- ارسالیها
- 1,425
- پسندها
- 11,320
- امتیازها
- 30,873
- مدالها
- 18
- نویسنده موضوع
- #51
به لطف تعطیلات عید، خیابان قصرالدشت عاری از ترافیک بود. ماشین را مقابل ساختمان شرکت پارک کردم. پدر قبل از توقف کامل خودرو پیاده شد و پلههای مقابل ساختمان را بالا رفت. تا پارک ماشین را کامل کردم، پیاده شدم و سریع خودم را به پدر رساندم اما وقتی به او رسیدم که با نگهبان ساختمان درگیری لفظی پیدا کرده بود.
- یابو علفی! تو کی باشی که نذاری برم داخل شرکت خودم؟
نگهبان که مرد میانسال نسبتاً فربهای بود مقابل در بستهی ساختمان ایستاده و درحالیکه با دستش مانع حرکت پدر میشد گفت:
- آقای ماندگار! لطفاً بفرمایید! هرچقدر هم وایسید نمیشه برید داخل.
ناباور به صحنه پیش رویم نگاه میکردم. پدر گفت:
- همین الان درو باز کن! من باید برم داخل.
- ببخشید ولی نمیشه، من کاری ندارم بین شما و آقای نفیسی چی...
- یابو علفی! تو کی باشی که نذاری برم داخل شرکت خودم؟
نگهبان که مرد میانسال نسبتاً فربهای بود مقابل در بستهی ساختمان ایستاده و درحالیکه با دستش مانع حرکت پدر میشد گفت:
- آقای ماندگار! لطفاً بفرمایید! هرچقدر هم وایسید نمیشه برید داخل.
ناباور به صحنه پیش رویم نگاه میکردم. پدر گفت:
- همین الان درو باز کن! من باید برم داخل.
- ببخشید ولی نمیشه، من کاری ندارم بین شما و آقای نفیسی چی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش