• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قرار آن‌جاست | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 100
  • بازدیدها 2,203
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,695
پسندها
14,013
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #91
صبح شنبه رسید. صبحی که دوست نداشتم برسد. قرار بود آخرین دیدار را با پدر انجام داده و او‌ را برای همیشه به خاک بسپاریم. آخرین فرصتم برای دیدن عزیزترینم بود. رضا زودتر از ما به قبرستان رفته‌بود و ما نیز به راه افتادیم. ساعت نه تشییع شروع میشد و من باید آنجا می‌بودم. هم به‌خاطر تنها فرزند پدر بودن، هم اینکه آخرین وداعم را انجام دهم. شاید دردی که روی قلبم سنگینی می‌کرد کمی التیام می‌یافت. به آرامگاه که رسیدیم هنوز زمان زیادی به تشییع مانده‌بود، اما کم‌کم افراد سیاه‌پوشی که برای مراسم آمده‌بودند، دیده‌می‌شدند. وارد محوطه‌ی آرامگاه شدیم. با دیدن قبرخالی دلم ریخت و اشکم سرازیر شد. اینجا بعد از این مأمن جسم پدرم بود؟ پایین قبر روی زمین افتادم و با چنگ زدن خاک «بابایی» را تکرار کردم. ایران دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,695
پسندها
14,013
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #92
ویبره‌ی تلفن باعث شد دست در جیب بزرگ مانتویم کرده و گوشی‌ام را بیرون بیاورم. یک شماره‌ی ناشناس بود. حتماً از کسانی بود که برای اطمینان از صحت خبر رفتن پدر، تماس گرفته‌ بود. با اینکه حال خوبی نداشتم اما باید پاسخ می‌دادم:
- بفرمایید!
- سلام سارینا!
صدایش کمی آشنا بود اما نمی‌شناختم، برای همین پرسیدم:
- شما؟
- نشناختی؟ سهرابم! سهراب نفیسی!
در آنی خشم وجودم را گرفت.
- بی‌شرف! چطور روت شد به من زنگ بزنی؟
با خنده‌ای که کرد، سوهان روحم شد.
- دختره‌ی بی‌ادب! زنگ زدم تسلیت بگم!
از آرامگاه دور شدم و تا کسی متوجه عصبانیتم نشود و با صدایی که سعی می‌کردم بلند نشود، گفتم:
- غلط کردی!
- خیلی بی‌ادبی! این جای تشکرته؟ من و بابا خیلی سال براتون کار کردیم، یه کم حرمت نگه دار!
صدای خونسردش که هیچ نشان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,695
پسندها
14,013
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #93
او با خونسردی روی اعصابم رژه می‌رفت و من قدم‌به‌قدم از آرامگاه دور می‌شدم تا بقیه متوجه شدت عصبانیتم نشوند. نبود پدر در مراسم، آخرین کنترل‌هایم را هم به باد داده‌ بود.
- ببند در گاله رو، فقط زر بزن بگو بابا رو کجا بردی؟
نفس هو مانندی کشید.
- کم‌کم دارم به این نتیجه می‌رسم اصلاً بهت کمک نکنم، خیلی بی‌ادبی!
- چی گفتی؟
- آدم مثلاً نخبه! خیلی ساده حرف زدم، اگه یه بار دیگه اونجوری که لایق خودته، دهنتو باز کنی، هیچ جنازه‌ای نخواهی داشت که به عنوان فریدون‌خان ماندگار توی اون مراسم خاکش کنی.
بهت‌زده ماندم. از این بی‌شرف هر کاری بر می‌آمد. قسمتی از چادرم‌ را در مشت فشردم تا بر اعصابم‌ مسلط شوم. برای خاطر پدر باید بر خشمم افسار می‌زدم. با صدایی که به شدت لحن آن را کنترل کرده بودم گفتم:
- سهراب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,695
پسندها
14,013
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #94
مسافتی را از ورودی دارالرحمه دور شده‌ بودم که یک پراید نوک‌مدادی کنارم نگه داشت. ایستادم و کمی سرم را خم کردم تا راننده را که یک جوان هیکلی با ریش‌ سیاه انبوه، اما بی‌مو که تی‌شرت سیاهرنگ و تنگی به تن کرده‌ بود، را ببینم.
- خانم ماندگار؟
هنوز «بله‌»ی کامل نگفته‌ بودم که گفت:
- آقای نفیسی منو فرستادن ببرمت پیشش.
با دلهره‌ی و تردید راست ایستادم و نگاهی به اطراف انداختم. هیچ از درستی کارم مطمئن نبودم، اما چاره‌ای هم جز انجامش‌ نداشتم. در عقب را باز کرده و با جمع کردن چادرم نشستم. مرد راننده به طرفم چرخید و دستش را دراز کرد.
- گوشی!
مردد نگاهی به مرد که هیچ حسی در صورتش دیده نمی‌شد، کردم و بعد دست در جیبم کرده و همین که گوشی به دستم آمد ویبره‌اش بلند شد. به صفحه‌ی گوشی نگاه انداختم. رضا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,695
پسندها
14,013
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #95
با سرعت پیاده شدم. راننده‌ی پراید هم بعد از من پیاده شد. با قدم‌های سریع خود را به ماشین روبه‌رو رساندم. با رسیدن من به ماشین، شیشه‌ی عقب ماشین پایین آمد و باعث ایستادن من شد. کمی سرم را خم کردم و از پنچره‌ی داخل ماشین را نگاه کردم. سهراب آن سوی ماشین نشسته‌ بود.
- سلام سارینا چطوری؟
همان قیافه‌ی همیشگی را داشت. موهای پرپشت که به عقب شانه‌زده و ریش انبوهی که به طریقه‌ی اعراب خلیج فارس مرتب شده‌ بود، ولی این بار این چهره برایم زیادی کریه و زشت می‌نمود. با همان اخم‌های درهم گفتم:
- بابا کجاست؟
نیش‌خندی روی لبش بود و با ابرو اشاره‌ای کرد.
- فعلاً سوار شو!
با تحکم بیشتری گفتم:
- سهراب! من وقتی برای تلف کردن ندارم.
بدون آنکه چیزی بگوید رو از من برگرداند و نگاه من روی راننده چرخید. دیدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,695
پسندها
14,013
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #96
سهراب جوابی نداد و ماشین مقابل خانه‌مان نگه داشت. سرش را چرخاند و نگاهش را به در بزرگ و سفیدرنگ خانه که دو طرفش دو چنار کهنسال قرارداشت و دیوارهایی که پر بود از بنرهای تسلیت، دوخت.
- می‌دونی سارینا یه زمانی ته آرزوی من زندگی توی این خونه بود، اون موقع‌ها اول جوونیم، لحظه‌شماری می‌کردم برای روزهایی که بابا می‌اومد این‌جا، من هم با اصرار همراهش می‌اومدم. تو بچه‌مدرسه‌ای بودی شاید زیاد یادت نیاد که چقدر هر بار با ذوق جای‌جای خونه رو نگاه می‌کردم. از اون حیاط بزرگ و گل و درختاش تا اون سنگریزه‌هایی که کف حیاط رو پر کرده و راه‌پله‌‌ی سنگی، از نمای سفید خونه تا پنجره‌های بلندش، همه چی رویایی بود، عین توی قصه‌ها!
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- ولی حیف که هیچ‌وقت از ایوون جلوتر نرفتیم. من و بابا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,695
پسندها
14,013
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #97
کافه‌ی کوچکی بود بدون هیچ مشتری. بیشتر دکور کافه از چوب بود و میز و صندلی‌هایش هم همان‌طور. یک کافه‌ی عادی بدون هیچ ویژگی خاصی. سهراب جلوتر از من پشت یک میز در میانه‌ی کافه نشست و با اشاره دست مرا هم دعوت به نشستن در مقابلش کرد. با آتشی که به جانم افتاده‌بود، مقابلش نشستم. نگاهم را طلبکارانه به او دوختم. پشت سرش ستونی قرار داشت که مانع دید من بود. ساعت از نه گذشته بود. دلهره‌ی جمعیتی را داشتم که الان اطراف آرامگاه جمع شده‌بودند و همین‌طور عمه که غرغرهایش حتماً گوش فلک را کر کرده‌بود. بیچاره رضا و ایران که الان هم سیبل طعنه‌های او و کنایه‌های بقیه می‌شدند، هم جهت آبروداری باید بقیه را متقاعد می‌کردند؛ درحالی‌که من اینجا، این مردک فرومایه را تحمل می‌کردم تا پدرم را از او پس بگیرم. اصلاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,695
پسندها
14,013
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #98
بغضی که از یادآوری درد بزرگم درون گلویم جمع شد را به زور قورت دادم تا مقابل این جانور محکم بمانم. ابروهایش را بالا داد.
- واقعاً فکر کردی من از شکایت تو ترسیدم؟ نه دختر! تو با شکایت هم هیچی دستتو نمی‌گیره، همه‌چیز قانونی قانونیه، فقط تقلای بی‌خود می‌کنی.
صدایم بلند شد.
- پس چی از جونم می‌خوای؟
انگشتش را مقابل بینی‌اش گرفت.
- هیس آروم باش! گارسون اومد.
عقب رفته و خودم‌ را محکم به پشتی صندلی زدم. نگاه خصمانه‌ام را به او دوختم که با لبخندی که از خرسندی‌اش ناشی میشد، به من نگاه می‌کرد. گارسون بعد از چیدن میز رفت. باز کمی خود را جلو کشیدم.
- خب دیگه حرفتو بزن، غذاتو هم آوردن.
سهراب بدون توجه به حال خراب من با آرامش دستمال سفره را روی پاهایش انداخت و کارد و چنگال را برداشت.
- می‌دونی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,695
پسندها
14,013
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #99
سهراب پوزخندی زد و دوباره به جان محتویات درون بشقاب چوبی‌اش افتاد.
- عید اون سالی که دانشگاه قبول شده‌بودی و اومده‌بودید دبی یادته؟ عموجان مدام از تو تعریف می‌کرد و پز تو رو می‌داد.
دوباره چنگال را به دهانش گذاشت و بعد از درآوردن آن، با لحظه‌ای مکث چنگالش را رو به من گرفت و گفت:
- اون روزها یه فکری به ذهنم زد. چرا من صاحب این ثروت نشم؟ اون هم از طریق تنها دختر عموجان که مدام نخبه رو به اسمش می‌چسبوندن، اما در واقع هیچی نبود.
لبخندی زد و دوباره مشغول خوردن شد.
- نقشه‌ی خوبی بود، اگه با تو ازدواج می‌کردم، مالک اول و آخر دارایی‌های ماندگار می‌شدم، چون تو که از چیزی سر در نمی‌آوردی، تازه اون سالی که مقدمات جور می‌کردم خودمو عاشق دلخسته‌ی تو نشون بدم، هنوز کلیه هم پیدا نکرده‌بودی، مدام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,695
پسندها
14,013
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #100
سهراب محتویات دهانش را قورت داد و هم‌زمان حال من از او بهم خورد.
- اون‌موقع متعجب بودم چرا با اون علاقه‌ای که به هیا داره اونو عروس خودش نکرده، که البته بعداً فهمیدم هیا به‌خاطر بزرگ شدن توی اروپا و تفکرات اروپاییش، خودش قبول نکرده، چون نمی‌خواسته مثل زنای اونا باشه، هیا برعکس تو دختر خیلی معاشرتیه و توی همون مهمونی رابطه‌ی خوبی باهم پیدا کردیم، دلیلش علاقه‌‌ی زیادش به زبون فارسیه و اینکه وجود منو یه غنیمت برای هم‌صحبتی می‌دونست. شب وقتی برگشتیم ویلا، عموجان بدون هیچ مقدمه‌ای گفت با هیا ازدواج کنم، چون با اون به شیخ‌حمد و بعد به شورای عالی نزدیک میشم.
نگاهم به بشقابی بود که دیگر نصف محتویاتش ناپدید شده بود و او‌ هنوز داشت چرت و پرت می‌گفت.
- البته که پیشنهاد نبود، دستور بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا