متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رویای آغوش‌گرم او | مینا بانو کاربر انجمن یک‌رمان

  • نویسنده موضوع barbara
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 47
  • بازدیدها 638
  • کاربران تگ شده هیچ

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
51
پسندها
170
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
رویای آغوش‌ گرم او
نام نویسنده:
مینا بانو
ژانر رمان:
اجتماعی، عاشقانه، تراژدی
کد رمان: 5729
ناظر: ♕萨纳兹♕ ♕萨纳兹♕


خلاصه:
دختری که از تنهایی کشیده سختی کشیده... دختری که خیلی چیزها رو تجربه کرده و کلی روی خودش‌کار کرده تا محکم باشه... استوار باشه... سپری باشه در مقابل حرفا و طعنه‌ها و ضربه‌های دشمنانش؛ اما وقتی که مجبور به سفری میشه، اونجا با دیدن یکی از کسایی‌که بدترین ضربه رو ازش خورده همه کارهایی که کرده بود برای مقاوم بودن اون سپری که برای خودش ساخته بود به یکباره همه اونها از هم می‌پاشه و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : barbara

Mers~

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,692
پسندها
34,732
امتیازها
66,873
مدال‌ها
37
سن
18
  • مدیر
  • #2
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»
1725612012646.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mers~

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
51
پسندها
170
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #3
احساس عجیبی داشتم احساسی که یک‌بار دیگه درست روز خاکسپاری غریبانه پدرم تجربه کرده بودم. درسته من حس غربت، حس تنها بودن ، بی کس بودن رو دارم.
توی ترمینال با یکی از هم کاروانی هام یه‌کم صمیمی شدم یادش بخیر اون قدیما درست شش سال پیش قبل از همه اون اتفاق‌ها قبل از این همه تنهایی و بی‌اعتمادیم چقدر دوست و رفیق داشتم چقدر توی یک دقیقه زود با یکی گرم می‌گرفتم و دوست می‌شدیم.
اون هم مثل من تنها بود این سفر رو، هر دو هم انگار دیر رسیده بودیم بعد از جاگیر کردن چمدان هامون با برداشتن‌ یک سبد که برای‌ توی مسیر آماده‌اش کرده بودم رو به همراه کوله‌ام همراه مریم سوار شدیم. البته مریم یه چند دقیقه دور تر سوار شد متوجه شدم یک آقایی پشت سرم سوار شد از شانس‌خوبم دوتا صندلی کنار هم خالی بود.
وقتی داشتم از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
51
پسندها
170
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #4
با دیدن حاج آقا رسولی که آمده بود تا جویای اتفاق افتاده بشه انگار همه این اتفاق ها زیر‌سر اون باشه با همون صدای‌لرزون و با گریه رو به حاج آقا رسولی گفتم:
- دستتون درد نکنه حاج آقا این بود منم منم‌ای که می‌کردین کاروان من البه کاروان من بله امنیت داره فلانه بیساره. همش طبل تو خالی بود باید تو روز روشن او دقیقا پشت سر خودتون جلوی این همه آدم بهم...بهم.
به اینجای حرفم که رسیدم صدام رو پایین آوردم و ادامه دادم
- بهم دست درازی بشه کتک بخورم؟ این بود امنیتی که می‌گفتین؟
حاج آقا رسولی شرمنده سرش‌ رو پایین انداخت حرفی برای گفتن نداشت که بزنه.
لطفا برای من ماشین بگیریم من برمی‌گردم هنوز هیچی نشده ما هیچ به مرز هم نرسیدیم وضع اینه ده چه برسه که بخوایم یک ماه تو کشور غریب بمونیم.
مردِ گفت:
-وضع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : barbara

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
51
پسندها
170
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #5
نمی‌دونم چی شد فقط فهمیدم که بغلم گرفت، آروم سرم رو نوازش می‌کرد تا آروم بشم، آروم کنار گوشم قربون صدقه ام می‌رفت و می‌گفت که چیزیش نشده و همه چیزو حل می‌کنه.
منم که انگار همه اون گذشته رو فراموش کرده بودم بعد از مدتی یه پناه و یه شانه پیدا کرده بودم که بتونم یه دل سیر گریه کنم.
با صدای یکی که انگار مخاطبش امین بود حین گریه کردن حواسم به اون پرت شد.
- داداش‌من مشکلی ندارم جامو با آبجی عوض می‌کنم.
امین: مینا جان. عزیزم اروم باش قربونت برم به خدا من چیزیم نیست نگاه. سالم سالمم، بریم اونجا.
آروم از بغلش اومدم بیرون. با انگشتاش که یه روز عاشقانه نوازشم می‌کرد نازم می‌کشید برام موهامو گیس می‌کرد اشکامو پاک کرد. منم نگاهمون دوختم به چشمش که منتظر من بود.
آروم چشممو به معنای اره باز و بسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : barbara

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
51
پسندها
170
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #6
همین که به صندلیمون نزدیک می‌شدم بیشتر و بیشتر صدای اون خانما و مادرم توی سرم پخش می‌شد. قبل از اینکه دقیقا به صندلیمون برسم فقط تنها چیزی که فهمیدم این بود که توی بغل یکی فرو رفتم.

"راوری"
وضعیت داخل اتوبوس‌ آشفته شده بود امینی که این همه سال با خودش می‌گفت اگر باری‌دیگر مینا را دیدم حتی‌یک تف هم به صورتش نخواهم انداخت اما در آن لحظه ای که مینای بی‌هوش و بی‌جان را در آغوشش گرفت و سعی داشت آن را صدا بزند تا چشمان زیبایش‌را بازکند هیچ متوجه نشده بود که چه زمانی اشک در چشمانش جمع شده بود که آن گونه،برای‌ مینا اشک می‌ریخت گویی اون همان امین نوزده ساله ی قبل از رفتن به سربازی اش‌بود و مینا هم همان مینای شانزده ساله دختر دبیرستانی که در اون روز بارانی بدون چتر آن، همه راه را دویده بود تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : barbara

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
51
پسندها
170
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #7
-اِ. من.راستش حرفای اون خانما.
به اینجا که رسیدم اشک دوباره توی‌چشم هام حلقه زد وبغص مثل کنه ای که به پوستت چسبیده و کنده نمی‌شه چسبید که با همون حال ادامه دادم:
-به خدا من خواب بودم کاری،نکردم به روح بابام که من کاری نکردم اون عوضی وقتی خواب بودم بهم نزدیک شده بود و لمسم می‌کرد و...
به اینجای حرفم که رسیدم دیگه،نتونستم تحمل کنم زدم زیر گریه و با گریه ادامه دادم:
-به خدا قسم من الکی مثلا برای اینکه تورو اغوا کنم یا عشوه بیام تو بغلت ننداخته حتی نمی‌دونم چرا وقتی تو منو بغلت گرفتی به وجود اون همه کاری که در حقم کرده بود پست نزدم من فقط...من فقط. نمی‌دونم به خدا من آدم بدی نیستم من خراب نیستم.
به یک باره برای بار چندم اونم برای،امروز منو به آغوشش کشوند که با عجز گفتم:
-چرا اینقدر همتون با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
51
پسندها
170
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #8
-اِ. من.راستش حرفای اون خانما.
به اینجا که رسیدم اشک دوباره توی‌چشم هام حلقه زد وبغص مثل کنه ای که به پوستت چسبیده و کنده نمی‌شه چسبید که با همون حال ادامه دادم:
-به خدا من خواب بودم کاری،نکردم به روح بابام که من کاری نکردم اون عوضی وقتی خواب بودم بهم نزدیک شده بود و لمسم می‌کرد و...
به اینجای حرفم که رسیدم دیگه،نتونستم تحمل کنم زدم زیر گریه و با گریه ادامه دادم:
-به خدا قسم من الکی مثلا برای اینکه تورو اغوا کنم یا عشوه بیام تو بغلت ننداخته حتی نمی‌دونم چرا وقتی تو منو بغلت گرفتی به وجود اون همه کاری که در حقم کرده بود پست نزدم من فقط...من فقط. نمی‌دونم به خدا من آدم بدی نیستم من خراب نیستم.
به یک باره برای بار چندم اونم برای،امروز منو به آغوشش کشوند که با عجز گفتم:
-چرا اینقدر همتون با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : barbara

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
51
پسندها
170
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #9
از دوستانشون که چند ساعت دور تر از ما حرکت کرده بودند هماهنگ کرد که سر راهشون مارو سوار کنن تا اون ور مرز ببرن اونجا باز به کاروان حاج آقا رسولی‌نزدیک بشیم.
با سوال گفتم:
-خب حالا اومدیم و تو اتوبوس‌ اون دوست حاج آقا جا برای ما نبود اون وقت باید چیکار کنیم توقع ندارین که کف اتوبوس‌بشینیم. شما آقایون رو نمی‌دونم ولی متمعا هستم این،خانم هم با من هم نظره و عمرا این کارو بکنن.
با خندیدن همه اشون با تعجب نگاهشون کردم .
که همون خانمه اسمش راضیه بود گفت:
-اینکه کفت اوتوبکس‌نمی‌شینی رو باهات موافقم اما نگران نباش‌انگار از شانس خوبمون یه خانواده که دقیقا پنج نفره بودن قبل کرت کنسل کردم و اتوبوسی‌که میاد با پنج تا صندلی خالی داره میاد.
با زدن این حرف همراه من بقیه هم حرفی‌دیگه نزدن که با زنگ خوردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
51
پسندها
170
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #10
کمی بعد از حرکت اتوبوس دیگه ما باهم صحبتی نداشتیم. معذب از این همه نزدیکی آروم سرم رو به صندلیم تکیه دادم از پنجره به بیرون خیره شدم. هر وقت این‌جوری ساکت یا تنها می‌شدم حتی توی شلوغ ترین جای ممکن بدجور توی فکر می‌رفتم.
اتفاقای افتاده باعث شد به این فکر کنم چی شد که الان باید این‌جوری باشه چرا باید خانواده‌ام این‌جوری از هم می‌پاشید؟ چرا باید رابطه منو امین به اینجا می‌کشید چرا باید این‌جوری الان من از کنارش بودن معذب می‌شدم؟ چرا امین باید اون کارو می‌کرد؟ چی شد که من این‌قدر تنها بی پناه و پشتوانه شدم؟
با صدای امین برگشتم سمت که با تعجب گفت:
- تو داری گریه می‌کنی؟!
دستم رو زیر چشمام کشیدم که خیس بود اصلا نمی‌دونم چی شد و کی گریه ام گرفته بود که اینقدر گریه کردم که زیر چشمام خیس شده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا