• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماهی میان توفان | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 331
  • بازدیدها 9,835
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #321
نوروز به دالان رسید و ابتدای آن ایستاد. غضنفر از او پیشی گرفت تا به استقبال عشرت‌بانو برود که در حال پیاده شدن از درشکه بود. نوروز چشم به عمه‌اش دوخته‌بود که به کمک پنجعلی جوان پیاده می‌شد. نگاهش روی بهادر ایستاد که از آن سوی درشکه خود را رساند. با دیدن او یک لحظه تمام خاطرات نوجوانی‌اش با او و برادرش برهان دوباره تداعی شد و بیشتر از قبل اوقاتش تلخ شد. چقدر از طرف این دو نفر به خاطر پای کوتاه و بعد هم عصا به دست گرفتنش تمسخر و تحقیر شد! دستش را روی عصا بیشتر فشرد و با یادآوری کاری که برهان با فیروزه‌ی او کرده‌بود، از خشم لب گزید. نباید می‌گذاشت باز پای آن‌ها به عمارت باز شود. ماه‌نگار که کنار همسرش ایستاده‌بود، از ابروهای درهم، لب‌های فشرده‌ی او و خشمی که از صورتش بیرون می‌ریخت، فهمید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #322
عشرت‌بانو همین که به آن‌ها نزدیک شد، دستش را از دست بهادر خارج کرد و به تنهایی قدم برداشت. نوروز سرش را بالا کرده و بدون هیچ حسی در صورت، چشم به آن‌ها دوخته‌ بود. می‌توانست پوزخند تمسخرآمیزی را روی لب‌های بهادر ببیند.
- سلام خوش اومدین عمه‌خانم!
عشرت نگاهی به سر تا پای نوروز انداخت و سری در جوابش تکان داد. بعد نگاهش را به دختری دوخت که پشت سر نوروز پنهان شده‌ بود و چشم به زمین داشت. چه کسی بود که نداند برادرش خون‌بسی آورده که چون کنیز همه‌جا باید در خدمت نوروز باشد. ابروهای نازکش را درهم کرد و با صدای عتاب‌آلودی به دخترک گفت:
- دختر! ادب یادت ندادن؟
ماه‌نگار دستپاچه سر بلند کرد و چشم به زنی دوخت که با چشمان قهوه‌ای‌رنگ و بی هیچ مهری نگاهش می‌کرد.
- عذر تقصیر عمه‌خانم! خوش اومدین!
عشرت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #323
با رفتن عشرت، بهادر که با نوروز تنها شده‌بود، دو طرف جلیقه‌ی مشکی رنگش را که از زور فربه بودن شکمش، به هم نرسیده‌ بودند را کنار زده و دستانش را به کمرش گذاشت. نگاهش را تحقیرآمیز روی عصای نوروز گرداند.
- اِ هنوز هم عصا داری پسردایی؟
نوروز لب فشرد، این شوخی بی‌مزه را همیشه از او و برادرش می‌شنید. بهادر بعد از مکثی نمایشی گفت:
- آها ببخشید... یادم نبود... مادرزادی چلاقی و خوب شدنی هم نیست.
پوزخندی زد و آرام‌تر از قبل ادامه داد:
- نوروزچلاق!
نوروز با شنیدن لقبی که از نوجوانی بهادر و برهان دور از چشم بقیه روی او گذاشته‌ بودند. چشمانش را ریز کرد و با حفظ خونسردی‌اش گفت:
- دوست ندارم بگم خوش اومدی، اما‌ چه کنم که ادب اربابی اجازه نمیده به خواست دلم عمل کنم پسرعمه. بالاخره خان‌زاده باید یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #324
در ایوان طبقه‌ی‌ بالا خانم‌بزرگ در صدر مجلس، تکیه‌زده به مخده‌ها نشسته‌ و با گرفتن عصا در مقابلش و گذاشتن دو دستش روی آن، سعی کرده‌ بود ابهت خود را حفظ کند. در سمت چپ او، عشرت‌خانم نشسته و در حال باد زدن خودش با بادبزنی حصیری بود. در سمت راست خانم‌بزرگ، نیره و نوروز قرار داشتند. نوروز با حرص انگشتانش را روی عصا می‌فشرد و به بهادر که روبه‌روی آن‌ها روی تختی لم داده‌ بود، نگاه می‌کرد. بهادر امر کرده‌ بود میز کوچکی را با وسایل پذیرایی اختصاصاً جلوی او قرار دهند و اکنون بی‌توجه به بقیه در حال گاز زدن سیب‌گلاب‌های نوبرانه باغ‌های نادرخان بود.
خانم‌بزرگ و‌ عشرت‌خانم احوالپرسی‌های اولیه را انجام داده و اکنون هر کدام گرچه منتظر فرصتی برای آغاز نبرد لفظی بودند؛ اما فعلاً دقایقی را در سکوت سپری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #325
عشرت که دانست این احوال‌پرسی فقط برای اعلان خطر به اوست، نگاهش را ریز کرده و‌ لحظاتی به خانم‌بزرگ دوخت. بعد با کمی جابه‌جایی خود را به بی‌خیالی زده، جهت نگاهش را تغییر داد و بادبزنی را که لحظاتی بود، ثابت نگه داشته‌ بود به راه انداخت. او کم نمی‌آورد.
- از احوال‌پرسی‌های زن‌دایی‌جانش! بیچاره پسرم، برای سر پا نگه داشتن کسب‌و‌کار پدر‌مرحومش شهربه‌شهر می‌گرده و تجارت می‌کنه، حیف... تجارت‌خونه‌ی پدرشو که همون موقع بدهکارها بالا کشیدن و باعث شدن میرزاراشدتاجر سکته کنه و دست من و پسرام بند کمک‌های برادرم بشه. خدا میرزاراشد رو بیامرزه! پسرای سالمی برام به یادگار گذاشت که الان جا پای پدرشون بذارن. برهان همیشه توی سفره و بهادر تجارت‌خونه‌ی راشد رو دوباره راه انداخته، گرچه هنوز بزرگ نیست؛ اما‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #326
خانم‌بزرگ سعی می‌کرد آرام بماند؛ اما ممکن نبود.
- عشرت؟ این حرفا یعنی چی؟
عشرت از گوشه چشم نگاهی به او انداخت. همراه با تکان دادن بادبزن گفت:
- اگه نحسی نداشتی، بگو چی‌کار برای نادرخان کردی؟ مثلاً سه‌تا پسر‌ آوردی، یکی رو‌ یاغی شهر کردی برای دل خودت، که چی؟ پسرم آداب مترقی یاد بگیره، جون یکی دیگه رو گذاشتی سر وصلت با دختر علی‌قلی، خواستی از طایفه‌ی خودت یه عروس دیگه بیاری این‌جا؛ اما اونا هم‌ بد گذاشتن توی کاسه‌ت. این یکی هم که دیگه نیازی به گفتن نداره.
عشرت با نوک بادبزن تحقیرآمیز به عصای نوروز اشاره کرد و بعد نگاهش را به طرف حیاط عمارت چرخاند و با خرسندی بادبزنش را تکان داد. خانم‌بزرگ و‌ نوروز از خشم سرخ شده‌ بودند. نیره که تا کنون از حرص حرف‌هایی که می‌شنید و نمی‌توانست مانع جنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #327
نادرخان چشم باز کرده و به سقف دوخته‌ بود. نوروز با گفتن «چطورید خان؟» کنارش نشست. دست بی‌جان‌ پدرش را گرفت و نگاهش را به چهره‌ی او دوخت که با ته‌ریش‌های بیرون‌زده، از آن حالت همیشه اصلاح همیشگی بیرون آمده‌ بود.
- خبر دارید خواهرتون اومده؟
نادرخان هیچ واکنشی نشان نداد. نوروز سبیل‌های پدرش را مرتب کرد.
- کاش از قبل می‌دونستم میاد که به سر و وضعتون می‌رسیدم.
دستش را به موهای کوتاه خان رساند و آن‌ها را هم‌ مرتب کرد.
- همین امروز خودم صورتتون‌ رو تیغ می‌کشم.
با کمک تاج تخت از جا برخاست. روی تن نادرخان خم شد. دست زیر بغلش برده و بدن او را بالا کشید تا به تاج تخت تکیه دهد.
- عصر هوا که خنک شد می‌برمتون توی حیاط، روی تخت بشینید. چیه این اتاق خفه؟
تن خان را با چند متکا که اطرافش قرار داد، ثابت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #328
خانم‌بزرگ به طرفش برگشت و گفت:
- رفتی به غضنفر گوشزد کن من‌بعد هر کاری خواست بکنه، اول باید از من کسب تکلیف کنه.
نوروز «حتماً» گفت و از پله‌ها پایین رفت. نیره خوب بدی حال برادرش را فهمید. می‌دانست زمان‌هایی که این‌گونه از عمارت فرار می‌کند، یعنی چیزی عذابش می‌دهد که نمی‌تواند درمورد آن با کسی حرف بزند. با لحن دل‌سوزی گفت:
- بیچاره برادرم!
خانم‌بزرگ به طرف او برگشت و با صدای آرام تشر زد:
- بیچاره من! این چه حرفی بود که جلوی عشرت و پسرش زدی؟
نیره متعجب به طرف مادرش چشم گرداند:
- چه حرفی؟
خانم‌بزرگ آرام حرف می‌زد تا صدایش به گوش کسی نرسد؛ اما حرص خوردنش کاملاً واضح بود.
- این که گفتی نوروز بشینه جای نادرخان.
نیره جا خورد:
- وا! مگه بد گفتم؟
- بله که بد گفتی، یادت باشه نوذر باید برگرده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #329
بهادر روی تخت حیاط لم داد و چشمانش را به خدمه‌ی در‌حال‌ رفت و آمد دوخت. او فقط دنبال یک‌نفر بود. دقایقی بعد، زیور‌ مجمعی که درونش قوری، فنجان و چند ظرف کوچک نقل و نبات قرار داشت را روی تخت مقابل او گذاشت و با گفتن «کاری ندارید؟» منتظر فرمان او ماند؛ اما‌ بهادر که او‌ را نمی‌خواست، با حرکت دست مرخصش کرد. صفر هم منقل مخصوص مهمان‌ها را با ذغال اجاق مطبخ پر کرده و به همراه وافور کنار دست او گذاشت. بهادر او‌ را هم مرخص کرد. اوقاتش تلخ شده‌ بود. اگر نمی‌توانست کاری را به خاطرش این‌جا مانده و همراه مادرش به باغ نرفته‌ بود را به سرانجام برساند، دیگر دلیلی برای خوشی نداشت. هیچ چیز این عمارت او را سر ذوق نمی‌آورد، جز آزار دادن نوروز. او و برادرش برهان از همان نوجوانی که بعد از مرگ پدر وادار به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,023
پسندها
16,356
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #330
در این سیزده_چهارده سالی که مجبور شده‌ بودند خود بار زندگی‌شان را به دوش بگیرند و برهان نیز دور از آن‌ها به سر برده‌ بود، بهادر بیش‌تر از قبل فهمیده‌ بود که هیچ علاقه‌ای به خانواده‌ی مادری‌اش ندارد. بهادر جعبه فلزی کوچکی را که نصف کف دست بود و ارتفاعی به اندازه یک بند انگشت داشت، از جیب جلیقه‌اش بیرون کشید. در جعبه را باز کرد تکه‌ای از جسم سیاه‌رنگ داخل آن را برداشت و درحالی که با ابروهای درهم، حاصل از ناراحتی بی‌نتیجه بودنِ ماندنش در عمارت، وافور را برداشت تا با آن پر کند. یک آرنجش را روی بالش تکیه زده و پاهایش را روی تخت گذاشته‌ بود، در همان وضع مشغول بود که شانس به او‌ رو کرد. چشمانش چیزی را که تمام مدت منتظرش بود، شکار کردند. همان دخترک ایلیاتیِ همراه نوروز، پا از مطبخ بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا