نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سُلدا | میم.رویا کاربر انجمن یک رمان

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
689
پسندها
9,612
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #31
خب الحمدلله صحفه چهار هم شروع شد :too much work:

- معلومه که بلدی می‌خواد! دعا نویست من رو معرفی کرد؟
- هر چی بلوط تو عطاری‌ها بود، براش بردم ولی اوکی نداد. آخرش آدرس تو رو داد و گفت تو از همه بیشتر غذای سنجابا رو می‌شناسی!
قدم‌هایم ایستاد و سرم را بالا گرفتم تا بتوانم چشمانش را ببینم. دعا نویس مرا می‌شناخت؟
مرد که فکر کرده بود من ناراحت شده‌ام؛ فوری در پی توجیح در آمده بود.
- توهین نباشه خانم! من فقط حرف اون رو زدم.
به در نارنجی خانه رسیدیم. کلید را از جیب مانتوی کوتاه مشکی‌ام درآوردم و در را باز کردم.
حس می‌کردم درختان حیاط بزرگ خانه، بخاطر حضور مرد غریبه با تعجب نگاهم می‌کنند.
به سمت مرد برگشتم. هنوز در کوچه ایستاده بود و پا به پا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
689
پسندها
9,612
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #32
یه یادآوری کوچولو کنم؟ اسم تبار یا همون قوم‌شون لاوین بود، یادتونه؟


دروغ نمی‌گفتم. علاوه بر من و تبار لاوین، زاگرس دوست‌داران زیادی داشت که سهم کوچکی در احیای جنگل‌هایش داشتند.
چه جالب آرامی گفت و من به دم دستی ترین کیسه اشاره کردم.
کیسه‌های کنفی تقریبا کوچک بودند اما باز هم برای مرد سنگین بود ولی مرد به راحتی خم شد و کیسه‌ی بلوط‌ها را برداشت و از اتاق بیرون رفت.
فکر می‌کردم در حیاط دمی بایستد اما بدون حتی نیم نگاهی به طرف خانه از حیاط بیرون رفت. باز هم شانه به شانه‌ی هم به سمت بذر راه افتادیم.
به صورتش نگاه کردم؛ کمی سرخ شده بود و معلوم بود که کیسه‌ی پر بلوط برایش چندان سبک نیست.
- اسمش چی بود؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
689
پسندها
9,612
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #33
چه فعال شدما :sun-bespectacled::grinning-squinting-face:

به زحمت ریموت را از جیب شلوارش بیرون کشید و کیسه را در صندوق عقب گذاشت و خاک دستانش را تکاند.
- خیلی ممنونم خانم. چقدر تقدیم‌تون کنم؟
شانه‌ای بالا انداختم و خیره در چشمان زیادی آشنایش لبخند زدم.
- هزینه‌ای لازم نیست؛ فقط دفعه بعد با شادی و برای خرید گل به بذر سر بزن.

مرد سیبیلو بعد از چند بار اصرار، وقتی دید حاضر به گرفتن پول، نیستم؛ ناچارا خداحافظی کوتاهی کرد و سوار ماشین شد.
ماشین رفته بود و من به رد لاستیک‌هایش در خم کوچه می‌نگریستم.
قصد سلطان از این کار چه بود؟ باز چه خوابی برای‌مان دیده بود؟ اولین بار بود که به کسی برای شکستن طلسم، کاشتن بلوط را پیشنهاد می‌کرد.
سال‌ها بود که او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
689
پسندها
9,612
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #34
سلام :) حال‌تون چطوره؟ بریم برای ادامه؟
سعی می‌کنم امروز همه‌ی پارت‌ها رو بذارم :)
نقدی، نظری ندارید؟
از پارتای قبلی سوالی، حدسی ندارید واقعا؟ باید برم افسرده شم:grinning-squinting-face:


لاچین نیامده، زورگویی‌هایش را شروع کرده بود و امروز برای بار چندم، کوچه بن بست را به سمت در نارنجی، طی می‌کردم.
همین‌طور که کلید را در قفل می‌انداختم به جانش غر زدم.
- چقدر دیر کردی لاچین! از دیشب منتظرت بودم.
لحنش مثل همیشه طلبکار بود.
- بعد از پنج ماه برگشتم شهر، نباید به کارام برسم؟ همه که مثل شما نیستند!
حیاط بوی سُلدا و پونه می‌داد.خوشبختانه لاچین مثل من، شامه‌ی قوی نداشت و از این مطمئن بودم.
نه که از او بترسم فقط حوصله‌ی توضیح دادن را نداشتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
689
پسندها
9,612
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #35
خب تکلیف نژاد خانواده‌ی پریشان هم معلوم شد. :to-become-senile:
لاچین نمیذاره بچم کاسبی کنه:raised-eyebrows:


لاچین عاشق ارتفاع بود و در حضور اصلان اجازه‌ی این را نداشت که تبدیل شود.
می‌دانستم چقدر سخت‌ست که خودت را به بند بکشی و پرنده‌ی درونت، جانت را زخمی کند.
پرواز لاچین ستودنی بود؛ پرهای قهوه‌ایش زیر نور خورشید، می‌درخشید. آن‌قدر ارتفاع گرفته بود که احتمال دیدنش کم باشد.
با خیال راحت کلید را درون قفل چرخاندم و در راهروی ورودی ساختمان را باز کردم. از عمد به در بسته‌ی واحد همکف نگاه نکردم.

آن دَر هم نارنجی بود؛ رنگ خاصی که کمتر جایی می‌شد مثلش پیدا کرد؛ رنگی ما بین قهوه‌ای و نارنجی.
هنوز در واحدمان را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
689
پسندها
9,612
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #36
به نظرتون چرا لاچین و بقیه اجازه ندارند تبدیل بشند؟ :too much work:



آره‌ی کوتاهی گفتم. بهار سه سال پیش، وقتی از سر و کول درختان حیاط بالا می‌رفتم؛ تن نیمه‌جان طرقه‌ای پایین درخت افتاده بود و با انرژی دستانم نجاتش داده بودم.
طرقه اصلا پرنده‌ی خانگی نبود که کسی بخواهد آن را قفسی کند ولی بی‌نوا مثل بقیه حیوانات انرژیم را حس کرده بود و می‌دانست بی‌خطرم.
حالا بعد مدت‌ها هوا که رو به سردی می‌رفت، با جفت خوش خط و خالش در حیاط خانه‌مان می‌چرخیدند.
طرقه‌های من از پرنده‌ی شکاری، حساب نمی‌بردند. رنگ‌شان آبی کبود بود و لاچین هر وقت از سرکشی‌شان حرص می‌خورد، آن‌ها را کبود صدا می‌زد.
من حتی برای آن‌ها اسمی نگذاشته بودم تا مبادا وابستگی‌شان به من،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
689
پسندها
9,612
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #37
- خودتو جمع کن؛ همه حال‌شون خوبه؟ ببینم من نیستم، می‌تونید سُلدا رو به آتیش بکشید؟
جوری یک دفعگی نشست که غیر ارادی پایم را جمع کردم و من هم نشستم!
وقتی عصبانی می‌شد؛ درست مثل یک پرنده، موهای مشکی‌ بلندش رو به بالا متمایل می‌شدند.
مشت دست دیگرش را جلویم باز کرد و با دیدن وسیله‌ی درون دستش، نگاهم را دزدیدم.
لاچین، شامه‌ی قوی نداشت ولی چشمان تیزش از آسمان، فندک قرمز را دیده بود!
- از من نیست، لاچین!
طوری با چشمان ریز و مشکیش با غضب نگاهم می‌کرد که به مبل، کاملا تکیه دادم تا کمی از او، دور باشم!
اگر تبدیل می‌شدم، شاید فقط چند دقیقه می‌توانستم از چنگالش، فرار کنم. سرعت حمله‌ی لاچین، مثال زدنی نبود!
نه این‌که من و لاچین بخواهیم بهم حمله کنیم؛ فقط همه‌ی خانواده خواه جدی و خواه از سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
689
پسندها
9,612
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #38
خب یه پارته دیگه :)

- چته وحشی؟ گفتم که از من نیست! از مشتریه؛ اومد بلوط برد و رفت! تازه، این فندکا سلیقه‌ی من نیست؛ فانتزی دوست دارم!
اعضای خانواده‌ی من، اجازه‌ی تبدیل نداشتند
و من می‌دانستم، تحمل این ماجرا، چقدر سخت و جان‌فرسا بود.
ریشه‌ی جان‌شان را می‌مکید و اگر هم گاهی تبدیل می‌شدند به جایِ حال خوب، تا ساعت‌ها پرخاشگر و افسرده بودند.
من از آن‌ها نمی‌رنجیدم و می‌دانستم چقدر برای‌شان عزیزم.
لاچین که انگار به خودش آمده بود؛ با نفس‌های تند و بغض کرده دستانش را جلویم گرفت.
- نگاه کن دستامو... پینه بسته پریشان!

درد لاچین چیز دیگری بود و دست‌هایش مثل همیشه بودند!
کنارش نشستم و او از خدا خواسته، در آغوشم خزید. خواهر بزرگم دلش از جای دیگری پر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
689
پسندها
9,612
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #39
پارت قبلی، یه جمله کوچولو جا مونده بود که ویرایش شد :687:
می‌دونم برای نژاداشون یکم گیج شدید، بریم جلو واضح‌تر میشه ؛)
فصل اول تموم شد و تا من درباره بقیه داستان و اسم فصل فکر کنم طول میکشه:smiling-face-with-tear:



اسد رابط انسانی‌مان بود. در یکی از روستاهای نزدیک‌مان زندگی می‌کرد و هر چیزی نیاز داشتیم در قبال پول، برای تبار لاوین، فراهم می‌کرد.
اسد آدم زبر و زرنگی بود و ماهم او را راضی نگه می‌داشتیم.
- عربه، حیوون خونگیش چی بوده؟

- فیلمش رو اسد، بهمون نشون داد؛ یه شیر ماده بود که طرف ادعا می‌کرده پدربزرگش از شکارچی‌های ایرانی خریده.

تازه دو هزاریم افتاد!
- ۱۲۰ سال؟ یعنی اونم از نژاد ماست؟
- بهتره بگی نژاد ارژن! احساس خطر نمی‌کنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

موضوعات مشابه

عقب
بالا