- تاریخ ثبتنام
- 29/8/23
- ارسالیها
- 1,998
- پسندها
- 16,098
- امتیازها
- 40,573
- مدالها
- 21
سطح
25
- نویسنده موضوع
- #321
نوروز به دالان رسید و ابتدای آن ایستاد. غضنفر از او پیشی گرفت تا به استقبال عشرتبانو برود که در حال پیاده شدن از درشکه بود. نوروز چشم به عمهاش دوختهبود که به کمک پنجعلی جوان پیاده میشد. نگاهش روی بهادر ایستاد که از آن سوی درشکه خود را رساند. با دیدن او یک لحظه تمام خاطرات نوجوانیاش با او و برادرش برهان دوباره تداعی شد و بیشتر از قبل اوقاتش تلخ شد. چقدر از طرف این دو نفر به خاطر پای کوتاه و بعد هم عصا به دست گرفتنش تمسخر و تحقیر شد! دستش را روی عصا بیشتر فشرد و با یادآوری کاری که برهان با فیروزهی او کردهبود، از خشم لب گزید. نباید میگذاشت باز پای آنها به عمارت باز شود. ماهنگار که کنار همسرش ایستادهبود، از ابروهای درهم، لبهای فشردهی او و خشمی که از صورتش بیرون میریخت، فهمید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.