• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قرار آن‌جاست | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 92
  • بازدیدها 1,982
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,663
پسندها
13,750
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #91
صبح شنبه رسید. صبحی که دوست نداشتم برسد. قرار بود آخرین دیدار را با پدر انجام داده و او‌ را برای همیشه به خاک بسپاریم. آخرین فرصتم برای دیدن عزیزترینم بود. رضا زودتر از ما به قبرستان رفته‌بود و ما نیز به راه افتادیم. ساعت نه تشییع شروع میشد و من باید آنجا می‌بودم. هم به‌خاطر تنها فرزند پدر بودن، هم اینکه آخرین وداعم را انجام دهم. شاید دردی که روی قلبم سنگینی می‌کرد کمی التیام می‌یافت. به آرامگاه که رسیدیم هنوز زمان زیادی به تشییع مانده‌بود، اما کم‌کم افراد سیاه‌پوشی که برای مراسم آمده‌بودند، دیده‌می‌شدند. وارد محوطه‌ی آرامگاه شدیم. با دیدن قبرخالی دلم ریخت و اشکم سرازیر شد. اینجا بعد از این مأمن جسم پدرم بود؟ پایین قبر روی زمین افتادم و با چنگ زدن خاک «بابایی» را تکرار کردم. ایران دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,663
پسندها
13,750
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #92
ویبره‌ی تلفن باعث شد دست در جیب بزرگ مانتویم کرده و گوشی‌ام را بیرون بیاورم. یک شماره‌ی ناشناس بود. حتماً از کسانی بود که برای اطمینان از صحت خبر رفتن پدر، تماس گرفته‌ بود. با اینکه حال خوبی نداشتم اما باید پاسخ می‌دادم:
- بفرمایید!
- سلام سارینا!
صدایش کمی آشنا بود اما نمی‌شناختم، برای همین پرسیدم:
- شما؟
- نشناختی؟ سهرابم! سهراب نفیسی!
در آنی خشم وجودم را گرفت.
- بی‌شرف! چطور روت شد به من زنگ بزنی؟
با خنده‌ای که کرد، سوهان روحم شد.
- دختره‌ی بی‌ادب! زنگ زدم تسلیت بگم!
از آرامگاه دور شدم و تا کسی متوجه عصبانیتم نشود و با صدایی که سعی می‌کردم بلند نشود، گفتم:
- غلط کردی!
- خیلی بی‌ادبی! این جای تشکرته؟ من و بابا خیلی سال براتون کار کردیم، یه کم حرمت نگه دار!
صدای خونسردش که هیچ نشان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,663
پسندها
13,750
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #93
او با خونسردی روی اعصابم رژه می‌رفت و من قدم‌به‌قدم از آرامگاه دور می‌شدم تا بقیه متوجه شدت عصبانیتم نشوند. نبود پدر در مراسم، آخرین کنترل‌هایم را هم به باد داده‌ بود.
- ببند در گاله رو، فقط زر بزن بگو بابا رو کجا بردی؟
نفس هو مانندی کشید.
- کم‌کم دارم به این نتیجه می‌رسم اصلاً بهت کمک نکنم، خیلی بی‌ادبی!
- چی گفتی؟
- آدم مثلاً نخبه! خیلی ساده حرف زدم، اگه یه بار دیگه اونجوری که لایق خودته، دهنتو باز کنی، هیچ جنازه‌ای نخواهی داشت که به عنوان فریدون‌خان ماندگار توی اون مراسم خاکش کنی.
بهت‌زده ماندم. از این بی‌شرف هر کاری بر می‌آمد. قسمتی از چادرم‌ را در مشت فشردم تا بر اعصابم‌ مسلط شوم. برای خاطر پدر باید بر خشمم افسار می‌زدم. با صدایی که به شدت لحن آن را کنترل کرده بودم گفتم:
- سهراب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا