• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماهی میان توفان | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 321
  • بازدیدها 8,807
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,003
پسندها
16,161
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #271
چندی بعد، خدمه، خان‌ها را برای دیدن نمایش میدان به جایگاه‌های تعیین شده دعوت کردند. نوروز به همراه دو‌ خان دیگر به طرف جایگاه‌های مهیا شده در یک سوی میدان رفتند. هنوز در جای خود ننشسته‌بودند که نادرخان با دیدن صمصام‌خان در سوی دیگر میدان که میان خوانین ایلیاتی نشسته‌بود، راست ایستاد و سری برای او به نشانه‌ی احترام تکان داد. او‌ نیز با تکانی به سرش پاسخ داد. وقتی نشستند، نادرخان همان‌طور که چشم به صمصام‌خان دوخته‌بود، سرش را کمی به طرف نوروز خم کرد و آرام گفت:
- اون هم خان طایفه‌ی زنت، صمصام‌خان!
نوروز نگاهش‌ را به روبه‌رو داد اما‌ صمصام‌خان را از بین خوانین پیر و جوان نشناخت. آن‌چنان فاصله‌ای نداشتند که نتواند آن‌ها را واضح ببیند، اما از دید او همه خوانین ایلیاتی، با قبا و‌ کلاه خانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,003
پسندها
16,161
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #272
بعد از مراسم نمایش، خوانین به چادرشان برگشتند و خدمه مجمع‌های پلو و گوشت را به عنوان ناهار به چادر خوانین بردند. بعد از غذا تا زمانی که عصر برسد، نادرخان، نوروز را با چند خان دیگر آشنا کرد و البته همراه این معرفی، خود نیز با آن‌ها درمورد حکم‌ران جدید و مسایل مربوط به جلسه‌ای که شب با او داشتند، تبادل‌نظر کرد. عصر به چادر خود برگشته‌بودند برای استراحت تا نادرخان برای جلسه‌ی شب آمادگی داشته باشد. هر دو روی تخت‌های جداگانه اما کنار هم نشسته‌ اما هنوز دراز نکشیده‌بودند. غضنفر با آن سر بی‌مو و سبیل‌های از بناگوش در رفته‌ی سفیدش، بعد از کسب اجازه وارد شد. نادرخان راست نشست و به بزرگ تفنگچی‌هایش گفت:
- چی شده غضنفر؟
غضنفر دستی که به تفنگ روی دوشش گرفته‌بود را به طرف ورودی چادر گرفت.
- قربان،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,003
پسندها
16,161
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #273
نادرخان آرنجش را روی بالش طوسی‌رنگ کنارش که روکشی سفید داشت، تکیه داد و با نگاه حقارت‌آمیزی که به شروان دوخته‌بود، گفت:
- چطور یه چوپون، پاش به اردوی حکمران باز شده؟
شروان دوباره سر به زیر رو به نادرخان کرد.
- خان! من دیگه چوپون نیستم.
نادرخان گره‌ای به ابروهایش داد:
- پس چی هستی؟
شروان لبی تر کرد.
- زمان ضرغام‌خان، تفنگچی خان بودم و الان دوباره برگشتم به خدمت صمصام‌خان!
نادرخان پوزخندی زد.
- پس اون کره‌خرت هم شده تفنگچی صمصام‌خان؟
- بله خان!
نادرخان سری‌ به اطراف تکان داد. از سیاست خان جوان حیرت کرده‌بود. پسر چموشی را که چند ماه پیش به آخور اسب‌ها بسته و تحقیر کرده‌بود، اکنون به خدمت‌ خود کشیده‌بود. لحظه‌ای بعد نگاه خصمانه‌اش را باز به شروان دوخت.
- بگو برای چی اومدی این‌جا؟
شروان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,003
پسندها
16,161
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #274
***
‏چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی ماه‌نگار در نور مهتاب، می‌درخشید. سرش را بر پایه‌ی چوبی تیرک تکیه داده و چشمانش را بسته‌بود. دستانش از آویزان بودن به بالای سرش، بی‌حس شده‌بود. هوا چندان سرد نبود اما سرمای زمین به جانش نشسته و پاهایش درد گرفته‌بود. توانی در بدنش نمانده‌بود. در رؤیای روزهای خوش خانه‌ی پدری به خواب رفته‌بود؛ روزهایی که آزادانه در دشت و کوهستان نفس می‌کشید و دنیایش تنها خانواده، طایفه و سیاه‌چادرشان بود و بزرگ‌تر‌ین غمش دیر انجام شدن کارها و سرزنش‌های مادر بود. تا آن زمانی که قرعه‌ی شوم خون‌بس سرنوشتش را به اهل این عمارت گره بزند، نه پا در دهات گذاشته‌بود و نه از زندگی در عمارت خوانین خبری داشت. آن روزها بیشترین تصوری که از آینده داشت، زندگی در کنار افراسیاب و پیر شدن با او بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,003
پسندها
16,161
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #275
دلبر قاشق‌های پر از شوربا را به دهان ماه‌نگار گذاشته و پشت هم عذر تقصیر می‌آورد.
- من راضی بودم خانم‌بزرگ از اینجا بندازتمون بیرون، اما دست روی شما بلند نمی‌کرد. صفر اگه یه ذره دل داشت که این کارو نمی‌کرد، والا خدا هم برای ما بزرگ بود، میشه از صفر به دل نگیرید؟ به خدا میگم جلوتون بیفته به غلط کردن تا ببخشیدش.
ماه‌نگار که دیگر سیر شده‌بود، کمی سرش را عقب کشید.
- بسه دلبر!
دلبر که قاشق دیگری را بالا آورده‌بود، گفت:
- خانم هنوز کلی مونده، بازم بخورید.
- دیگه میل ندارم، ممنونم ازت.
دلبر کاسه را درون مجمع برگرداند و لیوان را برداشت و کمی آب به ماه‌نگار داد. بعد از آن با گرفتن دستان سرد و بسته‌شده‌ی ماه‌نگار گفت:
- خانم صفر غلط کرد اون نفهمید از تشر خانم بزرگ... .
ماه‌نگار میان کلامش پرید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,003
پسندها
16,161
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #276
ماه‌نگار سری بالا انداخت.
- نه دلبر! خودت و صفر رو سر من آواره نکن. از همون زمستون که اومدم توی این عمارت، باید می‌فهمیدم آخرش این میشه، اون‌ها اربابن و نمی‌خوان زنده بمونم، نوروزخان تا کجا جور من رو بکشه؟ جلوی خان که نمی‌تونه وایسه! وقتی همه بگن زنت دزد بوده، خب اون هم باور می‌کنه، اصلاً باور نکنه هم دستش مگه به جایی بَنده؟ نادرخان حکم کنه تمومه!
دلبر خواست برای دلداری چیزی بگوید، ماه‌نگار ادامه داد:
- دلبرجان! من ازت خیلی ممنونم، این چند ماه خیلی با من خوب بودی، از وجیهه و زیور هم جای من حلالیت بگیر، اگه اذیتتون کردم من رو ببخشید. به صفر هم بگو ازش دلخوری ندارم، اگه نذاشتن با نوروزخان حرف بزنم بهش بگید... .
بغض گلوی ماه‌نگار را گرفته‌بود، با کمی مکث گفت:
- بگید ماهی کاری نکرده‌بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,003
پسندها
16,161
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #277
***
نادرخان به جلسه‌ی خصوصی خوانین با حکمران رفته‌بود و نوروزخان روی تخت نشسته و خود را با خوردن بادام، انجیر و مویزی که خدمه برای شب‌نشینی آورده‌بودند، مشغول کرده‌بود تا نادرخان برگردد و با او درمورد حکمران و حرف‌هایش در جلسه صحبت کند. غیر از پنجعلیِ جوان که جلوی چادر برای نگهبانی مانده‌بود و مصیب که همراه نادرخان به جلسه رفته‌بود، بقیه تفنگچی‌ها دورتر از چادرها، دور اجاق‌های برپا شده با تفنگچی‌های خوانین دیگر در حال کل‌اندازی و خوش‌گذرانی بودند. نوروزخان با شنیدن سر و صدای بحث پنجعلی با کسی دست از خوردن کشید و نگاهش را به پرده‌ی ورودی چادر دوخت که پایین انداخته‌بودند. چیزی از بحث بیرون متوجه نشد و وقتی خاتمه نیافت، بلند شد عصایش را که به تخت تکیه داده‌بود، برداشت و از چادر بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,003
پسندها
16,161
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #278
نوروز همان‌طور‌ که نگاهش را به لطفعلی دوخته‌بود، به‌ ماه‌نگار فکر‌ کرد. او آنقدر این پسر‌ را دوست داشت که به خاطرش عمر و آینده و سرنوشت خودش را تباه کرده‌بود، پس به‌خاطر ماهیِ چشم انتظارش که سخت دلتنگش شده‌بود، کمی عقب رفت و رو به‌ پنجعلی کرد:
- بذار بیاد داخل!
پنجعلی سریع چشم گرد کرد.
- خان‌زاده! این یابو قاتل برادرتونه، اگه بخواد کاری بکنه چی؟
لطفعلی که فقط یک توبره به شانه داشت، دو دستش را بالا برد.
- هیچی همراهم‌ نیست جز این توبره، فقط می‌خوام‌ با نوروزخان حرف بزنم.
نوروز به طرف لطفعلی برگشت و با خیره شدن در‌ چشمان زاغش که هیچ شباهتی به چشمان سیاه محبوبش نداشت، گفت:
- این‌ پسر خوب می‌دونه پیش ما‌ گرویی داره، پس دست از‌ پا خطا نمی‌کنه.
لطفعلی لب فشرد تا خشمش‌ را کنترل کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,003
پسندها
16,161
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #279
نوروز کلافه سر تکان داد:
- من و تو رفاقتی نداریم‌ که نشستی قصه‌ی حسین‌کرد میگی، زود کارت رو بگو!
لطفعلی نفس عمیقی‌ کشید و آرام گفت:
- اومدم‌ بگم اگه می‌دونستم نادرخان به مرگ من راضی میشه که‌ ماه‌جان برگرده‌ خونه، حاضر بودم همین جا شاهرگم رو بدم دستتون، خونم رو بریزید و‌ ماه‌نگارو‌ پس بدید.
نوروز بیشتر از قبل عصبی شد. از او‌ دلدارش را می‌خواست. با خشم گفت:
- غیرت هیچ‌ مردی اجازه نمیده زنش رو برگردونه‌ خونه‌ی پدرش. بین ما و تو، صمصام‌خان و‌ نادرخان قبلاً حکم کردن، ما از خون تو گذشتیم و‌ خواهرتو برداشتیم، اون زن دیگه ناموس منه، خوش‌ ندارم‌ حرف از بردنش‌ بزنی.
لطفعلی با گزیدن لبش سری تکان داد:
- پس انتقام کینه‌ای رو که از من دارید همین‌جا ازم بگیرید، من حاضرم بدید تفنگچی‌هاتون تا جایی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,003
پسندها
16,161
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #280
لطفعلی توبره کنار پایش را چنگ زد و جلوتر آورد.
- یه مقدار تحفه و سوغات براش آورده‌بودیم... .
نگاهش را به نگاه نوروزخان دوخت:
- می‌تونم خواهش کنم شما برسونید دستش؟
نوروز نگاهش را به توبره داد. حتما‌ً ماهی از دیدن هدیه‌های خانواده‌اش دل‌شاد میشد، پس با سر تکان دادن گفت:
- اگه پیغامی هم داری بگو بهش میدم.
لطفعلی شاد از اینکه بالآخره نرمشی از مرد زمخت روبه‌رویش دیده‌بود، توبره‌ی مقابلش را باز کرد و از داخلش بقچه‌ی طوسی‌رنگی را بیرون آورد و کناری گذاشت.
- بگید هرچی داخل اینه رو مادرم، عمه و ننه دادن؛ کشک و قره‌قورت و آلبالوخشکه و یه ظرف روغنه.
کیسه‌ی چرمی کوچکی را بیرون آورد و روی بقچه گذاشت.
- بهش بگید آقام گله‌ش رو فروخت و سهم همه رو داد، این هم شد سهم ماه‌جان از فروش حیوون‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

عقب
بالا