههجان درو باز میکنم بیا داخل با هم ناهار بخوریم.
گرچه دلبر توصیه به ماندن کردهذبود، اما وجیهه از نوروزخان میترسید:
- نه خانم! میترسم یه وقت نوروزخان سر برسه، شما بخورید، من خودم بعداً میام ظرفها رو میبرم.
ماهنگار سری تکان داد.
- نوروزخان هم بیاد هیچی نمیشه، ولی من اجبارت نمیکنم، برای غذا دستت درد نکنه.
وجیهه ناراحت سرش را کج کرد.
- کاش میتونستم براتون کاری بکنم.
ماهنگار کمی اخم کرد.
- باور کن من مشکلی ندارم باجی...
- پس چرا نیومدید بیرون؟
ماهنگار خواست با لبخند زدن وجیهه را آرام کند.
- نوروزخان خواستن فعلاً نیام بیرون.
وجیهه دست به کمر زد.
- خب همون دیگه، اون شما رو زندونی کرده، همش تقصیر اون منقلی گندهبکه.
ماهنگار به طرف در عمارت اشاره کرد.
- وجیههجان درو باز میکنم بیا داخل با هم ناهار بخوریم.
گرچه دلبر توصیه به ماندن کردهذبود، اما وجیهه از نوروزخان میترسید:
- نه خانم! میترسم یه وقت نوروزخان سر برسه، شما بخورید، من خودم بعداً میام ظرفها رو میبرم.
ماهنگار سری تکان داد.
- نوروزخان هم بیاد هیچی نمیشه، ولی من اجبارت نمیکنم، برای غذا دستت درد نکنه.
وجیهه ناراحت سرش را کج کرد.
- کاش میتونستم براتون کاری بکنم.
ماهنگار کمی اخم کرد.
- باور کن من مشکلی ندارم باجی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.