- تاریخ ثبتنام
- 29/8/23
- ارسالیها
- 2,006
- پسندها
- 16,225
- امتیازها
- 42,373
- مدالها
- 21
سطح
25
- نویسنده موضوع
- #311
ماهنگار متعجب از التماس نوروزخان که هیچ توقعش را نداشت «آقا» گفت و نوروز نگذاشت بیشتر حرف بزند.
- ماهیجان! به خدا میدونم، میدونم چقدر از خان دلچرکینی، نادرخان خیلی اذیتت کرد، من که خودم کبودیهای تنتو دیدم، هیچوقت هم فراموش نمیکنم، تا ابد هم شرمندتم، به خدای احد و واحد بهت حق میدم نبخشی ولی... .
کمی مکث کرد، دستان ماهنگار را گرفت، بوسهای زد و با صدایی که کاملاً لرزان شده بود، گفت:
- التماست میکنم، حلالش کنی. میدونم بهت ظلم کرده، اما... .
نگاهش را به نگاه همسرش دوخت و ماهنگار شفافیت اشک را در چشمان همیشه محکم او دید.
- اون آقامه... نمیتونم بدی حالشو ببینم، حلالش کن تا خدا کمتر عذابش کنه، حلالش کن تا راحتش کنه.
ماهنگار متحیر پلک زد و «آقا» گفت. نوروز دستان او را بیشتر...
- ماهیجان! به خدا میدونم، میدونم چقدر از خان دلچرکینی، نادرخان خیلی اذیتت کرد، من که خودم کبودیهای تنتو دیدم، هیچوقت هم فراموش نمیکنم، تا ابد هم شرمندتم، به خدای احد و واحد بهت حق میدم نبخشی ولی... .
کمی مکث کرد، دستان ماهنگار را گرفت، بوسهای زد و با صدایی که کاملاً لرزان شده بود، گفت:
- التماست میکنم، حلالش کنی. میدونم بهت ظلم کرده، اما... .
نگاهش را به نگاه همسرش دوخت و ماهنگار شفافیت اشک را در چشمان همیشه محکم او دید.
- اون آقامه... نمیتونم بدی حالشو ببینم، حلالش کن تا خدا کمتر عذابش کنه، حلالش کن تا راحتش کنه.
ماهنگار متحیر پلک زد و «آقا» گفت. نوروز دستان او را بیشتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.