• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قرار آن‌جاست | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 89
  • بازدیدها 1,711
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,617
پسندها
13,331
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #81
همین که مرضیه‌خانم دور شد، رو به مزار علی کردم.
- گفتم تنهام، مادرتو آوردی تا بهم بگی از من تنهاتر هم هست؟ یا می‌خواستی بگی غصه‌ی من پیش غصه‌های مادرت هیچه؟
اشک‌هایی که بی‌وقفه روی صورتم‌ می‌غلطیدند را پاک کردم.
- ولی علی من هنوز دلم پره، من هیچ‌وقت مادرت نمی‌شم، من اندازه‌ی اون قوی نیستم، من یه آدم ضعیفم، چطور باید بی‌بابا زندگی کنم؟ باید به کی دیگه تکیه کنم؟
زانوهایم را در بغل جمع کرده و پیشانی‌ام را روی آن گذاشتم. همین که چشمانم را بستم یک‌یک کم‌کاری‌هایم در قبال پدر پشت پلک‌هایم ردیف شد. هرجا که دلش را شکستم یا در رویش ایستادم و به او نه گفتم. با یادآوری آن لحظات خودخوری کرده و در آتش حسرت سوختم که چرا بیشتر وقتم را با او‌ نگذراندم؟ چرا این سال‌های اخیر از او دور شدم؟ کاش زمان به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,617
پسندها
13,331
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #82
سرم را چرخاندم از حرفی که در کمال بی‌رحمی زده‌بودم شرمنده شدم. رضا مرام و معرفتش بیشتر از من بود، که یک بار هم در روی پدر نایستاد، حتی وقتی او‌ را از خانه بیرون کرد، هم احترامش را نگه داشت‌. نگاه اشکی‌ام را به مزار علی دوختم.
- رضا! منو ببخش! عقل درست و‌ حسابی ندارم، یه چیزی بی‌خود پروندم.
- درکت می‌کنم آبجی! ایراد نداره!
چند لحظه سکوت میانمان برقرار شد.
- سارینا! پاشو‌ دیگه بریم خونه.
بدون آنکه نگاه از نام علی بگیرم گفتم:
- الان باید چی‌کار‌ کنیم؟
رضا نفس عمیقی کشید.
- وقتی اومدم عمه‌خانم هم خونتون بود، مامان پرسید فردا باید تشییع باشه؟ عمه‌خانم گفت نه بذاریم شنبه که همه‌ی آشناهاتون جمع شن.
از یادآوری تشییع، دوباره اشک‌های سد شده پشت پلک‌هایم فرو غلطیدند.
- یعنی بابا رو‌ دفن کنیم؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,617
پسندها
13,331
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #83
همین که وارد خانه شدم، عمه‌فتانه را نشسته در جایی که همیشه پدر می‌نشست، دیدم که با مهیار گرم گفت‌و‌گو بود. دلم از نبود پدر بیشتر گرفت. خانه‌ بدون پدر صفایی نداشت. نگاه گرداندم. با کمی فاصله از آن‌ها، مهنوش و مریم کنار یکدیگر نشسته و مشغول حرف‌زدن بودند. بهتاش شوهر مهنوش هم گرچه سوی دیگر عمه و مهیار نشسته‌بود، اما تمام حواسش درون گوشی بود. شکوفه همسر مهیار و شهرزاد هم درون آشپزخانه مشغول‌ کار بودند. اولین کسی که متوجه حضورم شد، شهرزاد بود که وقتی از درون آشپزخانه مرا جلوی در دید، با گفتن «سارینا» به طرفم آمد. با صدای او نظر بقیه هم به طرف من جلب شد و منی که فقط به دنبال پیدا کردن ایران بودم، به کسی توجه نکردم. تا کسی به خودش بجنبد، شهرزاد خودش را به من رساند و مرا در آغوش کشید.
- تسلیت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,617
پسندها
13,331
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #84
صدای در هر دوی ما را متوجه خود کرد. ایران «بفرمایید» گفت و من درحالی‌که چشمانم را با دست پاک می‌کردم برگشتم و روی زمین نشستم. شکوفه داخل شد و با نگاهی دلسوز به هر دوی ما، رو به ایران گفت:
- ببخشید زن‌دایی! مزاحمتون شدم، خانم‌جان خواستن برید پیششون.
نگاهم را به شکوفه دوخته و در فکر بودم عمه چه کاری با ایران دارد. همین که ایران سر تکان داد و از روی تخت بلند شد، من هم بلند شدم. قاب عکسی را که قبل از آمدن من در بغل داشت، روی میز کنار تخت گذاشت و من تازه فهمیدم همان عکسی است که پنج سال پیش، شب همان روزی که پدر ایران را بعد از قهرش راضی به برگشت به خانه کرده‌ بود، من در رستوران از آن دو نفر گرفته‌ بودم. لحظاتی نگاهم روی صورت پدر که مثل همیشه سعی کرده‌ بود با خونسردی اقتدارش را حفظ کند، اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,617
پسندها
13,331
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #85
یک آن نگاهم به طرف ایران برگشت که با ناباوری عمه را نگاه می‌کرد. دلم برایش سوخت. با درهم کردن ابروهایم به طرف عمه برگشتم.
- رضا غریبه نیست، پسر بابا و برادر منه.
عمه پوزخندی زد.
- اون فقط پسر خونده‌ست، هیچ حقی نداره.
خود را بیشتر پیش کشیدم.
- از نظر من که دختر خونی فریدونم، رضا برادر من و پسر باباست و فقط اون و من باید کارهای مراسم بابا رو انجام بدیم، تنها کسی هم حق نظر داره ایرانه.
عمه ابتدا چند لحظه با چشمان میشی گرد شده‌ از خشمش نگاهم کرد و بعد سری به تأسف تکان داده، نگاه از من گرفت و به پنجره‌های بلند سالن که با پرده‌های حریر پوشانده شده‌ بود، چشم دوخت.
- برادر بیچاره‌ام توی هر چیزی خوب بود توی زن گرفتن خیلی بدبیاری آورد... .
با خشم به طرف من برگشت.
- اون از ژاله که تحفه‌ای چون تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,617
پسندها
13,331
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #86
او ایستاده و من نشسته نگاه‌های خصمانه‌مان را به هم دوخته‌ بودیم.
- دختره‌ی بی‌چشم و رو! برای مراسم هیچ کم و کسری نذار! تمام توانتو بذار وسط، وگرنه کوتاهی ببینم آبرو برات نمی‌ذارم.
لب‌هایم را از خشم به هم فشردم و ترجیح دادم بی‌حرف فقط نگاهش کنم. عمه رو به طرف مهیار که سراسیمه همراه‌ مادرش ایستاده‌ بود، کرد.
- راه بیفتید برگردیم خونه.
با خشم و قدم‌های تند به طرف در به راه افتاد. صدای کوبیدن عصایش روی سرامیک‌ها، روانم را بهم می‌ریخت. دستانم را مشت کرده و سرم را زیر انداختم. ایران طبق معمول برای دلجویی به دنبال او‌ راه افتاد. بهتاش با گفتن «با اجازه» رفت. صدایی از مهنوش نشنیدم و ایستادن مهیار بالای سرم را حس کردم.
- دختردایی! توقع چنین برخوردی نداشتم، ما فقط می‌خواستیم کمکت کنیم، نمی‌خوای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,617
پسندها
13,331
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #87
رضا به خانه برگشت و شهرزاد هم به خانه‌ی پدرش رفت، اما من در تمام مدت دیگر با کسی حرف نزدم و ترجیح دادم در سکوت عزاداری کنم. روی یکی از صندلی‌های ایوان نشسته‌ بودم و با خیره شدن به حیاطی که در تاریکی شب فرو رفته‌ بود، به یاد خاطراتی که با پدر داشتم، بی‌صدا اشک می‌ریختم. با نشستن رضا کنارم به خود آمده و اشک‌هایم را پاک کردم.
- چطوری؟
کمی در جایم جابه‌جا شدم و به طرفش برگشتم.
- توقع داری بگم خوب؟
نگاهش را به طرف حیاط چرخاند.
- حق با توئه، سؤال نامربوطی بود.
من نیز به طرف تاریکی حیاط برگشتم. رضا بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- مریم بهم گفت چی شده.
بدون آنکه نگاهم را از روبه‌رو بگیرم گفتم:
- چیزی هم زیر زبون مریم می‌مونه؟
- بی‌انصاف نشو! باید بهم می‌گفت، دعوا سر من بوده.
جوابی ندادم.
- نباید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,617
پسندها
13,331
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #88
دستپاچه از سوءتفاهم ایجاد شده خودم را پیش کشیدم.
- این حرف از کجا اومد؟ فقط می‌خوام برای خرج و مخارج کم نیاری.
با انگشت کارت را به طرفم هل داد.
- کم نمیارم نگران نشو!
خواست بلند شود که با تحکم صدایش کردم و ناچار نشست.
- دیگه چیه؟
با اخم گفتم:
- چرا قهر می‌کنی؟
با چشم و ابرو به کارت اشاره کرد.
- این کارت قهر کردن هم داره.
کلافه پلک‌هایم را فشردم.
- رضاجان! برادر من! خان‌داداش! همه‌ی خرج مراسم نباید گردن تو تنها باشه، یا به زبون خوش خودت کارتو برمی‌داری یا همین الان برات کارت‌به‌کارت می‌کنم.
رضا دستش را روی میز زد و خودش را پیش کشید.
- برای چی نباید هزینه‌ها به گردن من باشه، دیدی خودت هم قبول نداری برادرتم؟
من هم با عصبانیت خودم را پیش کشیدم.
- چون برادرمی میگم باید با هم شریک باشیم، من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,617
پسندها
13,331
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #89
زمان از دستم در رفته‌بود. نمی‌دانم چقدر در ایوان نشسته به حیاط تاریک چشم دوخته‌ و به نبود پدر فکر می‌کردم؟ به روز آخر باهم بودنمان، به همان شبی که در پارکینگ فرودگاه با دیدن ماشین از دستم دلخور شد و آن دلگیری که از سرکشی‌هایم داشت. شاید اصلاً بخشی از بدی حال پدر تقصیر من و لجبازی‌هایم بود. من نیز در رفتن پدر مقصر بودم. اشکی از گوشه‌ی چشمانم پایین غلتید و زیر لب گفتم:
- بابایی منو ببخش، دختر خوبی نبودم.

دست‌هایی روی شانه‌ام نشست و مرا از فکر خارج کرد. سر برگرداندم. ایران بود. با چشم‌هایی به خون نشسته و عزادار.
- عزیزم نه چیزی خوردی، نه لباس عوض کردی، الان هم که فقط نشستی اینجا، بیا بریم بخواب، دیر وقته.
برگشتم و دو انگشت شستم را زیر چشمانم کشیدم.
- نمی‌تونم... .
- می‌دونم حالتو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,617
پسندها
13,331
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #90
پنج‌شنبه و جمعه را در عزاداری و میزبانی از کسانی گذراندیم که از خبر رفتن پدر باخبر شده و دقایقی را به منزل ما می‌آمدند. هیچ در حال خودم نبودم. از اینکه مدام میزبان افراد باشم یا جوابگوی تلفن کسانی که هنوز خبر را باور نکرده و زنگ می‌زدند تا مطمئن شوند، هیچ‌ راضی نبودم. دلم یک کنج خالی می‌خواست، تنها و به دور از بقیه تا هر چه توان دارم جیغ بزنم؛ اما حیف که نمی‌شد. بغضی درون گلویم و آتش سوزانی درون سینه‌ام گیر افتاده‌بودند که به هیچ وجه با اشک‌هایی که دقایقی چند فرومی‌ریختند، التیام نمی‌یافتند. من تنها فرزند پدر بودم و باید میزبان عزاداران او میشدم.
جمعه عصر بود که به اصرار شهرزاد، همراه او به آپارتمانم برگشتم تا مقداری از لباس و وسایلم را برای ماندن در خانه پدر جمع کنم. فردا تشییع پدر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا