• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماهی میان توفان | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 322
  • بازدیدها 8,923
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,005
پسندها
16,216
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #301
نادرخان کلافه سری تکان داد.
- وقتی گم و گور شده از کجا پیداش کنم؟
- من خبر دارم کجاست!
چشمان نادرخان از این حرف زنش گرد شد.
- تو از کجا خبر داری؟
بغض کوچکی در لحن صدای خانم‌بزرگ دوید.
- از نریمان‌جانم خواستم پیداش کنه و اون گفت برهان چون جلوی زنا بی‌اختیاره، با غلام‌قرتی حتماً سَر و سِر داره، بعدش یه روزی که غلام اینجا بود، جیبشو پر کردم و فهمیدم برهان گاهی اوقات میره مسافرخونه پیرزن و به غلام پیغام می‌فرسته تا یکی از زنای توی دست و بالشو یه شب بده دستش، غلام کاسبیشو می‌کنه و برهان عیششو.
نادرخان ناباورانه سر تکان داد.
- تو چیکار برهان داشتی که پِی‌شو می‌گرفتی؟
خانم‌بزرگ ابرویی بالا انداخت.
- هیشکی به درد نخور نیست، تو به خاطر نوروز اونو از اینجا روندی، ولی خب من نمی‌خواستم دور بشه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,005
پسندها
16,216
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #302
خانم‌بزرگ صدایش را کمی پایین‌تر آورد.
- به برهان بگو یه چند روز ببرتش، یه جایی نگهش داره، آزاده هرچی می‌خواد ازش بهره ببره و کیفشو بکنه، فقط زنده بمونه، وقتی سیر شد ولش کنه همین اطراف، بعدش یا خودش برمی‌گرده این عمارت، یا یکی پیداش می‌کنه، تا از نوروز مشتلق بگیره، اصلاً خودت می‌تونی تفنگچی‌ها رو مأمور پیدا کردنش کنی، توی همون مدتی که نیست من این‌قدر با غیرت نوروز بازی می‌کنم تا باورش بشه زنش با یکی در رفته، این‌طوری وقتی برگشت، بی‌سؤال و جواب گیسشو‌ می‌بنده به یابو ول می‌کنه توی بیابون.
چشمان نادرخان از‌ پلیدی افکار همسرش به حد نهایت گرد شده‌بود.
- نکن این کارو با پسرت! نوروز دیوونه میشه، طایفه‌ی این دختر هم بفهمن اینجوری خونشو ریختی مرافعه می‌کنن!
خانم‌بزرگ دستانش را از هم باز کرد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,005
پسندها
16,216
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #303
او از عهده‌ی تغییر تصمیم زنش برنمی‌آمد، پس چاره‌ای جز این نداشت که وارد بازی خطرناک او شود. نقشه‌ای که می‌دانست انتهای آن پشیمانی خواهد بود. خود باید به دنبال برهان می‌رفت، تا زنش آرام بگیرد. برایش جان آن دختری که اکنون کنار پسرش در آن عمارت روبه‌رو بود هیچ اهمیتی نداشت. فقط نوروز برایش مهم بود. اگر‌ خون این دختر، همسرش را راضی می‌کرد، ابایی از ریختنش نداشت. تنها ترسش از نوروز بود. او بعد از مرگ زنش چگونه باید زندگی می‌کرد؟ آن هم مرگی وحشتناک که همراه با بی‌آبرویی بود. خانم‌بزرگ‌ نقشه‌ی بدی ریخته‌بود. نوروز بعد از تحمل نبود زنش، رسوایی و بدنامی او و انگشت‌نما شدن خودش، باید دست به خون دلداده‌اش هم میزد. هر یک از این وقایع به تنهایی هم برای نابودی یک مرد کافی بود.
خانم‌بزرگ از جا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,005
پسندها
16,216
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #304
***
پرتوهای نور صبحگاه از پنجره به داخل می‌تابید. هنوز اندکی تا طلوع کامل خورشید مانده‌ بود. نوروز و ماه‌نگار که شب زیبایی را در کنار هم گذرانده‌ بودند، در خواب آرام خود بودند. ماه‌نگار با افتادن نور روی صورتش چشم گشود. دیگر وقت برخاستن و رفتن به مطبخ بود. چشمانش را به طرف صورت در خواب نوروز باز کرده‌ بود. از همان ساعتی که تصمیم گرفته‌ بود افراسیاب را فراموش کند، این مرد در نظرش طور دیگری می‌نمود. بهتر از همیشه! با یادآوری شوخی‌های قبل خواب او، لبخندی روی لبش نشست. نوروز هیچ کم از مردان دیگر نداشت، در زمانی که احتیاج به یاری‌اش داشت، تمام‌قد در حمایت از زنش کوتاهی نمی‌کرد و به وقت سرحال بودنش از بسیاری از مردان دیگر سرتر هم بود. نوروز به عادت همیشه، دستش را از روی بدن ماهی‌ریزه‌اش رد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,005
پسندها
16,216
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #305
نوروز همچون پسربچه‌های تخس شده‌ بود و منطق ماه‌نگار به گوشش نمی‌رفت. او فقط محبوبش را برای بار دیگر می‌خواست. ماه‌نگار‌ را که به قصد از جا برخاستن کمی نیم‌خیز شده‌ بود، با فشار دستش به بستر برگرداند و در آغوش کشید و کنار گوشش زمزمه کرد:
- یه بار هم به جای دلبر و کمک بهش، به من فکر کن و کمک من باش!
ماه‌نگار که از این حرف نوروز بهت‌زده بود، ابروهایش بالا رفت. همان‌طور که به آغوش مردش فشرده می‌شد، گفت:
- وای آقا! کی امری داشتید که من گوش نکردم؟
نوروز ماه‌نگار را بیشتر در آغوش فشرد و با فرو کردن سرش در گ..*ودی گ*ردن او، موهایی را که از سر ذوق، شب پیش پریشان کرده‌ بود را بویید و آرام گفت:
- کی گوش کردی ماهی‌ریزه؟
ماه‌نگار آرام جواب داد:
- آقا دیشب امر‌ نکردید نرم‌ جایی و فقط کنارتون باشم؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,005
پسندها
16,216
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #306
ماه‌نگار و نوروز سرآسیمه سر بلند کردند و نوروز که دیگر خوشی از سرش پریده‌ بود، با گفتن «چه خبر شده؟» برخاست. ماه‌نگار به طرف لباسش پرید و با سرعت شروع به پوشیدن کرد. نوروز با شمدی که روی دوشش بود، سراغ پنجره رفت و پرده‌ی نیمه کشیده را عقب زد. نگاهش ابتدا روی اسب پدر ماند که در آستانه‌ی دالان خروجی ایستاده‌ بود. بعد روی تنی نشست که پشت حوض روی زمین بود و او فقط پاهایش را می‌دید. صفر بر سر زنان بالای سر فرد افتاده، ایستاده‌ بود. دلبر و زیور در آستانه‌ی مطبخ جیغ می‌زدند و شیون می‌کردند و خانم‌بزرگ از بالای نرده‌ها خم شده‌ بود. نوروز متوجه چیزی نشد. بلند فریاد کشید.
- صفر چی شده؟
صفر سر چرخاند و با دیدن نوروز با گریه زار زد.
- آقا‌! بدبخت شدیم! خان از روی اسب افتادن!
نوروز نگاه بهت‌زده‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,005
پسندها
16,216
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #307
سلیم هم به بالین نادرخان آمد و کار چندانی پیش نبرد. همه‌ی عمارت در شوک و حیرت فرو رفته بودند که بعد از این چه می‌شود؟ نزدیک ظهر بود و کسی دل و دماغ کاری نداشت. خانم‌بزرگ کنار بستر نادرخان را رها نکرده و در سکوت، تمام مدت به او چشم دوخته‌ بود. امروز صبح که نادرخان را راهی می‌کرد چقدر خوشحال بود که بالأخره شر آن زن به خیال خودش جادوگر را از سر خودش و زندگی‌اش کم می‌کرد؛ اما حالا، با نگاه به همسر بیهوشش به این فکر می‌کرد که آن زن چه طلسم قوی‌ای دارد!
نوروز فقط زمانی را که سلیم به نزد خان آمده‌ بود را در اتاق گذرانده و باقی دقایق را در روی تخت‌های ایوان نشسته‌ بود، درحالی‌که چشم به زمین دوخته و در فکر این بود که اگر پدرش چشمانش را باز نکند چه بر سر خانواده و رعیت خواهدآمد؟ پسر بزرگ او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,005
پسندها
16,216
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #308
بالأخره رحیم نوروز را وادار کرد تا از پله‌ها پایین برود. ماه‌نگار نگران روی تخت نشسته و منتظر خبری از بالا بود. با پایین آمدن نوروز، سریع برخاست و به استقبال او‌ رفت. همین که نوروز سر به زیر پا به حیاط گذاشت، پرسید:
- آقا چی شد؟
نوروز سر بلند کرد و به زنش نگاه بی‌جانی انداخت.
- هیچی! خان شده یه تیکه چوب افتاده روی تخت، نفس می‌کشه، اما‌ چشم باز نکرده!
- توکلتون به خدا باشه!
نوروز نگاهی به حیاط چرخاند و خدمه را هر یک‌ گوشه‌ای بیکار دید.
- اینا چرا ول می‌گردن؟
ماه‌نگار هم نگاه چرخاند.
- نگران خان هستن، دست و دلشون به کار نمیره.
نوروز‌ ابرو درهم کشید و با صدایی که از نگرانی و غم هیچ تحکمی در آن نمانده‌ بود، گفت:
- بیخود...! عمارت اربابی رو ول کردن واسه چی؟ الان که بقیه هم بفهمن چی شده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,005
پسندها
16,216
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #309
تا غروب که طبیب برسد، نوروز آرام و قرار نداشت. زمانی که ملاسیدقاسم که از ماجرا خبردار شده‌ بود و به عیادت خان آمده‌ بود، دست از راه رفتن بیرون عمارت برداشت و به همراه ملا و دو نفر دیگر از بزرگان روستا، باز پله‌ها را برای رفتن به بالین خان طی کرد و دیگر پا به حیاط نگذاشت. حتی وقتی کالسکه‌ی اعتمادالعلما هم رسید، فقط عزیز تفنگچی بود که او را تا عمارت همراهی کرد. ملا و چند نفر از اهالی هنوز در ایوان بودند. غضنفر بزرگ تفنگچی‌ها هم آمده‌بود. ساعتی پیش خودسرانه، رشید و عسکر را برای خبر دهی به خانواده‌ی عشرت‌خانم خواهر خان و امین‌خان برادر خانم‌بزرگ راهی کرده‌بود. او از جمله کسانی بود که به تدبیر نوروز اعتمادی نداشت.
ماه‌نگار تمام روز، میان مطبخ تا پایین پله‌ها در رفت و آمد بود تا کارهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,005
پسندها
16,216
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #310
صبح زود، ماه‌نگار چون همیشه در مطبخ به تهیه‌ی صبحانه‌ی اهل عمارت کمک کرد و وقتی مجمع صبحانه را تا پایین پله‌ها برد تا از آنجا به دست زیور دهد که بالا ببرد، متوجه پایین آمدن نوروز از پله‌ها شد. ماه‌نگار از ذوق دیدن همسرش که از دیروز او‌ را ندیده‌بود، مجمع را به دست زیور سپرد و خود به استقبال نوروز رفت که سر به زیر از کنار دیوار با تعلل پله‌ها را یک به یک پایین می‌آمد.
- سحرتون خیر آقا!
نوروز که چشم به زمین دوخته‌ بود، با صدای زنش سر بلند کرد، اما آن‌قدر گرفته و غمگین بود که نتوانست پاسخی به او دهد و فقط سری تکان داد. از کنار او گذر کرد و پا به حیاط گذاشت. همزمان با بالا زدن آستین‌هایش تا لبه‌ی حوض رفت. ماه‌نگار هم که از دیدن چشمان گود افتاده و به خون نشسته‌ی او پی به بی‌خوابی دیشبش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا