نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قرار آن‌جاست | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 79
  • بازدیدها 1,170
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #61
بالاخره توانستم با اصرار ایران را راضی کنم و با تاکسی به خانه‌ی رضا بفرستم تا استراحت کرده و‌ بعد از ساعت چهار همراه رضا برگردد. تا عصر هیچ تغییری در وضع پدر رخ نداد. ساعت از سه گذشته بود که صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد و جواب دادم:
- سلام، بفرمایید!
- سلام ساریناخانم! ابدالوندم، فریدون به هوش اومد؟
- نه متأسفانه هنوز بیهوشه.
نفس آه مانندی کشید.
- می‌تونی بیای پایین؟ من توی محوطه‌ام، باید باهات حرف بزنم.
سریع خودم را به محوطه‌ی بیمارستان رساندم و بعد از کمی گشتن توانستم پیرمرد لاغراندام که کت و شلوار طوسی با پیراهن سفید به تن کرده و سر به زیر روی یکی از نیمکت‌های کنار باغچه نشسته بود را بشناسم. کمی که نزدیک شدم سلام دادم و سرش را بالا آورد و مرا دید. تمام موهای سر و صورتش سفید بود.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #62
ابدالوند که رفت، دقایقی را روی همان نیمکت نشسته و زل‌زده به آسفالت کف محوطه بیمارستان به آینده فکر کردم. اکنون که پدر بی‌هوش بود من باید به جای او از اموالمان حفاظت می‌کردم. هر کاری می‌توانستم باید انجام می‌دادم تا وقتی پدر به هوش آمد کمتر غصه‌ی ازدست‌رفته‌هایش را بخورد. با صدای ایران که نامم را به زبان می‌آورد سرم را بلند کردم و نگاه به چهره‌ی نگران او دوختم.
- طوری شده این‌جا نشستی؟

رضا هم به ما رسید و مقابل پایشان بلند شدم.
- نه مامان! با ابدالوند حرف می‌زدم، اومده بود عیادت بابا.
ایران سر تکان داد.
- آها... الان رفت؟
- آره رفت.
- فریدون چطوره؟
شانه‌ای بالا انداختم.
- همون‌طوری، حالش تغییر نکرده.
ایران «یاخدا»یی زیر لب گفت و بعد به طرف ورودی بیمارستان چرخید.

- پس من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #63
از دیروز فرصتی برای غذا خوردن نیافته بودم و از زمانی که از بیمارستان بیرون زده بودیم احساس ضعف داشتم. به زور تا خانه رانندگی کردم تا در خانه چیزی بخورم.
طول قسمت سنگریزه‌ای حیاط را پیموده و ماشینم را زیر درخت توت پارک کردم. کاری که قبلاً با بی‌ام‌و هم انجام می‌دادم.
ایران که از موقع سوار شدن در بیمارستان سکوت کرده بود، غمگین «ممنون» گفت و پیاده شد. من نیز که گرسنگی امانم را برده بود سریع پیاده شده و به دنبالش راه افتادم. باید زودتر خود را به آشپزخانه می‌رساندم و با بیسکویتی، چیزی، فعلاً صدای کمک‌خواهی معده‌ام‌ را جواب می‌دادم تا وقت شام برسد.
ایران در ساختمان را با کلید باز کرد و کنار رفت تا اول من وارد شوم. داخل شدم اما همین که کفش‌هایم‌ را از پا درآوردم و خواستم قدمی بردارم ناگهان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #64
با قرار گرفتن دست ایران روی شانه‌ام چشم باز کردم. کنارم ایستاده و بشقاب کوچکی پر از ناگت سرخ شده را مقابلم گرفته بود.
- اول اینا رو بخور، بعد برو اتاقت تا وقت شام بخواب.
خود را جمع و جور کرده و بشقاب را از دستش گرفتم.
- همین کافیه، دیگه شام لازم نیست.
اخم‌های ایران درهم رفت.
- چی‌چی رو کافیه؟ همین‌جوری فکر کردی که الان داری ضعف می‌کنی.
به طرف آشپزخانه برگشت.
- فقط بگو چی دوست داری؟
- مامان!
در آستانه‌ی ورودی آشپزخانه ایستاد و برگشت.
- جانم!
- خسته‌ای، برو بخواب، باور کن شام لازم نیست.
لبخند بی‌حالی روی لب‌هایش آمد.
- خسته نیستم، الان هم سر شبه باید سرگرم باشم تا وقت خواب برسه، بگو چی می‌خوری؟
چند لحظه نگاهم را به نگاه خسته‌اش دوختم. فهمیدم برای فرار از فکر و خیال به آشپزی پناه برده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #65
- مامان؟
صدایش که زدم به تندی برگشت.
- جانم!
- سندها رو‌ برداشتم.
سری تکان داد و دوباره به کارش مشغول‌ شد.
- آش هم نزدیکه جا‌ بیفته.
ملاقه‌ی درون دستش را روی‌ بشقاب کنار گاز گذاشت. برگشت و‌ مانتواش را از روی پشتی صندلی آشپزخانه برداشت.
- حواست به آش باشه تا من لباسامو عوض کنم.
در‌ جوابش‌ به نشانه‌ی تأیید سری تکان دادم و با خارج شدنش از آشپزخانه جای او‌ پشت گاز ایستادم. در قابلمه را باز کردم و‌ بوی‌ سبزی‌ و‌ برنج پخته به مشامم زد. با لذت چشمانم‌ را بستم. آش ایران همیشه خاص و دلپذیر بود. با ملاقه، آش را به هم‌ زدم و دوباره سر قابلمه را روی آن گذاشتم. برگشتم و پشت میز نشستم. ساعد دستانم را به میز تکیه داده و انگشتانم را در هم قفل کردم. سرم را زیر انداخته و به فکر‌ رفتم. آنقدر مشغول‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #66
آش را در دهان گذاشتم.
- آخرش هم من از این سیستم ویار سر درنیاوردم، یعنی چی که یهو هوس می‌کنن و حتماً باید براشون مهیا بشه؟ به نظر من که همش لوس‌بازی زناست تا بقیه بیشتر بهشون توجه کنن، وگرنه همه ممکنه هوس یه چیزی رو بکنن، دیگه بارداری و غیربارداری نداره.
ایران سر بلند کرد و باز یکی از همان نگاه‌های مخصوصش را کرد. همان‌هایی را که هنگام سرزنش به ما می‌انداخت.
- باز حسود شدی؟ ایشالله ازدواج کنی، حامله بشی راه‌به‌راه ویار آش کنی برات بپزم.
خندیدم.
- نفرین می‌کنی؟
لبخند ملایمی زد.
- آرزو می‌کنم.
لحظاتی به او‌ چشم دوختم و بعد گفتم:
- اگه اینقدر دوست داری هر روز میام پیشت میگم ویار آش کردم، خوبه؟
ابروهای ایران درهم شد.
- مسخره می‌کنی؟
- نه مامان! جدی میگم، اگه دلت می‌خواد ویار کنم خب بدون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #67
صبح فردا، اول وقت به دفترخانه‌ی ابدالوند رفتم و به کمک او، به وسیله‌ی وکالتی که پدر به من داده بود، تمام اسناد را به نام خودم منتقل کردم و به همراه بقیه‌ی اسنادی که پیش ابدالوند به امانت بود، از دفترخانه بیرون زدم. سوار ماشین شدم و نگاهم را به روبه‌رو دوختم. کار بعدی‌ام مشورت با یک وکیل بود. شاید می‌توانستم شکایتی را علیه نفیسی راه بیندازم. سوییچ را چرخاندم که همزمان با صدای استارت، صدای زنگ گوشی هم بلند شد. قبل از اینکه حرکت کنم. گوشی را از جیب مانتو بیرون آورده، همزمان که تماس را وصل کرده و روی بلندگو قرار می‌دادم، آن را در جایگاهش گذاشتم.
- سلام شهرزادجان!
صدای بلند و جیغی شهرزاد باعث شد لحظه‌ای پلک‌هایم را به هم بفشارم.
- سلام و زهرمار! شهرزادجان و کوفت! به من غریبه چرا باید بگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #68
قبل از اینکه به بیمارستان برسم، زینب زنگ زد و وقتی در محوطه‌ی بیمارستان بودم هم مرضیه‌خانم تماس گرفت. شهرزاد وظیفه‌ی خبرنگاری‌اش‌ را هنوز پس از سال‌ها کنار گذاشتن کار، روی دوشش احساس کرده، زود دست به کار شده و‌ به همه خبر را رسانده بود. از هر دونفرشان که می‌خواستند برای عیادت به بیمارستان بیایند، خواستم زحمت نکشند، چون عصر در بیمارستان نبودم و قصد داشتم وقتی شهرزاد آمد همراه او به دایی‌ وکیلش سری بزنم، چرا که پیدا کردن وکیل در این تعطیلات کار تقریباً غیرممکنی بود.
وضعیت پدر‌ بدون هیچ تغییری همانند قبل بود. حتی دکتر صیاد هم که می‌خواست امیدواری بدهد، لحنش رنگ و‌ بوی ناامیدی داشت.
ایران تا بعدازظهر در بیمارستان ماند و‌ وقتی رضا بعد از کارش به بیمارستان آمده بود او‌ را همراهش به خانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #69
با دایی شهرزاد تلفنی صحبت کردم و درنهایت قرار شد بعد از تعطیلات به دفترش بروم. از زمانی که شهرزاد رفت، تا شب که رضا همراه با ایران به بیمارستان بیایند، روی نیمکت‌های راهروی منتهی به بخش مراقبت‌های ویژه نشسته بودم و بی‌توجه به رفت و آمدها به زندگی به‌هم‌ریخته‌مان فکر‌ می‌کردم. پدر آدمی نبود که به راحتی به کسی اعتماد کند، اما نفیسی هم هرکسی نبود، برای پدر همچون برادر بود، آنقدر که در سفرهای عیدانه‌ به دبی، همیشه مهمان او و پسرش بودیم. من نفیسی را عمو خطاب کرده و سهراب هم‌ پدرم را عمو خطاب می‌کرد. کی این نزدیکی‌ها به دشمنی تبدیل شده بود؟ چرا سهراب و پدرش چنین کاری با ما کرده بودند؟
ایران و رضا که رسیدند پیش پایشان بلند شدم. ایران بدون سلام گفت:
- حال فریدون چطوره؟
نفس درون سینه‌ام را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #70
خنده‌ی کوتاهی کرد.
- بی‌ادب نبودی خانم‌دکتر! شنیدم حال فریدون بد شده زنگ زدم حالشو بپرسم.
نگاهی به رضا که سر به زیر با دقت به حرف‌های نفیسی گوش می‌کرد انداختم و گفتم:
- حال الان بابا که نشونه‌‌ی لطف شماست، دیگه چرا زحمت کشیدید؟ هنوز راضی نشدید؟
- تند حرف می‌زنی.
- توقع دارید با کسی که اموال پدرمو تصاحب کرده و‌ خودشو انداخته گوشه‌ی بیمارستان چطور حرف بزنم؟ می‌خوای تشکر کنم؟
خنده‌ی کوتاهی کرد. بی‌شرف از حال من لذت می‌برد.
- تصاحب چیه عموجان؟ من و فریدون معامله کردیم، قراردادش هم موجوده.
- فکر کردید نمی‌دونم بابا رو گول زدید؟
- چرا بزرگ نمی‌شی دختر؟ امضای پدرت پای قرارداد واگذاری یعنی همه‌چیز قانونیه، اینکه پدرت پشیمون شد و زیر بار نرفت و خواست معامله‌ رو به‌هم بزنه تقصیر منه؟
- نخیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا