متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماهی میان توفان | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 99
  • بازدیدها 1,799
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,378
پسندها
10,715
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #61
شروان کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:
- بد وقتی شده بود، همه‌ چی دست الله‌قلی‌خان بود، ما فقط نشستیم به نظاره. الله‌قلی‌خان رجز می‌خوند و ضرغام‌خان می‌شکست؛ گفتیم‌ حمله کنیم، ضرغام‌خان از جون پسرش ترسید، به الله‌قلی‌خان گفت:«کل مرتع گِل‌خشک رو میدم بهت» گوش نکرد، گفت:«خون در برابر خون» تیغ کشید گذاشت زیر گلوی صمصام‌خان که سرشو ببره، شاه‌صنم‌خانم خواهر ضرغام‌خان از چادر بیرون اومد، جلوی الله‌قلی‌خان به زمین افتاد و لچک‌ انداخت گفت:«جون صمصام‌خان رو به لچک‌ من ببخش، خودم‌ زنت میشم، جای پسری که دادی برات پسر میارم» شاه‌صنم‌خانم شیرزنی بود، هم قشنگ بود هم توی اسب‌سواری و تیراندازی کم از مردها نداشت. هر کلانتر و خانی آرزوشو داشت شاه‌صنم‌خانم بهش نگاه کنه اما‌ خان هم‌ به خواهرش خیلی وابسته بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,378
پسندها
10,715
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #62
افراسیاب لطفعلی را با سر و روی خونی و خاکی، موهای پریشان و لباس‌هایی که در برخورد با زمین کثیف و‌ پاره شده بود، مقابل چادر خانی بر زمین زد. نوکرها و تفنگچی‌های صمصام‌خان که لطفعلی را می‌شناختند در اطراف برای دیدن عاقبت او ایستادند؛ اما تفنگچی‌های نادرخان که فرد به بند کشیده را نمی‌شناختند از دور، از کنار اجاقی که برای به سیخ کشیدن گوشت و پذیرایی از آن‌ها تدارک دیده شده بود، نشسته و فقط کنجکاو به صحنه خیره بودند. افراسیاب از یکی از نوکرها پرسید:
- خان کجاست؟
نوکر به چادر مهمان‌ها اشاره کرد. افراسیاب تا مقابل چادر پیش رفت و از پشت پرده گفت:
- صمصام‌خان! امرتون اطاعت شد.
صمصام‌خان لبخند رضایتی از افراسیاب روی لب نشاند و با «بفرمایید»ی که سوی نادرخان گفت، از جا بلند شد و با کنار زدن پرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,378
پسندها
10,715
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #63
لطفعلی مشکوک نگاهش را از نادرخان گرفت و به پدر که کنارش نشسته و سر به زیر انداخته بود داد. یعنی پدر به جای خون او همه‌ی مال و‌ دارایی‌اش را داده بود؟ با صدایی لرزان پرسید:
- آقاجان! چی به اینا دادی؟
شروان سری از تأسف تکان داد و هیچ نگفت. نادرخان که از شکستن این جوان مغرور لذت می‌برد با پوزخندی گفت:
- پدرت دخترشو خون‌بس داد.
لطفعلی دیگر گستاخ نبود. نگاه هاج و واجش را به نادرخان داد. حرفش را باور نکرد و رو به طرف پدر مغمومش کرد. با صدایی که می‌لرزید گفت:
-چی دادی آقاجان؟
شروان بی آن‌که نگاه از زمین بگیرد با صدای گرفته‌ای آرام گفت:
- ماه‌جانو دادم که تو رو پس بگیرم.
به آنی پسر در هم ریخت و با صدای بلندی که می‌لرزید ناباورانه گفت:
- چیکار کردی آقاجان؟
پدر جوابی نداد. لطفعلی سرش را بلند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,378
پسندها
10,715
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #64
صمصام‌خان خشمگین با دو گام بلند خود را به او‌ رساند. دست زیر چانه‌ی پسر برد، پوست زیر گلویش را چنگ زد و او را بالا کشید.
- یابو علفی! اون‌موقعی که تفنگ می‌کشیدی باید فکرشو می‌کردی، می‌خواستی سر خطای توی کم‌عقل، جون بقیه طایفه رو به خطر بندازم؟
لطفعلی که از درد گلو ابروهایش درهم شده بود به سختی زبان باز کرد.
- غلط کردم خان! ولی اون بی‌وجود ناموسمو گرفته بود، علیقلی قول دخترشو به من داده بود، من اونو بغل یکی دیگه دیدم.
خان او را با قدرت به زمین زد و سرش فریاد کشید.
- بی‌پدری تو؟ این طایفه خان و بالا سر نداره که تو خودسر حکم تیر میدی و آدم می‌کشی قاطر؟ وقتی دیدی علیقلی خلف وعده کرده به این شروان می‌گفتی، اون طرف حساب علیقلی بود نه توی بزمجه.
لطفعلی خودش را روی پای خان انداخت.
- خان! این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,378
پسندها
10,715
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #65
صمصام‌خان نفس عمیقی کشید و با آرامش گفت:
- تا آخر این غائله نمی‌خوام چشمم بهت بخوره، نادرخان بعد چهلم پسرش میاد برای بردن امانتش، نبینم دیگه خودسری کنی؟ وقتی اومدن، دخترتو خودت می‌بری تا دهات نادرخان و تحویلش میدی، وقتی کارتو تموم کردی و برگشتی یک راست میای چادر خانی.
خان مکث کرد و رو به لطفعلی کرد.
- تا اون روز این ولد چموش به آخور بسته میشه، وقتی برگشتی می‌تونی پسرتو از آخور باز کنی.
دوباره به طرف شروان برگشت.
- ولی بعد از اون، هم خودت هم پسرت باید به خدمت من دربیاین، هیچ‌ عذر دیگه‌ای رو هم قبول نمی‌کنم.
شروان «چشم» گفت و خان رو به افراسیاب کرد.
- ببرش ببندش به آخور، فقط برای قضای حاجت بازش می‌کنی، غذا هم توی همون آخور بهش میدی، فهمیدی؟
افراسیاب کمی سر به اطاعت خم کرد.
- بله خان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,378
پسندها
10,715
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #66
آن شب به صبح رسید، اما گویا گرد مرگ را روی چادر شروان پاشیده باشند، اهل خانه‌اش برخلاف هر روز هیچ تحرک به خصوصی نداشتند و تنها گل‌نگار برای رتق و فتق امور خانه در تکاپو بود. همه در سکوت بودند. شروان گله را به کرم و پسرش ایلدیریم سپرده و خود در خانه نشسته بود و برای تسکین دل دردمندش پشت به پشت قلیان می‌کشید. آغجه‌گول گوشه‌ی چادر کوچک‌تر نشسته، مرثیه‌ی دخترش را خوانده و زاری می‌کرد و ماه‌نگار که کل‌ شب گذشته خواب به چشمانش‌ نیامده بود از همان صبح علی‌الطلوع روی دار بافت پشتی‌اش نشسته بود و فقط با حرص می‌بافت؛ حتی توجهی به درست و غلطِ بافتنش نداشت، فقط می‌خواست با بافتن آن خشم خود را خالی کند.
اوضاع چادر شروان آنقدر سوت کور‌ بود که مادرش باغداگول از چادر خود که کنار چادر شرخان برپا بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,378
پسندها
10,715
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #67
شروان سوار بر اسبش کمی از خانه دور شده بود، متوجه چند سوار شد. سوارها از مسیری که به بالای کوه و چادر خانی می‌رسید درحال پایین آمدن بودند، لحظه‌ای صبر کرد تا آن‌ها را بشناسد که اگر خان همراه سوارها بود باید افسار کشیده و راهش را کج می‌کرد چرا که همین دیشب خان امر کرده بود او‌ را نبیند. کمی که سوارها نزدیک شدند با شناختن برادرش شرخان در مقابل سوارها فهمید که صمصام‌خان درحال پایین آمدن است، پس سر اسب را برگرداند تا زودتر به پایین کوه برسد که صدای بلند برادر او‌ را نگه داشت.
- آهای شروان! صبر کن! کارت داریم.
شروان پر سؤال افسار اسبش را برگرداند و ایستاد. شرخان سرعت گرفته و از بقیه همراهانش جدا شد و خود را به برادر رساند. شروان به جمع پشت سر شرخان چشم دوخت، هنوز واضح نبود چه کسانی هستند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,378
پسندها
10,715
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #68
آغجه‌گول که از آمدن بی‌بی‌ناز‌خانم مضطرب شده بود با صدای آرامی گفت:
- شما لطف دارید خانم!
با مهیا شدن محل نشستن خانم، دختر خدمه اشاره‌ای کرد و بی‌بی‌نازخانم همان‌طور که می‌نشست گفت:
- حقیقتو گفتم.
آغجه‌گول نگاه از زمین نگرفت.
- منو ببخشید خانم! نمی‌دونستم میاین، الان اسباب پذیرایی رو فراهم می‌کنم.
خانم نگاهش را روی گل‌نگار که رفت و کنار مادر و خواهرش ایستاد، ثابت کرد.
- نیومدم برای پذیرایی، اومدم با دخترت ماه‌نگار حرف بزنم.
با بلند شدن شتابان سر ماه‌نگار، بی‌بی‌نازخانم فهمید در شناخت ماه‌نگار دچار اشتباه شده و رو به ماه‌نگار کرد.
- ماه‌نگار تویی؟
ماه‌نگار شرمنده از گستاخی نگاهش سرش را زیر انداخت و گفت:
- بله خانم!
بی‌بی‌نازخانم نگاهش را سر تا پای دختر گرداند. ماه‌نگار دختر نازک و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,378
پسندها
10,715
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #69
خانم کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:
- برادرت جوونه و جاهل، نتونست ببینه دختری که اسمش روشه رو بدن به یکی دیگه، غیرتش به جوش اومد، عقل نکرد به کسی بگه و خودش زد اون پسرو کشت، نادرخان هم پی تقاص خون پسرش اومد، صمصام‌خان نخواست نزاع راه بیفته چون نمی‌خواست خون بیشتری این بین ریخته بشه، اگر نزاع میشد معلوم نبود چند سال طول بکشه و چندتا آدم این بین ناحق بمیرن و چندتا خونواده بی‌دلیل عزادار بشن، صمصام‌خان خواست از همین اول کاری جلوی جنگو بگیره، ولی نمی‌شد خون به ناحق ریخته‌ی اون پسرو هم نادیده گرفت، خواست مال و دارایی پدرتو جای تقاص خون ریخته شده بده، نادرخان قبول نکرد و فقط راضی به خون‌بس شد.
بی‌بی‌نازخانم لحظه‌ای سکوت کرد و آرام‌تر گفت:
- شاید به نظرت سنگدلی بیاد ولی ازت می‌خوام به خاطر این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,378
پسندها
10,715
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #70
بی‌بی‌نازخانم متوجه کار دخترک شد و گفت:
- نمی‌تونم بگم گریه نکن، ولی گریه‌هاتو همین‌جا خونه‌ی پدرت بذار، رفتی خونه‌ی شوهرت از خودت ضعف نشون نده، هیچی اندازه‌ی اشک ریختن از سر ضعف، کوچیکت نمی‌کنه، نذار شوهرت یا کـس دیگه اشکاتو ببینه، باید دختر ایل باشی، دختر ایل قویه، سرسخته، هیچی اونو از پا نمی‌ندازه که بخواد شیون کنه.
ماه‌نگار دوباره چشمانش را پاک کرد و گفت:
- چشم خانم!
بی‌بی‌نازخانم چند لحظه در سکوت با دل شکسته به دخترک نگاه کرد.
- نوروز‌ پسر نادرخان، هندونه‌ی دربسته‌س، دعا می‌کنم بختت باهات راه بیاد و آدم بدی نباشه، اما اگه بختت هم باهات نساخت تو باهاش بساز، می‌فهمی چی میگم دختر؟
ماه‌نگار با صدای بغض‌آلودی خیره به نقش‌های فرش گفت:
- بله خانم! می‌فهمم، چشم! هرچی شما امر کنید همون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا