- ارسالیها
- 1,538
- پسندها
- 12,296
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 20
- نویسنده موضوع
- #61
بالاخره توانستم با اصرار ایران را راضی کنم و با تاکسی به خانهی رضا بفرستم تا استراحت کرده و بعد از ساعت چهار همراه رضا برگردد. تا عصر هیچ تغییری در وضع پدر رخ نداد. ساعت از سه گذشته بود که صدای زنگ گوشیام بلند شد و جواب دادم:
- سلام، بفرمایید!
- سلام ساریناخانم! ابدالوندم، فریدون به هوش اومد؟
- نه متأسفانه هنوز بیهوشه.
نفس آه مانندی کشید.
- میتونی بیای پایین؟ من توی محوطهام، باید باهات حرف بزنم.
سریع خودم را به محوطهی بیمارستان رساندم و بعد از کمی گشتن توانستم پیرمرد لاغراندام که کت و شلوار طوسی با پیراهن سفید به تن کرده و سر به زیر روی یکی از نیمکتهای کنار باغچه نشسته بود را بشناسم. کمی که نزدیک شدم سلام دادم و سرش را بالا آورد و مرا دید. تمام موهای سر و صورتش سفید بود.
-...
- سلام، بفرمایید!
- سلام ساریناخانم! ابدالوندم، فریدون به هوش اومد؟
- نه متأسفانه هنوز بیهوشه.
نفس آه مانندی کشید.
- میتونی بیای پایین؟ من توی محوطهام، باید باهات حرف بزنم.
سریع خودم را به محوطهی بیمارستان رساندم و بعد از کمی گشتن توانستم پیرمرد لاغراندام که کت و شلوار طوسی با پیراهن سفید به تن کرده و سر به زیر روی یکی از نیمکتهای کنار باغچه نشسته بود را بشناسم. کمی که نزدیک شدم سلام دادم و سرش را بالا آورد و مرا دید. تمام موهای سر و صورتش سفید بود.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.