• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماهی میان توفان | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 351
  • بازدیدها 11,047
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #341
وجیهه سری تکان داد‌:
- پس چرا نیومدید بیرون؟
ماه‌نگار خواست با لبخند زدن وجیهه را آرام کند.
- نوروزخان خواستن فعلاً نیام بیرون.
وجیهه دست به کمر زد.
- خب همون دیگه، اون شما رو‌ زندونی کرده، همش تقصیر اون منقلی گنده‌بکه.
ماه‌نگار به طرف در عمارت اشاره کرد.
- وجیهه‌جان درو باز می‌کنم بیا داخل با هم ناهار بخوریم.
گرچه دلبر توصیه به ماندن کرده‌بود؛ اما وجیهه از نوروزخان می‌ترسید:
- نه خانم! می‌ترسم یه وقت نوروز‌خان سر برسه، شما بخورید، من خودم بعداً میام ظرف‌ها رو می‌برم.
ماه‌نگار سری تکان داد.
- نوروزخان هم بیاد هیچی نمی‌شه؛ ولی من اجبارت نمی‌کنم، برای غذا دستت درد نکنه.
وجیهه ناراحت سرش را کج کرد:
- کاش می‌تونستم براتون کاری بکنم.
ماه‌نگار کمی اخم کرد.
- باور کن من مشکلی ندارم باجی! خوب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #342
نوروز در تمام مدت ناهار، چشمانش را با کینه به بهادر که پوزخندی به لب داشت، دوخته‌ بود و در فکرش هزار بار او را به روش‌های مختلف زیر مشت و لگد خود می‌گرفت. حیف که نمی‌توانست افکارش را به اجرا در بیاورد. هنگامی که بعد از ناهار مادر و عمه برای استراحت رفتند و آن‌ها دوباره با هم تنها شدند، او برای این که باز با بهادر دست به یقه نشود، برخاست تا به عمارت خود برگردد که حرف بهادر میخکوبش کرد.
- دلم برات می‌سوزه نوروزچلاق!
نوروز برگشت و بی‌هیچ حرفی نگاهش کرد. بهادر در حال خلال کردن دندانش گفت:
- دنیا همه‌جوره ازت رو برگردونده.
نوروز کامل برگشت.
- منظورت چیه؟
بهادر خرده غذایی را که با نوک خلال از میان دندان‌هایش بیرون آورده‌ بود را به زانویش کشید.
- خان‌زاده نبودی می‌گفتم خدا باهات دشمنی شخصی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #343
نوروز پایین پله‌ها که رسید، خواست به طرف عمارت خودش بچرخد؛ اما چهره‌ی فیروزه از جلو چشمانش کنار نمی‌رفت. رو به طرف بیرون عمارت گذاشت. با گذشتن از راه‌های میان روستا، از آن خارج شد و خود را به باغ‌بزرگه رساند. در چوبی‌ باغ را کنار زد. خورشید سر ظهر‌ هنوز می‌تابید و خبری از شهسوار باغبان نبود. از میان درختان سیبی که سیب‌های کوچک سبز‌ و نارس روی شاخه‌هایشان خودنمایی می‌کردند، گذشت تا به ته باغ رسید. جایی که چند سپیدار بزرگ و قدیمی وجود داشتند. همان‌جایی که جنازه‌ی فیروزه‌اش را پیدا کرده‌ بود. گرمای طاقت‌فرسای تابستان در سایه‌ی درختان هیچ بود. کنار یکی از درخت‌ها به زمین نشست و نگاه به جایی دوخت که آن روز شوم تن فیروزه افتاده‌ بود. شهسوار که رسیده‌ بود، او‌ را بالای جنازه‌ی دختر دیده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #344
هنوز از یادش نرفته‌ بود. یقه‌ی پیراهن صورتی‌رنگی را که نوروز گفته‌ بود او‌ را زیباتر از همیشه می‌کند پاره کرده‌ بودند و خوب معلوم بود به حریمش هم کسی دست دراز کرده. نوروز دیوانه شد و نعره زد؛ اما فایده‌ای نداشت. وقتی شهسوار سر رسید، او‌ فیروزه را در آغوش‌ گرفته‌ بود؛ اما دیگر حرکتی نمی‌کرد.
اگر فیروزه زنده مانده‌ بود، امروز او در کنارش می‌نشست و با هم از بچه‌هایشان حرف می‌زدند. دیگر پانزده‌سال را با مهر دروغ قتل او بر پیشانی نمی‌گذراند. اگر آن روز فیروزه پا به این باغ نمی‌گذاشت، او هم هرگز برای فراموشی خاطراتش به زنان صیغه‌ای چنگ نمی‌زد که لقب‌های بدی به دوش بکشد. گرچه رعیت جرئت نمی‌کردند در عیان حرف بزنند؛ اما او خوب می‌دانست در خفا همه او‌ را به عنوان یک‌ قاتل می‌شناسند. همه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #345
تا به عمارت برگردد. یک لحظه هم فکر‌ فیروزه او‌ را رها نکرد. وقتی به عمارت رسید، مروت را دید و به او گفت:
- بگو برای شام‌ نیان دنبال من، نمی‌خورم.
و بدون لحظه‌ای درنگ، به طرف عمارت کوچک رفت. ماه‌نگار که مشغول کار با بندهای قالی بود که‌ وجیهه برایش آورده‌ بود، با ورود نوروز، او که بعد از قائله‌ی قبل از ظهر، سخت دلتنگ دیدن شوهرش بود، جلوی پایش سر پا ایستاد.
- سلام آقا!
نوروز نگاهش را به ماه‌نگار دوخت. او‌ را هم‌چون جان دوست داشت؛ اما اکنون تمام ذهن و روحش را یاد فیروزه تسخیر کرده‌ بود و نمی‌توانست به کسی دیگر فکر‌ کند. عصایش را کناری گذاشت و جلیقه‌اش را از تن بیرون کشید.
- ماهی یه جا بنداز من بخوابم.
ماه‌نگار متعجب پرسید:
- طوری شده آقا؟ از من دلخورید؟
- نه ماهی چیزی نیست.
لحن کلافه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #346
عشرت و پسرش که دیگر ماندن بیشتر را جایز نمی‌دانستند، صبح به قصد برگشت آماده شدند. نوروز هم که از صبح گرچه کمتر از دیروز؛ اما هنوز با فکر فیروزه درگیر بود، برای بدرقه‌ی آن‌ها حاضر شده‌ بود. همراه آن‌ها تا انتهای دالان خروجی رفت و نزدیک در خروجی، عشرت با خداحافظی کردن، از او و بهادر جدا شد تا به کمک آفتاب سوار درشکه‌ی ایستاده مقابل خانه شود. بهادر روبه‌روی نوروز قرار گرفت تا آخرین تیرهایش را هم سوی او‌ رها سازد:
- خب پسردایی، امیدوارم‌ دفعه‌ی بعد خوش اخلاق‌تر شده‌ باشی، گرچه با این زنی که تو داری... .
نوروز دیگر نمی‌خواست اسیر حرف‌های این مرد شود. با ابرو به کبودی‌های صورتش اشاره کرد:
- چیه؟ بهت برخورده کتک خوردی؟ یادت نره هرکس خودش تعیین می‌کنه بقیه چطور‌ باهاش برخورد کنن.
بهادر‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #347
نوروز با رفتن آن‌ها برگشت و به طرف عمارت خودش گام‌ برداشت. خاطرات فیروزه هنوز در ذهن و دلش بودند. او می‌خواست آن‌ها را فراموش کند و فقط یک‌ چاره داشت؛ آغوش ماه‌نگار. وارد عمارت که شد، ماه‌نگار‌ متفکر‌ از این که چطور‌ باز همسرش را به طرف خودش بکشد، درحال بافت ساچ‌بندی بود که به وجیهه قول داده‌ بود. یک طرف نوار سفید-آبی را که بافته‌ بود با پیچاندن دور انگشت شست پایش، گرفته و‌ بندهای آبی و سفید طرف دیگرش را به دو دست گرفته و با پیچاندن دور هم می‌بافت و با کشیدن سفت می‌کرد. نور‌وز که داخل شد، دستانش ثابت شد و با نگرانی به طرف او سر چرخاند:
- سلام آقا!
نوروز شدیداً برای تخلیه خشمش از بهادر و غمش از نداشتن فیروزه، به آغوش این زن نیاز داشت. در آستانه‌ی اندرونی ایستاد و دست به چارچوب گرفت.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #348
دو روز بعد امین‌خان برادر خانم‌بزرگ و پدر رحیم هم برای عیادت نادرخان رسید و ساعتی را هم با خانم‌بزرگ خلوت کرد. هنگامی که قصد رفتن کرد و نوروز و رحیم او را تا در خروجی بدرقه کردند. نیره که همراه مادرش در ایوان نشسته‌ بودند رو به مادرش کرد.
- با خان‌دایی چی می‌گفتین این همه مدت؟
خانم‌بزرگ بدون آن که نگاهش را به طرف نیره بچرخاند گفت:
- درمورد اربابی نوذر حرف زدم. گفتم وقتی اومد پشتم‌ وایسه تا اونو بنشونم جای خان.
چشمان نیره گشاد شد:
- مادر این یعنی چی؟ نوذر یه بچه‌ست هنوز، تازه بیست و دوسالش شده. می‌خوای بکنیش ارباب این دهات؟
خانم‌بزرگ فقط نگاه کوتاهی به طرف نیره چرخاند.
- اصلاً هم بچه نیست، وقت زن گرفتنشه، تازه پسرم شهر رفته‌ست، از خیلی از آدما جلوتره.
نیره اخم کرد و گفت:
- ولی باز هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #349
چند روزی گذشت. نادرخان بدون هیچ نشانه‌ی بهبودی، بیشتر ساعات روز را در اتاق روی تخت می‌گذراند. نوروز انجام بیشتر کارهای او را به عهده گرفته‌ بود. صبح‌ها خودش پدرش را جابه‌جا کرده، لباس می‌پوشاند، صورتش را اصلاح می‌کرد و اگر نیازی به حمام داشت، با کمک مروت او را به حمام می‌برد. بعضی روزها، ساعاتی از بعدازظهر هم او‌ را تا روی ایوان می‌آورد و می‌نشاند تا از هوای گرفته‌ی اتاق رها شود. در تمام مدت، نوروز به جبران حسرت سال‌های گذشته، با او حرف می‌زد و دردودل می‌کرد، اما نادرخان جز حرکات چشمانش، توانی برای پاسخ‌گویی نداشت.
بالأخره پیغام نوذر هم از شهر رسید که فعلاً نمی‌تواند به روستا برگردد و همین باعث شد اوقات خانم‌بزرگ چند روزی تلخ شود. کمتر از پله‌ها، پایین می‌آمد و کمتر حرف می‌زد، اما سعی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #350
اکرم همراه مردان به طرف پله‌های عمارت رفت تا از آن‌ها بالا برود. همین که مازیار رفتن مردان را دید، خواست دنبال او‌ برود و قصد کرد پایش را از لبه روی کفپوش حیاط بگذارد که نیزه تشر زد.
- مازیار وایسا سرجات!
مازیار سریع به گریه افتاد.
- می‌خوام برم پیش مردان.
نیره ابرو در هم کشید.
- صبر کن اکرم بیاد تو رو هم ببره.
مازیار بلندتر گریه کرد.
- من الان می‌خوام برم.
صدای بلند مازیار نیره را کلافه کرد.
- خیلی خب گریه نکن!
مازیار با تکرار «الان، الان» گریه‌اش را بلندتر کرد. نیره برای فرار از دست او چندبار «باشه» گفت تا آرام شود، اما اثری نداشت. همه می‌دانستند اگر مازیار به گریه بیفتد، دیگر تا رفع حاجتش آرام نمی‌شود. نگاه نیره به ماه‌نگار افتاد که با دلسوزی به مازیار نگاه می‌کرد، اما نمی‌توانست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا