• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رویای آغوش‌گرم او | مینا بانو کاربر انجمن یک‌رمان

  • نویسنده موضوع barbara
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 84
  • بازدیدها 2,629
  • کاربران تگ شده هیچ

barbara

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/9/24
ارسالی‌ها
88
پسندها
749
امتیازها
3,678
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
رویای آغوش‌ گرم او
نام نویسنده:
مینا بانو
ژانر رمان:
اجتماعی، عاشقانه، تراژدی
کد رمان: 5729
ناظر: MAEIN MAEIN


خلاصه:
دختری که تنهایی کشیده سختی کشیده، دختری که خیلی چیزها رو تجربه کرده و کلی روی خودش‌کار کرده تا محکم باشه، استوار باشه، سپری باشه در مقابل حرفا و طعنه‌ها و ضربه‌های دشمنانش؛ اما وقتی که مجبور به سفری میشه، اون‌جا با دیدن یکی از کسایی‌ که بدترین ضربه رو ازش خورده همه کارهایی که کرده بود برای مقاوم بودن اون سپری که برای خودش ساخته بود به یک‌باره همه اون‌ها از هم می‌پاشه و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : barbara

Mers~

مدیر ارشد کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
26/9/20
ارسالی‌ها
2,765
پسندها
35,377
امتیازها
66,872
مدال‌ها
40
سن
19
سطح
36
 
  • مدیرکل
  • #2
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»
1725612012646.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mers~

barbara

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/9/24
ارسالی‌ها
88
پسندها
749
امتیازها
3,678
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
احساس سنگینی روی سینه‌م بود؛ شبیه همون حسی که روز خاک‌سپاری غریبانه‌ی پدرم توی دلم لانه کرده بود.
یه جور غربت خاموش، مثل بوی خاک نم‌خورده‌ی بعد از بارون... .
درسته. من هنوز همون آدم تنهام. هنوز همون دختری‌ام که انگار دنیا پشتش رو کرده.
توی ترمینال، با یکی از هم‌کاروانی‌هام کمی گرم گرفتم. یاد قدیما بخیر… شش سال پیش، قبل از همه‌ی اون اتفاقا، قبل از این که تنهایی بی‌اعتمادی رو توی دلم بکاره، آدم زودجوشی بودم؛ با یه لبخند ساده دوست می‌شدم، با یه احوال‌پرسی صمیمی.
اون هم تنها بود. انگار هر دومون از یه جور خلأ فرار می‌کردیم. بعد از جا دادن چمدون‌هامون، سبد کوچیکی رو که برای مسیر آماده کرده بودم برداشتم و همراه مریم رفتم سمت اتوبوس.
مریم چند دقیقه بعد سوار شد.
درست همون موقع، مردی از پشت سرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : barbara

barbara

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/9/24
ارسالی‌ها
88
پسندها
749
امتیازها
3,678
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
با دیدن حاج‌آقا رسولی که اومده بود تا جویای ماجرا بشه، یه لحظه خون توی رگ‌هام یخ زد.
انگار همه‌ی این اتفاقات زیر سر خودش بود.
با صدایی لرزون و چشمایی پر از اشک گفتم:
- دستتون درد نکنه حاج‌آقا! این بود اون من‌من‌ کردنا؟ اون همه گفتین کاروان من، امنیت داره، خیالت راحت باشه؟ همش طبل توخالی بود!
باید تو روز روشن، درست پشت سر خودتون، جلوی این همه آدم، بهم... .
صدام شکست. نفسم برید. پایین‌تر آوردمش و با بغض گفتم:
- بهم دست‌درازی بشه؟ کتک بخورم؟ این بود امنیتی که می‌گفتین؟
حاج‌آقا رسولی سرش رو پایین انداخت، رنگ از صورتش پریده بود، حرفی برای گفتن نداشت.
- لطفاً برای من ماشین بگیرین، من برمی‌گردم.
هنوز هیچی نشده، ما حتی به مرز هم نرسیدیم، وضع اینه… وای به روزی که بخوایم یه ماه تو کشور غریب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : barbara

barbara

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/9/24
ارسالی‌ها
88
پسندها
749
امتیازها
3,678
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
نمی‌دونم چی شد، فقط فهمیدم بغلم گرفت.
دست‌هاش آروم سرم رو نوازش می‌کردن. نرم و مطمئن، مثل وقتی که می‌خوای با لمس، اضطراب یه آدمو از تنش بیرون بکشی.
کنار گوشم آهسته قربون‌صدقه‌م می‌رفت:
«آروم باش… تموم شد… من این‌جام. چیزی نشده، همه چی رو درست می‌کنم».
نفس‌هام بریده‌بریده بود، قلبم تند می‌زد.
انگار بعد از اون همه سال، بالاخره یه پناه، یه شونه‌ی امن پیدا کرده بودم که بتونم یه دل سیر گریه کنم.
صدای مردی که با امین حرف می‌زد باعث شد حواسم برگرده:
- داداش، من مشکلی ندارم، جامو با آبجی عوض می‌کنم.
امین نگاهی پر از دل‌سوزی بهم انداخت. چشماش سرخ بود؛ اما صداش آروم و محکم:
- مینا جان… عزیزم، آروم باش قربونت برم. به خدا من سالمم. نگاه کن؛ هیچی‌م نیست. بیا بریم اون‌جا.
از بغلش جدا شدم. انگشت‌هاش،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : barbara

barbara

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/9/24
ارسالی‌ها
88
پسندها
749
امتیازها
3,678
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
همین که به صندلیمون نزدیک‌تر می‌شدم، صدای اون خانم‌ها و مخصوصاً مادرم توی سرم بلندتر می‌شد. طوری که انگار داشتن از توی ذهنم جیغ می‌کشیدن، فقط چند قدم مونده بود که برسم؛ اما قبل از این که بفهمم دقیقاً چی شد، حس کردم توی آغوش کسی فرو رفتم.
راوی:
داخل اتوبوس یه‌جورایی به‌هم ریخته بود. امینی که سال‌ها با خودش عهد بسته بود اگر یه روز دوباره مینا رو دید، حتی یه نگاه هم سمتش نندازه، حالا همون مرد، با چشمای پر از اشک، دختری رو بغل گرفته بود که سال‌ها سعی کرده بود از یادش ببره.
مینای بی‌هوش، بی‌رمق توی آغوشش بود و امین با صدایی لرزون هی اسمش رو صدا می‌زد. شاید فقط برای اینکه یه بار دیگه اون چشم‌های لعنتی رو باز کنه.
هیچ‌کس نفهمید دقیقاً کی اشک از چشماش سرازیر شد. شاید هم خودش نفهمید، فقط اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : barbara

barbara

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/9/24
ارسالی‌ها
88
پسندها
749
امتیازها
3,678
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
- اِ… من… راستش، حرفای اون خانما… .
به این‌جا که رسیدم، اشک دوباره توی چشمام حلقه زد و بغضی مثل کنه‌ای که به پوستت می‌چسبه و کنده نمیشه، چسبید و با من موند. با همون بغض ادامه دادم:
- به خدا من خواب بودم… کاری نکردم. به روح بابام قسم، کاری نکردم. اون عوضی وقتی خواب بودم بهم نزدیک شد و لمسم می‌کرد و… .
دیگه نتونستم تحمل کنم. زدم زیر گریه و با هق‌هق ادامه دادم:
- به خدا قسم من الکی… الکی عشوه نیومدم تو بغلت بندازم. حتی نمی‌دونم چرا وقتی تو منو تو بغلت گرفتی، به اون همه کاری که در حقم شده بود فکر نکردم. من فقط… من فقط… نمی‌دونم… به خدا من آدم بدی نیستم، من خراب نیستم.
امین برای چندمین بار منو به آغوش کشید و با آرامش گفت:
- آروم باش… همه چی درست میشه.
با عجز گفتم:
- چرا… چرا همه‌تون با من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : barbara

barbara

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/9/24
ارسالی‌ها
88
پسندها
749
امتیازها
3,678
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
-اِ. من.راستش حرفای اون خانما.
به اینجا که رسیدم اشک دوباره توی‌چشم هام حلقه زد وبغص مثل کنه ای که به پوستت چسبیده و کنده نمی‌شه چسبید که با همون حال ادامه دادم:
-به خدا من خواب بودم کاری،نکردم به روح بابام که من کاری نکردم اون عوضی وقتی خواب بودم بهم نزدیک شده بود و لمسم می‌کرد و...
به اینجای حرفم که رسیدم دیگه،نتونستم تحمل کنم زدم زیر گریه و با گریه ادامه دادم:
-به خدا قسم من الکی مثلا برای اینکه تورو اغوا کنم یا عشوه بیام تو بغلت ننداخته حتی نمی‌دونم چرا وقتی تو منو بغلت گرفتی به وجود اون همه کاری که در حقم کرده بود پست نزدم من فقط...من فقط. نمی‌دونم به خدا من آدم بدی نیستم من خراب نیستم.
به یک باره برای بار چندم اونم برای،امروز منو به آغوشش کشوند که با عجز گفتم:
-چرا اینقدر همتون با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : barbara

barbara

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/9/24
ارسالی‌ها
88
پسندها
749
امتیازها
3,678
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
از دوستانشون که چند ساعت دور تر از ما حرکت کرده بودند هماهنگ کرد که سر راهشون مارو سوار کنن تا اون ور مرز ببرن اونجا باز به کاروان حاج آقا رسولی‌نزدیک بشیم.
با سوال گفتم:
-خب حالا اومدیم و تو اتوبوس‌ اون دوست حاج آقا جا برای ما نبود اون وقت باید چیکار کنیم توقع ندارین که کف اتوبوس‌بشینیم. شما آقایون رو نمی‌دونم ولی متمعا هستم این،خانم هم با من هم نظره و عمرا این کارو بکنن.
با خندیدن همه اشون با تعجب نگاهشون کردم .
که همون خانمه اسمش راضیه بود گفت:
-اینکه کفت اوتوبکس‌نمی‌شینی رو باهات موافقم اما نگران نباش‌انگار از شانس خوبمون یه خانواده که دقیقا پنج نفره بودن قبل کرت کنسل کردم و اتوبوسی‌که میاد با پنج تا صندلی خالی داره میاد.
با زدن این حرف همراه من بقیه هم حرفی‌دیگه نزدن که با زنگ خوردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/9/24
ارسالی‌ها
88
پسندها
749
امتیازها
3,678
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
کمی بعد از حرکت اتوبوس دیگه ما باهم صحبتی نداشتیم. معذب از این همه نزدیکی آروم سرم رو به صندلیم تکیه دادم از پنجره به بیرون خیره شدم. هر وقت این‌جوری ساکت یا تنها می‌شدم حتی توی شلوغ ترین جای ممکن بدجور توی فکر می‌رفتم.
اتفاقای افتاده باعث شد به این فکر کنم چی شد که الان باید این‌جوری باشه چرا باید خانواده‌ام این‌جوری از هم می‌پاشید؟ چرا باید رابطه منو امین به اینجا می‌کشید چرا باید این‌جوری الان من از کنارش بودن معذب می‌شدم؟ چرا امین باید اون کارو می‌کرد؟ چی شد که من این‌قدر تنها بی پناه و پشتوانه شدم؟
با صدای امین برگشتم سمت که با تعجب گفت:
- تو داری گریه می‌کنی؟!
دستم رو زیر چشمام کشیدم که خیس بود اصلا نمی‌دونم چی شد و کی گریه ام گرفته بود که اینقدر گریه کردم که زیر چشمام خیس شده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا