متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماهی میان توفان | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 111
  • بازدیدها 2,062
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,425
پسندها
11,320
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #71
بی‌بی‌ناز‌خانم بی‌توجه به محو شدن ماه‌نگار، در کیسه‌ی کوچکش دنبال چیزی می‌گشت، همین که بیرون آورد لبخندی زد و چشم به دخترک دوخت.
- بیا جلو!
ماه‌نگار از فکر بیرون آمد و کمی جلوتر رفت. خانم هم کمی خم شد و یک سنجاق زیرگلویی طلا را که یک آویز سنگ زرافشان* داشت زیر گلوی دختر به چارقد او وصل کرد.
- این هم هدیه‌ای از طرف صمصام‌خان برای عروسی که به خونه‌ی نادرخان میره.
ماه‌نگار سر به زیر انداخت.
- خان منت گذاشتن، من که لایق توجه‌شون نبودم.
بی‌بی‌نازخانم بلند شد.
- هستی دختر! لایقی، خوشحالم که اومدم دیدمت، شروان باید به داشتن دختر عاقلی مثل تو افتخار کنه.
ماه‌نگار هم دستپاچه بلند شد.
- خانم! می‌موندید چایی چیزی.... .
- نه دخترم! من دیگه باید برم، دعا می‌کنم خوشبخت بشی.
بی‌بی‌ناز‌خانم که از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,425
پسندها
11,320
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #72
با رفتن بی‌بی‌ناز خانم، شروان رو به زن‌ها کرد و گفت:
- شنیدید که خانم چی گفت، تا روز‌ وعده‌ی نادرخان وقت دارید ماه‌جانو مثل کلانترزاده آماده رفتن به خونه‌ی شوهرش کنید، کارهای زنونه دست شما، اما بدونید من برای دخترم کم نمی‌ذارم، جای نادرخان خودم براش عروسی می‌گیرم، پس هر خرجی لازم شد دریغ ندارم، همین الان هم میرم‌ وعده‌ی ساز و نقاره میگرم براش. شما هم کم نذارید برای ماه‌جان!
شروان سراغ اسبش رفت و با سوار شدن از چادر دور شد. آغجه‌گول دستی بر ران پایش زد و گفت:
- بمیرم برای ماه‌جانم که این‌طوری باید عروس بشه.
باغداگول سریع رو به عروسش تشر زد:
- زبون به دهن بگیر، همه دست به دست هم می‌دیم دخترتو خوب می‌فرستیم بره خونه‌ی شوهرش، حالا هم بریم بهم نشون بدین جهاز ماه‌جان چیه، تا کم و کسری‌شو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,425
پسندها
11,320
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #73
ماه‌نگار به طرف خواهرش برگشت. لبخند تلخی به او‌ زد و دستش را گرفت.
- منو ببخش گل‌جان که جهازتو می‌برم.
گل‌نگار دست دیگرش را روی دست سرد ماه‌نگار گذاشت.
- این چه حرفیه ماه‌جان؟ غصه هیچی رو‌ نخور! گلیمم رو می‌ذارم کنار، می‌شینم روی پشتی‌های تو، زود تمومش می‌کنم.
مارال هم دستی به بازوی دخترعمو زد و گرچه از ته دل برای ماه‌نگار و افراسیاب غمگین بود اما خود را شاد نشان داد.
- ماه‌جان! من هم هستم، میام کمکتون، نمی‌ذارم‌ روی دار چیزی جا بمونه.
ماه‌نگار با صدایی که از بغض می‌لرزید گفت:
- فداتون بشم! من شما رو نداشتم چیکار باید می‌کردم؟
گل‌نگار که اشک در چشمانش جمع شده بود سر خواهرش را در آغوش گرفت.
- فدای دلت ماه‌جان! نمی‌ذارم بگن بی‌جهاز رفتی.
بغض ماه‌نگار شکست. دستش را روی کمر خواهر گرداند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,425
پسندها
11,320
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #74
ماه‌نگار آبی به صورتش زده و‌ درحال رفتن به چادر کوچک بود که مارال خودش را به او‌ رساند.
- صبر کن ماه‌جان من هم‌ بیام.
ماه‌نگار مقابل چادر ایستاد تا مارال برسد.
- لازم‌ نبود بیای، اذیت میشی.
مارال ضربه‌ای‌ به بازوی دخترعمویش زد.
- چه اذیتی؟ بریم داخل تا بقیه نیستن یه کم درد و دل کنیم.
هر دو به جوال‌هایی که ته چادر چیده شده، رویشان جاجیمی انداخته و یک بالش هم گذاشته بودند، تکیه زده و نشستند. ماه‌نگار زانوهایش را در بغل گرفت و درحالی‌که نگاهش به بیرون چادر بود گفت:
- مارال! به افرا بگو ماه‌جان شرمنده‌ت شد.
مارال به طرف دختر که هنوز‌ نگاهش به روبه‌رو‌ بود برگشت.
- این چه حرفیه ماه‌جان؟
ماه‌نگار در همان حال ادامه داد:
- مارال! قول بده بهش بگی ماه‌جان نمی‌خواست اما‌ مجبور‌ شد.
مارال دستش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,425
پسندها
11,320
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #75
مارال کمی مکث کرد و ادامه داد:
- اتفاقاً الان که غم و غصه‌ها گرفتنمون باید این‌جوری فکر کنیم تا یه خورده دلمون خوش بشه، ما که نمی‌تونیم‌ چیزی رو‌ عوض کنیم، پس غصه خوردن‌ چه فایده‌ای داره؟ بذار یه کم از این حرفای چرند بزنم خوش بگذرونیم، اگه بدت میاد دیگه حرف نمی زنم.
لبخند شیرینی که‌ چند روزی بود از لبان ماه‌نگار پر کشیده بود دوباره روی لبانش ظاهر شد.
- نه مارال‌جان! بگو شاید من هم بدبختیم یادم رفت.
مارال کمی نیم‌خیز شد دستش را تکیه‌گاه سرش کرد و گفت:
- باشه، پس خوب گوش بده... وقتی زن نوروز‌خان شدی، چون قشنگ و‌ ترگل‌ورگلی، همون شب اول‌ قاپشو می‌دزدی، بعد میشی خانمش، وقتی هم که نادرخان مرد و نوروزخان نشست سرجاش، تو میشی ماه‌جان خانم.‌‌.. .
مارال کمی مکث کرد.
- نه، اونا نمیگن ماه‌جان، ما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,425
پسندها
11,320
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #76
ماه‌نگار کمی خندید و‌ بعد ساکت شد، چند لحظه به مارال نگاه کرد و با لحن غمگینی گفت:
- مارال! هیچ‌ فکر‌ کردی اگه نوروز زن داشته باشه چی؟
مارال به طرفش سر چرخاند.
- یعنی چی؟ اراجیف نگو.
ماه‌نگار کمی مکث کرد.
- نه مارال فکر کن، شاید نوروز‌ زن داشته باشه الان.
مارال کامل‌ به طرف او‌ چرخید.
- ببین... نادرخان تازه اومده بوده برای پسر اولش که وارثش بوده این گلرخ جِز جیگر گرفته‌ی ورپریده رو‌ که موندم چرا نرفته زیر گِل بگیره، پس هنوز وقتش نشده برای دومی زن بگیره.
ماه‌نگار پلکی زد تا اشک‌های جمع شده را عقب بزند.
- خب شاید الان نداره، ولی دلش که منو نمی‌خواد، یه چند وقت دیگه میره زنی رو می‌گیره که دلش می‌خواد، من هم که دیگه نمی‌تونم حرفی بزنم، اصلاً حقی ندارم، به نظرت سر کردن با هوو سخته؟ زنش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,425
پسندها
11,320
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #77
عصر روز بعد لطفعلی بی‌حال از گرمای خورشیدی که در طول روز به سرش زده بود به ستون چوبی عمودی آخور که حدود نصف قد یک انسان بلندی داشت و بالای آن به تیرک چوبی افقی می‌رسید و اسب‌ها را به آن تیرک افقی می‌بستند، تکیه زده و نشسته بود. دیگر به بوی بد پهن اسب‌ها عادت کرده بود گرچه هنوز هم نفسش را تنگ می‌کردند اما دیگر چون شب اول که کنار همین اسب‌ها و با بوی متعفن گذارنده بود، دچار تهوع نمی‌شد. پشت سرش را با ضربه‌های آرام به تیرک عمودی می‌کوبید و چون تمام ساعات پیش از این به ماه‌نگار و سرنوشتی فکر می‌کرد او برایش ساخته بود.
آخور اسب‌های خان در فاصله‌ی دوری از چادرها قرار داشت. یک طرف آخور را تخته‌سنگ‌های بزرگی گرفته بود که حاشیه‌ی خیز کم‌شیب کوه را مشخص می‌کرد. جایی که از آن جا به رودخانه راه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,425
پسندها
11,320
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #78
مارال که خمیده شده بود تا پناه بگیرد آرام گفت:
- کسی اون دور و بر نیست؟ می‌خوام بیام پیشت.
لطفعلی به سرعت سرش را برگرداند و تا جایی که طناب به او اجازه می‌داد خود را روی زمین کشید تا از پناه اسب‌ها بیرون رود و نگاهی به سوی چادرها انداخت خبری از هیچ‌کـس نبود. دوباره به عقب برگشت و‌ رو به مارال کرد.
- بیا! کسی نیست.
مارال خمیده‌خمیده از پس سنگ‌ها خارج شد و با گام‌های تند خود را پیش لطفعلی رساند و کنارش نشست.
- چطوری لطفعلی؟
لطفعلی متعجب از کار دخترعمویش پرسید:
- مارال! برای چی اومدی اینجا؟
مارال توبره‌ای را که به شانه انداخته بود پیش کشید و باز کرد.
- ببخش! نتونستم زودتر بیام، آقام گفت فقط بهت آب و تاپْپِه* میدن اومدم برات غذا بیارم.
از میان توبره کوچک که طولش به زحمت به یک ساعد دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,425
پسندها
11,320
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #79
سر و وضع لطفعلی به هم ریخته و‌ خاکی بود. بالاپوش و‌ کلاهی در بر نداشت، موهایش پریشان و صورتش کثیف و‌ خونی شده بود. اثرات زخم روی پیشانی و گونه‌اش دیده می‌شد و رد خون خشک شده از زخم پیشانی‌اش راه به کنار چشمانش یافته و تا چانه‌اش آمده بود. لطفعلی لقمه را که تمام کرد با نگاه تشکرآمیزی به تک دختر عمویش چشم دوخت.
- نجاتم دادی دخترعمو! داشتم از ضعف می‌مردم.
لبخندی روی لب‌های خطی مارال آمد.
- نوش جان پسرعمو!
لحظاتی در سکوت لطفعلی به دخترعموی جسورش چشم دوخت که باعث شد مارال چشمان سبزرنگش را به زمین بدوزد. لطفعلی گویا تازه دخترعمویش را دیده باشد چشم از او و موهای قهوه‌ای رنگش برنمی‌داشت. کار مارال برایش بسیار ارزشمند بود. او با آمدن به اینجا خطر بزرگی را به جان خریده بود. مارال از کودکی مقابل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,425
پسندها
11,320
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #80
مارال کمی مکث کرد و‌ گفت:
- میگن گلرخ نمرده، زنده مونده و اون گفته که تو بهشون تیر زدی.
لطفعلی با خشم و حسرت گفت:
- گلرخ نمرده؟ اَی بخشکی شانس!
سری تکان داد ادامه داد:
- اون زنیکه‌ی هرجایی رو باید قبل اون مرتیکه می‌زدم تا زنده نمونه.
مارال که نفرت کلام لطفعلی را دید، دلشاد شد اما با این همه با کمی تردید پرسید:
- واقعاً دیگه نمی‌خوایش؟
لطفعلی خشمگین به طرف مارال برگشت.
- این چه حرفیه؟ من اونو بغل غیر دیدم، می‌خوای هنوز بخوامش؟ اون گلرخی که همیشه از من رو می‌گرفت و‌ من می‌بستم پای حجب و حیا، با اون بی‌شرف نشسته بود به بگو بخند، چارقد براش باز می‌کرد و اون بی‌وجود دست می‌برد به زلف‌هاش.
کمی مکث کرد و‌ درحالی که با خشم نفس می‌کشید غرید.
- دیگه ذره‌ای توی دلم نیست، دختره‌ی عوضی، کاش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

عقب
بالا