- تاریخ ثبتنام
- 29/8/23
- ارسالیها
- 2,093
- پسندها
- 16,750
- امتیازها
- 42,373
- مدالها
- 21
سطح
25
- نویسنده موضوع
- #351
ماهنگار از دلهرهی فراوان، بدون آنکه نگاهی به اطراف بیندازد، سریع مازیار را زمین گذاشت و خواست با سرعت برگردد. خانمبزرگ که به قصد بیرون آمدن از اتاق برخاسته بود با شنیدن لفظ «ماهی» به سرعت از اتاق بیرون آمد و با ماهنگار روبهرو شد که بالای پلهها رسیده بود. با خشم تشر زد.
- تو اینجا چه غلطی میکنی؟
تشر خانمبزرگ ماهنگار را میخکوب کرد و با ترس سرش را برگرداند. قلبش از تپش در حال بیرون زدن از سینهاش بود. نگاهش را به نگاه خشمگین خانمبزرگ دوخت که به او نزدیک میشد.
- دارم میرم خانم.
خانمبزرگ که به او رسیده بود، چنگی به موهایش زد و آنها را محکم کشید.
- غلط کردی پاتو گذاشتی بالا، مگه من نگفته بودم نباید بیای؟
ماهنگار به گریه افتاد.
- ببخشید خانم الان میرم.
خانمبزرگ او را...
- تو اینجا چه غلطی میکنی؟
تشر خانمبزرگ ماهنگار را میخکوب کرد و با ترس سرش را برگرداند. قلبش از تپش در حال بیرون زدن از سینهاش بود. نگاهش را به نگاه خشمگین خانمبزرگ دوخت که به او نزدیک میشد.
- دارم میرم خانم.
خانمبزرگ که به او رسیده بود، چنگی به موهایش زد و آنها را محکم کشید.
- غلط کردی پاتو گذاشتی بالا، مگه من نگفته بودم نباید بیای؟
ماهنگار به گریه افتاد.
- ببخشید خانم الان میرم.
خانمبزرگ او را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.