• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سُلدا | میم.رویا کاربر انجمن یک رمان

M A H

مدیر بازنشسته + عکاس انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
711
پسندها
10,120
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
- چند روزه می‌خوام ازت عذرخواهی کنم و امروز مطمئن بودم می‌شه اینجا پیدات کرد.

او به پریشان نگاه می‌کرد و من به او! می‌دانستم این هم صحبتی چقدر برایش سخت‌ست.
ارژن اهل صحبت و معاشرت نبود و این برایم عجیب بود که کنارم نشسته و معذرت می‌خواهد.
باد محکمی وزید و نگاهم را به هیاهوی خشکِ چند نِی، دوختم.
- نیازی به عذرخواهی نیست؛ شاید اگه تو جلو نمی‌اومدی، چیزی از من باقی نمی‌موند، درست مثل دریاچه پریشان!
- اگه نمی‌اومدم، تا آخرش می‌رفتی؟ می‌کشتیش؟
هنوز هم به من نگاه نمی‌کرد. باد کمی شدید‌تر شده بود و ابرهای تیره‌ای از گوشه‌ی آسمان به این سمت، می‌آمدند.
- سال‌ها پیش که کسی حواسش به پریشان نبود؛ وقتی که ما هر چی تلاش کردیم و بازم دریاچه پریشان* هر روز بیشتر از دیروز خشک شد. حس کردم منم تَه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M A H

M A H

مدیر بازنشسته + عکاس انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
711
پسندها
10,120
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
بعد چند روز سلام :beaming-face-with-smiling-eyes:
نبودم تا دست پر برگردم ولی متاسفانه وقتی تایپ نشد‌ه‌ها زیاد میشن، تمرکز نوشتن ندارم :/
:mellowsmiley:
خب بریم سراغ پریشان:beaming-face-with-smiling-eyes:


از کنارم بلند شد و لبخندی زد.
- برو ولی ما منتظرتیم پریشان! برو و عاشق‌تر برگرد پریشان!
لبخندم بدون اجازه روی صورتم نشسته بود و اشک؟ از اشک خبری نبود!
با حرکتم برای ایستادن، سنجابی که حضورش را فراموش کرده بودم از زیر دامنم بیرون پرید و پشتم قایم شد.
از شیر ایرانی می‌ترسید! به حرکت سنجاب، باهم خندیدیم.
سرش را کمی خم کرد و ضربه‌ای به نوک بینیم زد.
- برای بردن سنجاب کوچولو، همراهت میام، خانم پریشان!
- ممنون... .
از اعماق وجود و کلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M A H

M A H

مدیر بازنشسته + عکاس انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
711
پسندها
10,120
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
مرد دست‌هایش را درون جیب شلوار جینش گذاشت و با قیافه‌ای نالان به سمتم چرخید.
نگاهم را ازش ندزدیدم.دلیلی برای خجالت نبود!
او کشوها را محکم بسته بود! جلوی تیشرت سفیدش کمی خاکی شده بود و کتانی های سفیدش برق می‌زد.
چه ناناز! جای لاچین خالی که به رنگ استایلش گیر بدهد. عذرخواهی نمی‌کرد؟

پوف کلافه‌ای کشیدم. مغازه‌ام آن‌قدر بزرگ نبود که فاصله‌یمان زیاد باشد‌ و صدایم را نشنود!
- چیزی لازم دارید که ما نداریم؟
جوابم را نداد.
- مغازه‌تون بوی شیرین و خیلی خوبی می‌ده!

سرم را از حد معمول بالاتر گرفتم و دوباره از فرق موهای فر تا بند مشکی کتونی‌های سفیدش را دید زدم.
از سیبیل‌های تابیده‌ی او برای من عذرخواهی در نمی‌آمد! البته‌ این‌که حضور اولش در بذر بود و حساسیت‌های مرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M A H

M A H

مدیر بازنشسته + عکاس انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
711
پسندها
10,120
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
- نمی‌دونم! شاید انداز‌ه‌ی یک سال هر جمعه بلوط کاشتن... کی میاری برام؟
شانه‌ای بالا انداختم.
- بلوط ندارم!
- گرفتی ما رو دختر خانم؟
سرم را با جا به جا کردن کیبورد و موس کامپیوتر، گرم کردم.
- اینجا ندارم خب! باید مغازه رو ببندم که همکارم امروز نیست و نمی‌تونم.
- خانم تو رو خدا! مریضم بد حاله. اشک وآه یه مادر منتظر دنبالمه؛ شرمنده‌م نکن.
بدون اینکه به روی خودم بیاورم، دلم از لحن نالانش سوخته بود؛ از جا بلند شدم.
- برو بیرون تا در مغازه رو ببندم.
مرد بدون کلامی از مغازه بیرون رفت.
مشتری‌هایم اکثرا عمده خرید می‌کردند و بقیه هم... .
مسلما هیچ کس آن‌قدر به بذر و پیاز نیاز نداشت که صبح شنبه به بذر سر بزند.
فقط می‌خواستم زیر زبانش را بکشم وگرنه دلش را نداشتم کسی را اذیت کنم.
ریموت را زدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M A H

M A H

مدیر بازنشسته + عکاس انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
711
پسندها
10,120
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
یه یادآوری کوچولو کنم؟ اسم تبار یا همون قوم‌شون لاوین بود، یادتونه؟


دروغ نمی‌گفتم. علاوه بر من و تبار لاوین، زاگرس دوست‌داران زیادی داشت که سهم کوچکی در احیای جنگل‌هایش داشتند.
چه جالب آرامی گفت و من به دم دستی ترین کیسه اشاره کردم.
کیسه‌های کنفی تقریبا کوچک بودند اما باز هم برای مرد سنگین بود ولی مرد به راحتی خم شد و کیسه‌ی بلوط‌ها را برداشت و از اتاق بیرون رفت.
فکر می‌کردم در حیاط دمی بایستد اما بدون حتی نیم نگاهی به طرف خانه از حیاط بیرون رفت. باز هم شانه به شانه‌ی هم به سمت بذر راه افتادیم.
به صورتش نگاه کردم؛ کمی سرخ شده بود و معلوم بود که کیسه‌ی پر بلوط برایش چندان سبک نیست.
- اسمش چی بود؟
با منگی نگاهم کرد.
- دعا نویست رو میگم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M A H

M A H

مدیر بازنشسته + عکاس انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
711
پسندها
10,120
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
سلام :) حال‌تون چطوره؟ بریم برای ادامه؟
سعی می‌کنم امروز همه‌ی پارت‌ها رو بذارم :)
نقدی، نظری ندارید؟
از پارتای قبلی سوالی، حدسی ندارید واقعا؟ باید برم افسرده شم:grinning-squinting-face:


لاچین نیامده، زورگویی‌هایش را شروع کرده بود و امروز برای بار چندم، کوچه بن بست را به سمت در نارنجی، طی می‌کردم.
همین‌طور که کلید را در قفل می‌انداختم به جانش غر زدم.
- چقدر دیر کردی لاچین! از دیشب منتظرت بودم.
لحنش مثل همیشه طلبکار بود.
- بعد از پنج ماه برگشتم شهر، نباید به کارام برسم؟ همه که مثل شما نیستند!
حیاط بوی سُلدا و پونه می‌داد.خوشبختانه لاچین مثل من، شامه‌ی قوی نداشت و از این مطمئن بودم.
نه که از او بترسم فقط حوصله‌ی توضیح دادن را نداشتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H

M A H

مدیر بازنشسته + عکاس انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
711
پسندها
10,120
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
خب تکلیف نژاد خانواده‌ی پریشان هم معلوم شد. :to-become-senile:
لاچین نمیذاره بچم کاسبی کنه:raised-eyebrows:



لاچین عاشق ارتفاع بود و در حضور اصلان اجازه‌ی این را نداشت که تبدیل شود.
می‌دانستم چقدر سخت‌ست که خودت را به بند بکشی و پرنده‌ی درونت، جانت را زخمی کند.
پرواز لاچین ستودنی بود؛ پرهای قهوه‌ایش زیر نور خورشید، می‌درخشید. آن‌قدر ارتفاع گرفته بود که احتمال دیدنش کم باشد.
با خیال راحت کلید را درون قفل چرخاندم و در راهروی ورودی ساختمان را باز کردم. از عمد به در بسته‌ی واحد همکف نگاه نکردم.

آن دَر هم نارنجی بود؛ رنگ خاصی که کمتر جایی می‌شد مثلش پیدا کرد؛ رنگی ما بین قهوه‌ای و نارنجی.
هنوز در واحدمان را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M A H

M A H

مدیر بازنشسته + عکاس انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
711
پسندها
10,120
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
- خودتو جمع کن؛ همه حال‌شون خوبه؟ ببینم من نیستم، می‌تونید سُلدا رو به آتیش بکشید؟
جوری یک دفعگی نشست که غیر ارادی پایم را جمع کردم و من هم نشستم!
وقتی عصبانی می‌شد؛ درست مثل یک پرنده، موهای مشکی‌ کوتاهش رو به بالا متمایل می‌شدند.
مشت دست دیگرش را جلویم باز کرد و با دیدن وسیله‌ی درون دستش، نگاهم را دزدیدم.
لاچین، شامه‌ی قوی نداشت ولی چشمان تیزش از آسمان، فندک قرمز را دیده بود!
- از من نیست، لاچین!
طوری با چشمان ریز و مشکیش با غضب نگاهم می‌کرد که به مبل، کاملا تکیه دادم تا کمی از او، دور باشم!
اگر تبدیل می‌شدم، شاید فقط چند دقیقه می‌توانستم از چنگالش، فرار کنم. سرعت حمله‌ی لاچین، مثال زدنی نبود!
نه این‌که من و لاچین بخواهیم بهم حمله کنیم؛ فقط همه‌ی خانواده خواه جدی و خواه از سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M A H

M A H

مدیر بازنشسته + عکاس انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
711
پسندها
10,120
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
اسد رابط انسانی‌مان بود. در یکی از روستاهای نزدیک‌مان زندگی می‌کرد و هر چیزی نیاز داشتیم در قبال پول، برای تبار لاوین، فراهم می‌کرد.
اسد آدم زبر و زرنگی بود و ماهم او را راضی نگه می‌داشتیم.
- عربه، حیوون خونگیش چی بوده؟

- فیلمش رو اسد، بهمون نشون داد؛ یه شیر ماده بود که طرف ادعا می‌کرده پدربزرگش از شکارچی‌های ایرانی خریده.

تازه دو هزاریم افتاد!
- ۱۲۰ سال؟ یعنی اونم از نژاد ماست؟
- بهتره بگی نژاد ارژن! احساس خطر نمی‌کنی پریشان؟
عاشقی با غیر هم نژاد در لاوین، ممکن بود و نگرانی نداشت اما در صورتی که من مطمئن بودم، ارژن مرا دوست دارد!
پوزخندی زدم.
- چه فرقی به حال من می‌کنه لاچین؟ مبارکش باشه!

حرفم واقعیت بود و لاچین هم حرفی نداشت. از کنارم با کمر خم، بلند شد و تا خواست به سمت اتاق سابقش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M A H

M A H

مدیر بازنشسته + عکاس انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
711
پسندها
10,120
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
و بالاخره صحفه‌ی پنج :648342-72cb2e1b3522351e3290c7de779fdbb1:
بزن دست قشنگه رو....


با کفشش به بازویم زد؛ کلافه و عصبی از سفید شدن مانتو مشکیم، سرم را بالا گرفتم. آن‌قدر بالا بود که برای دیدنش باید گردنم را کاملا کج می‌کردم.
- کار و بار نداری تو که همیشه این‌جا پِلاسی؟
با صدای کشیده و عشوه‌ی رو مخی، تند تند پلک می‌زد!
- مشتری فرهیخته‌تون برای بار چهارم تو این ماه، اومدند عسیسم!
این مشتری فرهیخته‌ هم، شورش را در آورده بود! هر هفته، مثل روز اول، بدون استثنا، شنبه‌ها، حاضریش را در بذر می‌زد.
مِن، مِن کنان، چرتی می‌خرید و تا شنبه‌ی بعد غیب می‌شد.
زیر چشمی به پیاده رو نگاه کردم؛ درون ماشین نشسته بود.
باز خودم را با سایت مشغول کردم اما حواسم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M A H

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا