نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قرار آن‌جاست | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 79
  • بازدیدها 1,170
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #51
به لطف تعطیلات عید، خیابان قصرالدشت عاری از ترافیک بود. ماشین را مقابل ساختمان شرکت پارک کردم. پدر قبل از توقف کامل خودرو پیاده شد و پله‌های مقابل ساختمان را بالا رفت. تا پارک‌ ماشین را کامل کردم، پیاده شدم و سریع خودم را به پدر رساندم اما وقتی به او‌ رسیدم که با نگهبان ساختمان درگیری لفظی پیدا کرده بود.
- یابو‌ علفی! تو کی باشی که نذاری برم داخل شرکت خودم؟
نگهبان که مرد میانسال نسبتاً فربه‌ای بود مقابل در بسته‌ی ساختمان ایستاده و درحالی‌که با دستش مانع حرکت پدر می‌شد گفت:
- آقای ماندگار! لطفاً بفرمایید! هرچقدر هم وایسید نمی‌شه برید داخل.
ناباور به صحنه پیش رویم نگاه می‌کردم. پدر گفت:
- همین الان درو باز کن! من باید برم داخل.
- ببخشید ولی نمی‌شه، من کاری ندارم بین شما‌ و آقای نفیسی چی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #52
با اضطراب و دستان لرزان بعد از چندبار تلاش، بالاخره توانستم سوییچ را در جایش قرار داده و استارت بزنم. از آینه به تن بی‌هوش پدر چشم دوختم و درحالی‌ که ماشین را از پارک خارج می‌کردم با گریه گفتم:
- بابایی! تحمل کن!
از شرکت پدر تا بیمارستان کوثر راهی نبود و چون فکر‌ می‌کردم قلب او دچار مشکل شده باشد، به همان طرف راندم. دستانم دور فرمان می‌لرزید و اشک چشمانم‌ را تار کرده بود، اما تمام سعی‌ام این بود که با سرعت به بیمارستان برسم. مغزم‌ قفل شده و جز به نجات جان همه‌ی زندگیم به چیزی فکر‌ نمی‌کردم.
وقتی پدر را روی تخت به پشت درهای بسته اتاق عمل اورژانس بردند، تازه مغزم‌ کار کرد و گوشی‌ام‌ را از جیب درآورده و با رضا تماس گرفتم. همین که صدای الو گفتنش‌ را شنیدم با صدایی که از گریه می‌لرزید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #53
ایران بهت‌زده روی نیمکت پشت سرش نشست و رضا به جایش جلو‌ آمد.
- نفیسی چیکار کرده؟
کلافه از سؤال رضا سرم را تکان دادم.
- نمی‌دونم رضا! امضای بابا رو پای یه قرارداد واگذاری دیدم، همه‌چی شده مال نفیسی.
رضا بلندتر با بهت بیشتری گفت:
- یعنی چی؟
کلافه دستانم را تکان دادم و کمی از رضا فاصله گرفتم.
- نمی‌دونم رضا! نمی‌دونم! گور هرچی نفیسی و‌ شرکته، من الان فقط‌ بابامو می‌خوام.
هنوز حرفم‌ تمام نشده بود که در اتاق عمل به توسط زن پرستار جوانی باز شد.
- همراه بیمار شمایید؟
من و‌ رضا سریع پیش رفتیم و همزمان «بله» گفتیم.
پرستار فرمی‌ را به طرف ما گرفت.
- ببرید پذیرش.
رضا فرم را گرفت و دور شد و‌ من سریع از پرستار پرسیدم:
- حال بابام چطوره؟
پرستار که عجله داشت، با سرعت گفت:
- بیمارتون سکته همراه با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #54
مدت زیادی منتظر ماندیم، رضا هم بعد از تمام شدن کارش به ما ملحق شده بود. در اتاق عمل که باز شد، هر سه به استقبال مرد تقریباً جوان روپوش سفیدی که همراه همان زن پرستار بیرون آمده بود رفتیم و من زودتر از بقیه پرسیدم:
- دکتر چی شد؟
دکتر ابتدا نگاهی به ما انداخت، بعد توصیه‌هایی را که به پرستار می‌کرد تمام کرد و رو به ما گفت:
- بیمار شما الان جراحی شد؟
هر سه همزمان «بله» گفتیم و من دستم را به طرف پرستار گرفتم.
- ایشون گفتن سکته مغزی کرده.
دکتر جوان سری تکان داد.
- بله درسته، جراحی انجام شده، بیمار الان میره مراقبت‌های ویژه تا بعد ببینیم‌ چی پیش میاد.
از مبهم حرف زدن دکتر عصبی شدم و تند گفتم:
- این یعنی چی؟
دکتر که قدم برمی‌داشت تا برود گفت:
- یعنی صبر کنید، الان برای اظهار نظر زوده.
بیشتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #55
تا کنار ماشین من که هنوز در محوطه‌ی بیمارستان بود در سکوت راه رفتیم. همین که به ماشین رسیدیم رضا صدایم کرد. لباس‌های درهم پیچیده‌ی پدر که پرستار به دستم داده بود را روی سقف تیبا گذاشتم و به طرفش برگشتم.
- سارینا! می‌دونم شاید وقت مناسبی نباشه اما... مطمئنی نفیسی صاحب شرکت شده؟
با یادآوری نفیسی دردم بیشتر شد. سری تکان دادم.
- عکس قرارداد واگذاری رو دیدم، امضای بابا پاش بود.
رضا دستش را درون جیب شلوارش فرو کرد.
- خب حتماً جعلیه، عکس کجاست؟ صبح باید بریم شکایت کنی.
کمی‌ چادرم‌ را روی‌ سرم جابه‌جا کردم و گفتم:
- توی گوشی‌ نگهبان، همین الان میرم سراغش، اما‌ بدیش اینه بابا تأیید کرد امضای خودشه.
ابروهای رضا درهم شد.
- چی؟
نگاهم‌ را از رضا روی‌ محوطه‌ی بیمارستان که در تاریکی نصفه‌شب کاملاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #56
عصبی و پرحرص گوشی را در دستم فشردم. گویی گلوی نفیسی را در مشت گرفته‌ام.
- کثافتِ عوضیِ خائن!
رضا گوشی را از دستم بیرون آورد و من به طرف ماشین برگشتم. پیشانی‌ام را روی لبه‌ی بالایی در تیبا گذاشتم و دستم را مشت کردم.
- الدنگِ بی‌وجودِ حروم‌لقمه!
- آروم باش سارینا! با فحش دادن که چیزی درست نمی‌شه.
به طرفش که با دقت در حال نگاه کردن به صفحه‌ی گوشی بود برگشتم و غریدم:
- پس چیکار بکنم؟ این بی‌شرف بابامو انداخت روی تخت، این حیوون با طمعش می‌ترسم... .
شکستن بغض گلویم‌ اجازه نداد بیش‌تر‌ حرف بزنم‌. دستم‌ را مقابل دهانم گرفتم و نگاهم را به طرف ساختمان عظیم و سفیدرنگ بیمارستان چرخاندم و آرام اشک ریختم.
- آبجی! اینقدر نگران نباش، آقا خوب میشه.
دو دستم را روی سرم گذاشتم و چادر روی سرم را چنگ‌ زدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #57
رضا چشم گرد کرد.
- همین‌جا؟ تنهایی؟
- آره فقط کافیه ماشینو ببرم توی پارکینگ بیمارستان، چند ساعت دیگه بیشتر نمونده تا صبح، توی ماشین می‌خوابم که صبح زود برم پیش این دکتر صیاد که می‌گفت.
- ماشین جای خوبی نیست، بیا بریم خونه، صبح اول وقت برگرد.
- من اینجا راحت‌ترم، تا بیام خونه دیگه وقت نمی‌شه بخوابم، همین‌جا می‌خوابم، تو برو خونه، مامان می‌گفت فردا باید بری سرکار.
تا رضا خواست چیزی بگوید، صدای زنگ گوشی بلند شد و‌ نگاه رضا به صفحه گوشی جلب شد.
- ابدالونده، این همون محضرداری نیست که رفیق آقاست؟
- چرا... ولی این موقع شب با بابا چیکار داره؟
رضا گوشی‌ را به طرفم‌ گرفت.
- جواب بده ببینیم چی میگه؟
سریع گوشی را گرفتم و قبل از اتمام‌ تماس وصل کردم. قبل از اینکه چیزی بگویم صدای ابدالوند در گوشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #58
با اصرار زیاد بالاخره توانستم رضا را راضی به رفتن کنم و خودم نیز ماشین را به محل پارکینگ عمومی که کنار محوطه بیمارستان با جدول‌کشی ساخته شده بود، رسانده و در جای مناسبی پارک کردم. کمی صندلی را خوابانده و چادرم را از سرم باز کردم، دور دستم پیچاندم و همراه با دراز کشیدن زیر گردنم گذاشتم و چشم به سقف دوختم. گوشی را از جیب بیرون آورده و نگاهی به ساعت انداختم. هنوز تا زمان اذان صبح بیشتر از یک ساعت و نیم وقت مانده بود. چشمانم به شدت می‌سوخت. سخت بود ولی باید مدتی کوتاه می‌خوابیدم تا وقتی نماز صبح خواندم، دیگر نخوابم و پیش پدر بروم. آلارم تلفنم را تنظیم کردم و آن را روی صندلی کمک انداختم. با فکر پدر کم‌کم پلک بر هم گذاشتم و خوابیدم.
وقتی تلألؤ نور خورشید روی صورتم باعث بیدارشدنم شد، فهمیدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #59
به راهروی منتهی به بخش مراقبت‌های ویژه که رسیدم، ایران روی صندلی‌های توسی‌رنگ درحال تسبیح گرداندن و ذکر گفتن بود.
- سلام مامان!
سر بلند کرد.
- سلام دخترم! اومدی؟
به نزدیکش رسیده بودم، نگاهی به پنجره‌ی بخش کردم.
- بابا به هوش اومد؟
ایران با فشاری که به زانویش داد سرپا شد.
- نه هنوز، یه دکتری اومد بالا سرش، از پرستار پرسیدم گفتن دکتر صیاد هست، دیگه موندم بیایی باهم بریم پیشش.
از ایران جدا شده و کمی به پنجره‌ی بخش نزدیک شدم و چشم گرداندم تا پدر را پیدا کنم.
- روی تخت سومه.
چشمانم را زوم تخت سوم کردم، دور بود و پدر را واضح نمی‌دیدم. زیر لوله‌ها پنهان بود.
اشک سمجی که گوشه‌ی چشمم جمع شده بود را با انگشت کوچکم گرفتم.
- نمی‌ذارن برم پیشش؟
- من هم خواستم، گفتن نمی‌شه.
نگاه از شیشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,538
پسندها
12,296
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #60
خوب از علاقه‌ی پدر به نوشیدن خبر داشتم و می‌دانستم در دبی اصلاً مقابل مصرف نوشیدنی مقاومت نکرده، اما نخواستم دکتر چیزی بداند.
- سیگار می‌کشن.
- سابقه‌ی ژنتیکی چطور؟
سرم را بالا آوردم و نگاهم را به نگاه دکتر دوختم.
- کسی توی خانواده‌ بوده که قبلاً دچار این عارضه شده باشه؟
به ناگاه یاد پدربزرگم افتادم. اینطور که شنیده بودم او هم یک شب در خواب دچار سکته مغزی شده بود.
- بله پدرشون به همین دلیل فوت کردن.
دکتر عقب رفت و به صندلی تکیه داد.
- خب... این همه عامل خطر کنار هم جمع بوده و فقط منتظر یه تنش عصبی تا خونریزی رخ بده.
پلک‌هایم را روی هم فشردم، دستم را مشت کردم و بعد از لحظه‌ای چشم گشودم.
- دکتر حالا حال پدرم چطوره؟
دکتر باز نفس عمیقی کشید و نگاهش را روی هر دو نفرمان گرداند.
- من ویزیتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا