نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قرار آن‌جاست | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 79
  • بازدیدها 1,173
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #71
بالاخره با هر سختی و مشقت تعطیلات عید تمام شد. صبح روز چهاردهم، همراه شهرزاد به دفتر دایی‌اش رفتم و او بعد از شنیدن کل ماجرا وکالتم را قبول کرد. با وکالتی که از پدر داشتم می‌توانستم شکایت تنظیم کنم، اما با توجه به این‌که پدرم تأیید کرده‌ بود امضای خودش است، کار سخت شده‌ بود. آقای لطیفی خواست ناامید نشده و کار را به تعیین اصالت امضا توسط کارشناسان دادگستری منوط کنیم. بعد از تنظیم شکایت، بقیه کارها را به عهده‌ی او گذاشته و به بیمارستان برگشتم. با دیدن عمه‌فتانه که بعد از روزها بالاخره به بیمارستان قدم‌رنجه فرموده‌ بود، اوقاتم تلخ شد. درحال صحبت با ایران روی نیمکت نشسته‌ بودند‌ که من رسیدم و سلام دادم.
اول‌ ایران مرا دید و جواب سلامم را داد. بعد عمه همان‌طور‌که به عادت همیشه راست نشسته و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #72
هرگز نمی‌گذاشتم پای آن‌ها‌ به شرکت باز شود.
- نیازی نیست عمه‌خانم! تا اونجایی که یادمه، پدر می‌گفت تمام سهم‌الارثی رو که توی شرکت داشتید از شما خریده، پس دیگه هیچ حقی در اون شرکت ندارید، همه‌ش مال پدر منه، نیازی هم به بودن مهیارخان ندارم.
با تحقیر سر تا پایم را نگاه کرد.
- تو که چیزی سرت نمی‌شه، حداقل مهیار بیاد تا مال برادرم حیف و میل نشه.
دیگر از خشم کنترل خودم را از دست دادم.
- اصلاً می‌دونید چیه؟ شرکت بابا مال خودمه، بخوام‌ آتیشش می‌کشم، به کسی هم ربطی نداره.
عمه باعصبانیت برخاست.
- دختره‌ی گستاخ! این چه طرز حرف زدنه؟ البته که از دختر ژاله بیش از این انتظار نمیره... .
رو به طرف ایران که سراسیمه ایستاده‌ بود، کرد.
- ایران! تو هم با همه‌ی ادعات نتونستی این خیره‌سر رو درست بزرگ کنی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #73
***
سرمای استخوان‌سوز پاییزی به جانم نشسته‌بود. از ترس دعوای پدر و ژاله به حیاط پناه آورده و گوشه‌ی دیوار کنار پله‌های ایوان، در خودم جمع شده‌بودم. دندان‌هایم از ترس و گریه و سرما به هم می‌خورد. اشک‌هایم کل صورتم را پوشانده و به هق‌هق افتاده‌بودم. باد سرد عصرگاهی برگ‌های خشک درختان را در حیاط تکان داده و صدای خشِ کشیده‌‌شدنشان روی موزاییک‌ها دلهره را به قلب کوچکم وارد می‌کرد. من همان دختربچه‌ی ترسویی بودم که رفتن مادرش را دید، اما خبری از پدرش نشد. خش‌خش برگ‌ها بیشتر و بیشتر شد. تنها و بی‌یاور مانده‌بودم. باد برگ‌ها را به پاهای کوچکم میزد و برگ‌های خشک کنار پایم می‌ایستادند. منتظر بودم کسی به دادم برسد. خبری از هیچ‌کـس نبود. فقط باد سرد بود که برگ‌های خشک را به تن و بدن من می‌کوفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #74
می‌خواستم برگردم و بقیه‌ی خانه را به دنبال پدر بگردم؛ همان زن دستم را گرفت. به طرفش برگشتم و نگاهم را به نگاهش دوختم.
- چی شده دخترم؟
من این زن را نمی‌شناختم.
- بابایی من کجاست؟ صداش زدم، نیومد.
حیران سر گردانده و اطراف را نگاه کردم تا اثری از پدرم پیدا کنم. کجا رفته‌بود که صدایم را نمی‌شنید؟
دست زن دور گردنم قرارگرفت.
- آروم باش! خواب دیدی.
تقلا کردم تا از آغوشش جدا شوم.
- ولم کن! من باباییمو می‌خوام!
بیشتر مرا به طرف خودش کشاند و بعد به طرف تخت هدایتم کرد.
- بیا، بیا دخترم! هنوز توی خوابی، بیا بشین!
باهم روی تخت نشستیم و سرم را به سینه‌اش چسباند و موهایم را نوازش کرد.
- بابایی کجاست؟ صداش کردم نیومد!
- بابایی هم میاد، تو چشماتو دوباره ببند تا از خواب پاشی، ببند چشماتو عزیزم! ببند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #75
چشم که باز کردم، ابتدا از اینکه روی تخت پدر و ایران از خواب بیدار شده‌ام‌، تعجب کردم. چند ثانیه طول کشید تا یادم آمد چرا آنجا هستم. پتوی نازک قهوه‌ای‌رنگی که رویم بود را کنار زدم و از روی تخت بلند شدم. از اتاق که بیرون آمدم، صدای فعالیت ایران از آشپزخانه می‌آمد. وقتی دست و صورتم را شسته و آماده به آشپزخانه برگشتم، ایران میز صبحانه را چیده‌بود.
- صبح بخیر مامان!
ایران در حال ریختن یک فنجان چای بود، کمی به طرفم چرخید و لبخند زد.
- صبحت بخیر دخترم!
صندلی را عقب کشیده و نشستم.
- ببخشید! دیشب زابه‌راهت کردم.
فنجان چای را مقابلم گذاشت.
- این حرفو نزن! شیر تموم شده، یادم رفته‌ بود بخرم، نتونستم شیرعسل برات درست کنم.
کمی عسل روی لقمه‌ام کشیدم.
- ایرادی نداره مامان!
ایران هم روی صندلی نشست.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #76
دستم را که روی پیشانی‌ام بود، مشت کردم.
- من هم نگفتم نمی‌دیم که، شما تازه دیروز رفتید بانک، امروز منو تهدید می‌کنید؟ یه مدت صبر کنید.
- من تا شنبه‌ی آینده بهتون مهلت میدم، درصورت پاس نشدن چک‌ها اقدام قانونی انجام میدم.
دست مشت شده‌ام را روی فرمان کوبیدم.
- یعنی چی؟ فقط سه روز مهلت می‌دین؟
- من باید منافع موکلینم رو در نظر بگیرم.
- سه روزه می‌خواین من چیکار کنم؟ حداقل بگید مبلغ چک‌ها چقدره؟
- هشت فقره چک، به مجموع چهل و نه میلیارد و هفتصد و چهل و سه میلیون تومان.
چشمانم کاملاً گرد شد و یک لحظه روح از سرم پرید، اما بعد با صدای بلندی گفتم:
- واقعاً توقع دارید من سه روزه پنجاه میلیارد جور کنم؟
- این دیگه مشکل من نیست خانم ماندگار! ببخشید مصدع اوقاتتون شدم، خدا نگهدار!
تماس را که قطع کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #77
از آسانسور خارج شده و همین که داخل راهروی منتهی به بخش مراقبت‌های ویژه پیچیده و از کنار ایستگاه پرستاری عبور کردیم، با برخورد کسی از پشت سر به جلو پرت شدم. با گرفتن دستم توسط ایران تعادلم‌ را حفظ کردم. توجه که کردم فهمیدم کسی که با من برخورد کرده، زن پرستاری بود که به سرعت از در بخش‌ مراقبت‌های ویژه داخل شد. سؤالی به طرف ایران که او نیز متعجب به راه رفته‌ی پرستار عجول نگاه می‌کرد، برگشتم و وقتی نگاهش به طرفم برگشت مردد گفتم:
- بابا؟!
با نگرانی سری به نشانه‌ی نفی تکان داد:
- نه خدا نکنه!
هر دو گام‌هایمان را تندتر کردیم تا به پشت در بخش رسیدیم و از پنجره‌ی بخش به داخل خیره شدیم. چند مرد و زن روپوش سفید در‌ رفت و‌ آمد سریع بودند. خوب مشخص بود برای یکی‌ از بیماران بخش بحرانی ایجاد شده،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #78
ایران با «وای» بلندی روی صندلی پشت سرش افتاد، اما‌ من خشمگین شدم.
- نه... نه دکتر! بابام برمی‌گرده!
دستم را روی ساعد دکتر گذاشتم.
- برگردید... خواهش می‌کنم... برگردید تو... برگردید... بابامو برگردونید... التماس می‌کنم... برید داخل!
- خانم... دیگه فایده‌ای نداره!
- نه... برگردید بازم تلاش کنید!
پرستاری مرا از دکتر جدا کرد.
- عزیزم! همه تلاششونو کردن، پدرت دیگه رفته.
عصبی دستم را از پرستار جدا کردم و غریدم:
- ولم کنید! بابای من جایی نمیره... اون منو ول نمی‌کنه.
به طرف در بخش هجوم بردم و قبل از اینکه دستانی مرا به عقب بکشد از لای در نیمه باز دستان دیگری را دیدم که ملحفه‌ای را کامل روی پدر انداخت. مرا عقب کشیدند و چشمانم روی در بسته‌ی بخش جا ماند.
ایران از جا بلند شد، دستش را روی بازویم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #79
نمی‌دانم چه مدت پیشانی‌ام را به لبه‌ی سنگ سفید مزارش تکیه داده، دستانم را روی سنگ گذاشته و های‌های گریه کردم تا توانستم سرم را بلند کنم. در میان هق‌هق‌هایم چشمانم را به نامش‌ روی سنگ دوختم.
- علی! دیدی چی سرم اومد؟ دیدی بی‌کَس شدم؟ دیدی علی؟ دیدی چقدر تنها شدم؟ کاش بودی! کاش بودی! من الان بهت احتیاج دارم.
نگاهم را بالا کشیدم و به عکس همیشه خندانش رسیدم.
- چرا من اینقدر بدبختم؟ چرا جون منو نگرفتن؟ جای بابا من باید می‌مردم، منی که این همه از خدا خواستم منو ببره، آخه چرا بابا؟
لحظاتی مکث کردم و بعد دوبار دستانم را بی‌توجه به دردش به لبه‌ی سنگ مزارش کوبیدم.
- چرا باید این‌طوری می‌شد؟ ها؟ چرا؟ تو که پیش خدایی ازش بپرس! بپرس! خداییش فقط تنها کردن منه؟ نشسته اون بالا کاری نداره جز اینکه منو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #80
متوجه‌ آه مرضیه‌خانم شدم.
- می‌فهمم حالتو دخترم! همه باید بریم، هیشکی تا ابد نمی‌مونه، ولی اگه حکمت خدا پدرتو گرفت رحمتش ایران و آقارضا رو برات گذاشته تا تنها نباشی.
عطر یاس تنش آرامم می‌کرد، اما دوامی نداشت.
- بعد این چطور باید زندگی کنم؟
صدایش بغض‌آلود شد.
- وقتی حمید رفت، دلم به علی خوش بود، روزی که علی رو گذاشتم اینجا، فکر می‌کردم دیگه نمی‌تونم ادامه بدم، اما خدا خودش صبرشو بهم داد.
کف دستم را به چشمانم کشیدیم.
- چرا خدا بنده‌هاشو با گرفتن عزیزاشون امتحان می‌کنه؟
بوسه‌ای روی سرم گذاشت.
- خدا نمی‌گیره که از خدا دلگیری، روال زندگی همینه، همه‌مون به نوبت میریم می‌رسیم بهشون، فقط باید از خدا صبر بخوایم و منتظر موعد خودمون بمونیم.
- من از خدا می‌خواستم جونمو بگیره، ولی اون با بردن بابا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا