نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماهی میان توفان | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 150
  • بازدیدها 2,590
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,550
پسندها
12,414
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #91
چند روز بعد، شاه‌شرف باز هم برای رسیدگی به امور قبل از عروسی ماه‌نگار به خانه‌ی برادرش آمد، با این تفاوت که این بار دخترش درنا هم همراهش بود، البته نگار که هم‌عروس* درنا بود و همسایه‌اش، زمانی که از عزم او آگاه شد، خود را به خانه پدر رسانده بود تا خبر آمدن درنا را بدهد. درنا ناف‌بریده‌ی برادرشان بود که لطفعلی از همان زمانی که دست روی گلرخ گذاشت، او را ناگفته پس زده، درنا که سرخورده از این اتفاق بود از همان زمان دیگر پا به خانه دایی نگذاشته و بعدها هم که با اردلان ازدواج کرده بود، نیز همین رویه را پیش گرفته بود. اما این‌بار آمده بود تا تسلای دلی برای ماه‌نگار باشد. درنا گرچه از لطفعلی دلخور بود اما دختران دایی‌اش را بسیار دوست داشت. گل‌نگار و ماه‌نگار با ذوق دخترعمه‌شان را در آغوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,550
پسندها
12,414
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #92
ماه‌نگار سرش را بلند کرد و گفت:
- چرا شما دوبار دوبار خرج پارچه سفید بدین؟
شاه‌شرف لبخندی زد.
- دل‌نگرونیت اینه دختر؟ قول میدم پول لباستو از آقاجانت بگیرنم، حرف دیگه‌ای هم داری؟
درنا که کنار مادرش نشسته بود کمی خود را پیش کشید و دست دیگر ماه‌نگار را گرفت.
- ماه‌جان! تا ما هستیم غصه چیزی رو به دلت نده، من امروز اومدم که بگم مهلو و میخکت* رو خودم برات بند می‌کنم.
ماه‌جان معذب شد.
- وای نه درناجان! می‌دونم اونا رو سرحد جمع کردی برای گل‌جان.
درنا کمی اخم کرد.
- نترس ماه‌جان! دوباره جمع می‌کنم.
نگار هم که کنار ماه‌نگار نشسته بود دست در گردن خواهر انداخت.
- من هم سرحد مهلو برای عروس لطفعلی جمع کردم، قسمت تو شد، با درنا می‌شینیم بند می‌کنیم برات، مطمئن باش برای گل‌جان هم میمونه.
ماه‌نگار فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,550
پسندها
12,414
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #93
روزها گذشت و همه در تکاپوی تهیه مقدمات ازدواج اجباری ماه‌نگار بودند. هرچه به روز موعود نزدیک‌تر می‌شدند تپش قلب و اضطراب نه تنها ماه‌نگار، بلکه کل خانواده بیشتر می‌شد. برای همه قبول کردن اینکه تا مدتی دیگر دختر ته‌تغاری و عزیز خانواده را باید به کسی بسپارند که حتی یک بار هم او را ندیده‌اند، سخت بود. نمی‌توانستند باور کنند مدتی دیگر مهربانی‌ها و خنده‌رویی‌های ماه‌جانشان را فقط در خاطر‌ه‌ها باید بازگو کنند. دختری که از ابتدای این ماجرا دیگر کمتر خندیده بود.
کم‌کم لباس سفیدش کامل شد و اندازه‌ی تنش کردند. جهازش را کامل کرده و فقط منتظر زمانش بودند تا به هم ببندند. گردن‌بندهای مهلو و میخکش مهیا و به کمک دخترها چارقدهایش را پولک و مهره دوخت. در تمام این مدت ماه‌نگار در برابر هیچ‌کدام از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,550
پسندها
12,414
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #94
زمانی که پیک نادرخان به چادرهای صمصام‌خان رسید زمان چاشت عصر بود. صمصام‌خان و همسرش بی‌بی‌نازخانم تکیه زده به پشتی‌ها نشسته و مجمعی از خرما‌خشک، انجیر، مویز، برگه زردآلو و مغز بادام روبه‌رویشان قرار داشت. شرخان به همراه یکی از نوکرها دورتر از آن‌ها آماده به خدمت ایستاده بودند. افراسیاب با اجازه خواستن، پرده‌ی ترمه مقابل چادر را کنار زد و داخل شد. خان با ورود او خرمای درون دستش را داخل ظرف برگرداند و نگاهش را به افراسیاب دوخت.
- چی‌ شده افرا؟
افراسیاب با احترام نزدیک خان شد و پاکتی را به طرف خان گرفت.
- پیک نادرخان اومده، برای شما نامه آورده.
صمصام‌خان با کمی چین در میان ابروهایش نامه را گرفت و افراسیاب تا پیش پدرش عقب رفت. خان اشاره‌ای به نوکر کرد که مجمع را ببرد و خود مشغول باز کردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,550
پسندها
12,414
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #95
شرخان برای انجام امر خان و خانم از چادر بیرون رفت و خان رو به افراسیاب مغموم و سر به زیر کرد که از خشم قلبش، انگشتانش را مشت کرده و به هم می‌فشرد.
- افرا!
افراسیاب به سرعت سربلند کرد و به خان چشم دوخت.
خان با ابرو به ریش‌های انبوه صورتش که مدت‌ها بود دیگر اصلاح نمی‌شد، اشاره کرد.
- درویش مسلک شدی.
افراسیاب نگاه از خان گرفت و آرام گفت:
- شرمنده خان!
خان کمی بیشتر اخم کرد.
- حواسم هست یه مدته دل و دماغ نداری، بگو چی شده؟
افراسیاب کمی مکث کرد و بعد گفت:
- چیزی نیست خان!
- هست، مطمئنم یه چیزیت هست، مدت‌هاست منتظرم خودت زبون باز کنی و بگی، اما حالا دیگه نمی‌ذارم پاتو از این چادر بذاری بیرون مگر اینکه بگی دردت چیه؟ چرا افرای سابق نیستی؟
افراسیاب همان‌طور که نگاه به گل‌های قالی دوخته بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,550
پسندها
12,414
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #96
افراسیاب کمی مکث کرد و گفت:
- خان! اگر کسی رو به جای خودم بذارم، اجازه رفتن بهم میدید؟
صمصام‌خان نگاه ناباورش را به افراسیاب، جوان لایقی که آینده‌ی درخشانی برای او در کنار خودش متصور بود انداخت. این آدم، افرای سابق نبود، فهمید که دیگر عِرقی برای همراهی او ندارد. با لحن دلخوری گفت:
- یعنی اینقدر مشتاق رفتن از پیش منی؟ بهت بد کردم؟ ها؟
افراسیاب لبانش را با زبان خیس کرد.
- نه خان! شما همیشه بیشتر از لیاقتم بهم لطف داشتید، اما... من دیگه خسته شدم.
خان سری به تأسف تکان داد.
- حیف... تو رو خیلی به خودم نزدیک می‌دونستم، اما‌ باشه، کسی که دلش با من نباشه رو نمی‌خوام، می‌تونی بری.
لحن خان غمگین شده بود اما افراسیاب با لحن راضی شده‌ای گفت:
- ممنونم ازتون خان! یکی‌ بهتر از خودم‌ براتون میارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,550
پسندها
12,414
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #97
افراسیاب اسبش را کنار چادرشان نگه داشت، همین که پایش را پایین گذاشت، ترلان که توقع آمدن پسرش را به خانه نداشت با روی گشاده به استقبال او رفت.
- خوش اومدی افراجان!
افراسیاب اما چشمانش اطراف خانه می‌چرخید. ترلان ابرو در هم کشید.
- طوری شده افرا؟ دنبال چی می‌گردی؟
افراسیاب لحظه‌ای مکث کرد و به طرف مادر برگشت.
- اسفند کجاست؟
ترلان مردد پاسخ داد:
- همین‌جاست، ولی برای کاری رفت پیش دومان.
افراسیاب کلافه از نبودن اسفندیار، دستی به محاسنش کشید و نگاهش به سهراب خورد.
- سهراب! برو دنبال اسفند بگو زود بیاد کارش دارم.
سهراب «چشم» گفت و به طرف چادر عمه که دورتر از آن‌ها بود، دوید.
ترلان از کلافگی پسرش، مضطرب شد.
- با اسفند چیکار داری؟
افراسیاب «هیچی» را به زبان راند و مارال که کنار اجاق در حال هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,550
پسندها
12,414
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #98
افراسیاب رو به اسفندیار کرد.
- کجایی پس تو؟
اسفندیار هنوز نزدیک نشده گفت:
- طوری شده صدا کردی؟
افراسیاب چند قدم‌ سوی برادر برداشت.
- زود بپر روی اسبت بریم پیش خان.
اسفندیار از این حرف متعجب شد و پرسید:
- پیش خان؟ برای چی؟
افراسیاب بی‌توجه به سوال برادر، تفنگش را از دوش برداشت و به طرف اسفندیار پرت کرد:
- اینو هم بگیر بنداز روی دوشت.
اسفندیار بی‌درنگ تفنگ را در هوا گرفت و متعجب‌تر از قبل گفت:
- این یعنی چی؟ چرا تفنگتو دادی به من؟
افراسیاب عصبی از رفتار اسفندیار پیش رفت.
- مگه نمی‌خواستی تفنگچی خان بشی؟ خب این هم تفنگ، حالا زود سوار شو‌ بریم پیش خان، می‌خوام‌ تو جای من بشینی.
اسفندیار کمی مکث کرد تا حرف برادر را هضم کند و بعد با تردید پرسید:
- می‌خوای از خدمت خان بیایی بیرون؟
افراسیاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,550
پسندها
12,414
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #99
اسفندیار ناچار «چشم» گفت، سر اسبش را برگرداند و به طرف خانه برگشت. شرخان رو به افراسیاب که تخس سرش را زیر انداخته بود کرد.
- تو هم بیا پایین ولد چموش!
افراسیاب هم از روی زین پایین پرید تا هم پای پدرش شود و بعد با اخم گفت:
- چیه آقاجان؟ دیگه نمی‌خوام تفنگچی خان بمونم، گناهه؟
شرخان نزدیک پسر شد و با تحکم گفت:
- آره که گناهه، خان ولی نعمت من و توئه، بعد تو سر حکمش به شروان جدل می‌کنی؟
افراسیاب سرش را بالا انداخت.
- سر حکم خان نیست، دیگه خسته شدم، نمی‌خوام پیش خان بمونم.
شرخان یقه‌ی پیراهن پسر را گرفت و نزدیک صورتش غرید:
- بی‌جا می‌کنی نمی‌خوای بمونی، فکر کردی نمی‌فهمم به خاطر ماه‌جان لج کردی؟ بفهم! ماه‌جان مال تو نیست، دیگه ناموس پسر نادرخان شده.
شرخان کمی مکث کرد به چشمان غمگین پسر چشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,550
پسندها
12,414
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #100
افراسیاب بی‌توجه به اشک‌هایی که به محاسن بورش می‌رسید، دستی به دهانش کشید.
- واسه خاطر اون لطفعلی قاطر، عزیز من باید تاوان بده، این ظلمه آقاجان، ظلم.
شرخان پیش از این هم به‌خاطر دل ناکام پسرش غمگین بود اما با دیدن این درهم‌ریختگی و اشک‌هایش دلش آتش گرفت. کنار پسر گریانش نشست. دست در گردن پسر انداخت و برای دلداری سرش را به آغوش کشید. چنین کاری از یک مرد ایلیاتی بعید بود، محبت مردان ایل به فرزندانشان همیشه از دور و بافاصله بود اما شرخان دیگر نمی‌توانست مقابل دل‌شکستگی پسر با جربزه‌اش، ابهت خود را حفظ کند و با لحن آرامی به افراسیابی که در آغوش پدر بیشتر زار می‌زد گفت:
- افرا! پسرم! کاری از دست کسی برنمیاد، وقتی تقدیر یه حکمی بکنه دیگه هیچ‌کـس نمی‌تونه عوضش بکنه، ماه‌جان اولین دختری نیست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

عقب
بالا