متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سرنوشت آسیه | خفاء کاربر انجمن یک رمان

خفاء

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
15
پسندها
94
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
سرنوشت آسیه
نام نویسنده:
خفاء
ژانر رمان:
عاشقانه
کد رمان: 5761
ناظر: L.latifi❁ L.latifi❁


خلاصه: داستان درمورد دختری به نام آسیه است که به اجبار پدرش با مردی که دوستش نداره ازدواج می‌کنه اما؛ در مسیر زندگیش کلی اتفاقات ناگوار در انتظارشه که همه‌ی این‌هارو به هر سختی بوده پشت سر می‌ذاره و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خفاء

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,799
پسندها
9,422
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • مدیرکل
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

خفاء

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
15
پسندها
94
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #3



《مقدمه》

شاید در آخر
عشق با شکوه و سر و صدا به زندگی یک شخص راه نیابد
شاید آن به سوی شخصی بخزد درست مانند دوستی قدیمی،
شاید در نثری مناسب خودش را آشکار کند.
شاید …شاید …عشق به‌طور طبیعی از یک دوستی زیبا شکل گرفت؛
همان‌طور که گل رز طلایی از غلاف سبز خود می‌لغزد.
(لوسی مود مونتگومری–آنا آونولیا)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
15
پسندها
94
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #4
حصار دستانش را محکمتر کرد تقلاهایش بی‌فایده بود با میانجیگری مادرش توانست از دستش نجات یابد بی‌معطلی شروع به بلعیدن هوا کرد. صدای منحوس‌ترین فرد زندگی‌اش که دوباره به گوشش رسید پر تنفر به او خیره شد.
- همین که گفتم؛ یا با اصلان ازدواج می‌کنی یا گورتو، تو همین خونه می‌کَنم!
بی پروا لب باز کرد:
- نه نه نه!
خاتون با ترس نگاهش کرد.
- ای وای دختر؛ مگه نمی‌شنوی چی میگه چرا لج میکنی؟ می‌خوای داغت رو به دلم بذاره؟
نگاهش را از مردی که به اصطلاح پدرش بود گرفت و به خاتون خیره شد.
- آره مادر من آره؛ همین بهتر که داغدارم بشی تا اینکه منو بدن به اون مفنگی.
به سمت پدرش برگشت و عصبی لب گشود:
- من مثل این مادر بدبختم نیستم که زیر بار حرف زور برم؛ هرروز هرروز عذابم بدی و دَم نزنم.
عصبی خیره دختر سرکش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
15
پسندها
94
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #5
- اون فقط به خاطر اصرارهای ما و مادرش به این وصلت رضایت داد و حالا با دیدن اصلان دلش براش لرزیده و گفت که نمی‌تونه با حسی که به اصلان داره با پسرت ازدواج کنه!
پوزخند روی لب خسرو به شدت اضطرابش اضافه کرد.
- چرا فکر کردی این حرفای مسخره تو باور می‌کنم؟
تو تا دیروز به خاطر اینکه دختراتو کسی نبینه تو گوشه خونه زندانیشون می‌کردی حالا می‌خوای باور کنم که با عاشق شدن دخترت موافقت کردی و قراره بی چون و چرا بدیش به اونی که دوسش داره؟
مضطرب لب باز کرد:
- خب خب،من.
- خب تو چی؟
یک شبه متحول شدی؟
سکوت طولانیِ باقر باعث شد عصبی ادامه‌ دهد:
- چیه؟چرا هیچی نمیگی؟ها؟
اصلاً من تا آسیه رو نبینم و با خودش حرف نزنم باور نمی‌کنم!
صدای اصلان بلند شد.
- کسی حق نداره بی‌اجازه من با زنم حرفی بزنه!
این بار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
15
پسندها
94
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #6
- نمی‌خوای یه‌چیزی به این بابا جونت بگی؟
دستش را عصبی کنار زد.
- میگی چی‌شده یا نه؟
با پوزخندی پررنگتر سخنش را ادامه داد:
- اومده اینجا داد و هوار راه انداخته که چرا آسیه رو شوهر دادین؟
یکی نیست بگه... .
به‌ آنی چشمانش به رنگ خون شد؛ نگذاشت اصلان سخنش را کامل کند. به سمتش حمله‌ور شد.
- کدوم بی‌شرفی جرأت کرده بیاد خواستگاری آسیه‌؟ها؟
اصلان از ترس لب باز نکرد، می‌دانست اگر بگوید خودش است که تصمیم به ازدواج با آسیه دارد؛ خونش را همین لحظه خواهد ریخت.
مشت دوم؛ سوم و... اصلان لب نمی‌زد.
- ولش کن!
صدای آسیه را که شنید رهایش کرد. نفس‌نفس‌زنان به سمت آسیه رفت.
- این ع*و*ض*ی چی‌ میگه آسیه؟

اشک از چشمانش سرازیر شد.
- را...راس...راست میگه!
تا جمله‌اش را تمام کند صدبار مرد و زنده شد.
صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
15
پسندها
94
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #7
باید هر طور شده این غائله را ختم به‌خیر می‌کرد. می‌دانست اگر اسمی از اصلان ببرد؛ خون به پا می‌شود. و او نگران مرگ اصلان نبود بلکه از به دردسر افتادن کیوان می‌ترسید!
باید روی حرفی که زده بود پافشاری می‌کرد تا کیوان برود و برای خودش دردسر درست نکند.
بی‌معطلی پاسخ داد:
- حالم خوبه، خوبه دایی جان!
لطف کن این پسرتو ببر از اینجا کم دردسر درست کنه.
- چی میگی؟
- من شدم دردسر؟
- آسیه من و تو قرار بود نامزدیمونو هفته دیگه جشن بگیریم.
- حالا اومدی میگی... .
- چی میگم؟
- نظرم عوض شده؛ بچگی کردم گفتم می‌خوام باهات نامزد کنم حالا هم که چیزی نشده.
نگذاشت حرفش را ادامه دهد.
-‌ چیزی نشده؟
- داری شوخی می‌کنی؟ می‌دونی من چند ساله دارم از تو بازی می‌خورم؟
اشک‌هایش که درحال سرازیر شدن بود را با دست پس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
15
پسندها
94
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #8
- آقا اصلان؛ اصلان خان ترو جون عزیزت کاری‌به‌کار این بچه نداشته باش بچگی کرد.
 پوزخندی روی لب نشاند و پر غرور لب زد:
- حیف،‌‌ حیف و صدحیف که فامیلِ مادر زنمه!
***
(آسیه)
آشوبی در دلش به راه بود. همانجا روی سکوی حیاط نشست و به حال خود اشک ریخت.
- بختت رو ببین آسیه؛ چی تو سرت داشتی و به کجا رسیدی؟
- آسیه.
صدای خواهر کوچکش سمانه بود.
به سمت سمانه برگشت. چشمانش هنوز از اشک پر بود.
لبخند پردردی زد؛ و خیره به سمانه گفت:
- جانم عزیزم چی شده؟
با همان لحن کودکانه‌اش پاسخ داد:
- چرا ناراحتی؟
- آبجی اگه دوست نداری با اون آقاهه ازدباج کنی خب بهش بگو....
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
15
پسندها
94
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #9

جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
15
پسندها
94
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #10
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : خفاء

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا