- ارسالیها
- 1,425
- پسندها
- 11,320
- امتیازها
- 30,873
- مدالها
- 18
- نویسنده موضوع
- #71
بیبینازخانم بیتوجه به محو شدن ماهنگار، در کیسهی کوچکش دنبال چیزی میگشت، همین که بیرون آورد لبخندی زد و چشم به دخترک دوخت.
- بیا جلو!
ماهنگار از فکر بیرون آمد و کمی جلوتر رفت. خانم هم کمی خم شد و یک سنجاق زیرگلویی طلا را که یک آویز سنگ زرافشان* داشت زیر گلوی دختر به چارقد او وصل کرد.
- این هم هدیهای از طرف صمصامخان برای عروسی که به خونهی نادرخان میره.
ماهنگار سر به زیر انداخت.
- خان منت گذاشتن، من که لایق توجهشون نبودم.
بیبینازخانم بلند شد.
- هستی دختر! لایقی، خوشحالم که اومدم دیدمت، شروان باید به داشتن دختر عاقلی مثل تو افتخار کنه.
ماهنگار هم دستپاچه بلند شد.
- خانم! میموندید چایی چیزی.... .
- نه دخترم! من دیگه باید برم، دعا میکنم خوشبخت بشی.
بیبینازخانم که از...
- بیا جلو!
ماهنگار از فکر بیرون آمد و کمی جلوتر رفت. خانم هم کمی خم شد و یک سنجاق زیرگلویی طلا را که یک آویز سنگ زرافشان* داشت زیر گلوی دختر به چارقد او وصل کرد.
- این هم هدیهای از طرف صمصامخان برای عروسی که به خونهی نادرخان میره.
ماهنگار سر به زیر انداخت.
- خان منت گذاشتن، من که لایق توجهشون نبودم.
بیبینازخانم بلند شد.
- هستی دختر! لایقی، خوشحالم که اومدم دیدمت، شروان باید به داشتن دختر عاقلی مثل تو افتخار کنه.
ماهنگار هم دستپاچه بلند شد.
- خانم! میموندید چایی چیزی.... .
- نه دخترم! من دیگه باید برم، دعا میکنم خوشبخت بشی.
بیبینازخانم که از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.