- تاریخ ثبتنام
- 29/8/23
- ارسالیها
- 1,663
- پسندها
- 13,750
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 20
سطح
21
- نویسنده موضوع
- #91
صبح شنبه رسید. صبحی که دوست نداشتم برسد. قرار بود آخرین دیدار را با پدر انجام داده و او را برای همیشه به خاک بسپاریم. آخرین فرصتم برای دیدن عزیزترینم بود. رضا زودتر از ما به قبرستان رفتهبود و ما نیز به راه افتادیم. ساعت نه تشییع شروع میشد و من باید آنجا میبودم. هم بهخاطر تنها فرزند پدر بودن، هم اینکه آخرین وداعم را انجام دهم. شاید دردی که روی قلبم سنگینی میکرد کمی التیام مییافت. به آرامگاه که رسیدیم هنوز زمان زیادی به تشییع ماندهبود، اما کمکم افراد سیاهپوشی که برای مراسم آمدهبودند، دیدهمیشدند. وارد محوطهی آرامگاه شدیم. با دیدن قبرخالی دلم ریخت و اشکم سرازیر شد. اینجا بعد از این مأمن جسم پدرم بود؟ پایین قبر روی زمین افتادم و با چنگ زدن خاک «بابایی» را تکرار کردم. ایران دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.