- تاریخ ثبتنام
- 29/8/23
- ارسالیها
- 2,023
- پسندها
- 16,356
- امتیازها
- 42,373
- مدالها
- 21
سطح
25
- نویسنده موضوع
- #331
بهادر همانطور که وافورش را آماده میکرد، نگاهش را از ماهنگار دریغ نداشت.
- تو زن نوروزی؟
ماهنگار بدون آنکه چشم از فنجان بگیرد سر تکان داد و آرام «بله» گفت. بهادر سرگرمی بهتری یافته و وافور را بدون حرکت در یک دست نگه داشت. تمام نگاهش را به دختر سفیدروی و سیاهموی روبهرویش داد.
- زن قشنگی هستی؟
موهای تن ماهنگار سیخ شد. این مرد به او چه کار داشت؟
- نوروز شوهر خوبی نیست، میدونم.
ماهنگار لب گزید. به نوروز چه کار داشت؟
- اون چلاق بداخلاق اذیتت میکنه؟
ترس قلب ماهنگار را پر کرد. چرا مرد دست از سر او برنمیداشت؟
- بعضیا قدر زناشونو نمیدونن، کلاً بیلیاقتن.
ماهنگار نزدیک بود به گریه بیفتد. چرا این مرد قباحت سرش نمیشد و این حرفا را میزد؟
- میدونی... تو هم از سرش زیادی.
چرا...
- تو زن نوروزی؟
ماهنگار بدون آنکه چشم از فنجان بگیرد سر تکان داد و آرام «بله» گفت. بهادر سرگرمی بهتری یافته و وافور را بدون حرکت در یک دست نگه داشت. تمام نگاهش را به دختر سفیدروی و سیاهموی روبهرویش داد.
- زن قشنگی هستی؟
موهای تن ماهنگار سیخ شد. این مرد به او چه کار داشت؟
- نوروز شوهر خوبی نیست، میدونم.
ماهنگار لب گزید. به نوروز چه کار داشت؟
- اون چلاق بداخلاق اذیتت میکنه؟
ترس قلب ماهنگار را پر کرد. چرا مرد دست از سر او برنمیداشت؟
- بعضیا قدر زناشونو نمیدونن، کلاً بیلیاقتن.
ماهنگار نزدیک بود به گریه بیفتد. چرا این مرد قباحت سرش نمیشد و این حرفا را میزد؟
- میدونی... تو هم از سرش زیادی.
چرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش